
امیدوارم خوشتون بیاد
چند نفر داشتن گرنجر و اذیت می کردن خیلی خوشگل شده بود بدون اینکه بفهمن چوب دستیمو دراوردم و گفتم لوکوموتو و پاهاشون بسته شد و افتادن زمین گرنجر نگام کرد و سریع اومد کنارم گفت واقعا ممنونم گفتم همبازیت کجاست گفت هنوز نیومده گفتم باشه پس میبینمت از اینکه بقیه نگام می کردن بدم میومد این همه ادم چرا به من زل زدن که دراکو رو بین جمعیت دیدم که داشت میومد سمتم تا اومد همه نگاهاشونو برگردوندن خیلیا از دراکو می ترسیدن هنوز عصبانی بودم برای همین زیاد محلش ندادم موقع رقص سرم پایین بود و نگاش نمی کردم گفت من که عذرخواهی کردم گفتم منم گفتم بخشیدمت سرمو گرفت بالا و گفت ملو جونم ؟ اذیت نکن دیگه گفتم ملو ؟ چی شد ؟ گفت می خوام بهت بگم ملو اسمت طولانیه خب تو هم هر چی دلت خواست صدام کن خندیدم و گفتم قبوله اون شب بهتر از اون چیزی بود که انتظار داشتم صبح وقتی بیدار شدم دراکو خواب بود خیلی انرژی داشتم ولی نمی دونم چرا یهو پریدم و داد زدم مو طلایی ؟ پاشووو چنان از خواب پرید که فکر کردم الان سکته می کنه گفت چی ؟ موطلایی ؟ جدی؟ گفتم اره خیلی روش فکر کردم بهت میاد پاشو اوففف باشه رفتیم سر کلاس پروفسور تریلانی خیلی دلم می خواست سال پیش باهاش بر می داشتم ولی خب اون موقع زیاد اعتقادی به پیشگویی نداشتم سر کلاس گفت فنجون هاتونو نگاه کنید چی می بینید اومد بالاسر من گفتم آممم تفاله ی قهوه ؟ یک جوری نگام کرد که انگار چیزی غیر از اینه ولی گفت بده ببینم دادم بهش و تا نگاش کرد از دستش افتاد شکست گفت وای آینده ی خوبی در انتظارت نیست بزودی مشکلاتی برات پیش میاد که هیچ راهی برای درست کردنشون پیدا نمی کنی دراکو با ترس نگاه می کرد منم گفتم حالا فهمیدم چرا هیچ وقت به پیشگویی اعتقاد نداشتم همش چرنده خدافظ پروفسور رو به بچه ها گفت این مخش تاب داره ؟ حرفاش مهم نبود همه میگن اون یک دروغگوئه چند ماه گذشت روز مرحله ی اخر بود همه با اشتیاق روی صندلی ها نشسته بودن
همه ی قهرمان ها وارد هزارتو شدن خیلی طولانی شد و دراکو داشت رو سر رون و هرماینی راه می رفت که یهو هری با جسد سدریک اومد همه جیغ می زدن دستمو جلوی دهنم گرفتم و اشکی از گوشه ی چشمم پایین اومد مودی هری و با خودش برد پدر سدریک خیلی حالش بد بود و خب حقم داشت ازمون خواستن به قلعه برگردیم هری به همه گفته بود ولدمورت برگشته تو اتاق نشسته بودم که ژانیا اومد تو و گفت من نمیدونم چیکار کنم گفتم ببینم چرا گفت چون اگه ولدمورت برگشته باشه من ...... هیچی بیخیال بعدم از اتاق رفت اون سال هم تموم شد تابستون پدرم خیلی سرد برخورد می کرد و سر کوچکترین چیزها داد می زد می دونستم اعصاب نداره پس زیاد دور و برش نمی رفتم روز برگشت به هاگوارتز رسیده بود به ایستگاه رفتم و با خوشحالی وارد قطار شدم که برم پیش دوستام که با چهره ی سرد دراکو رو به رو شدم گفتم هی چه خبر موطلایی ؟ حتی جوابمو نداد و رفت نمیدونستم چرا اینجوری می کنه رفتم تا ژانیا و الکس و پیدا کنم و در یک کوپه رو باز کردم و پیداشون کردم ولی جفتشون نگاه دراکو رو تحویلم دادن و از کوپه رفتن بیرون من همونجا نشستم داشتم فکر میکردم که چرا اینجوری شده که در کوپه باز شد و هری و رون و هرماینی گفتن می تونیم بشینیم گفتم البته به هر حال اونا که نمیان هرماینی بعد از اتفاق پارسال باهام خوب شده بود خیلی تو خودم بودم که یهو هری گفت ملودی چیزی شده ؟ خیلی تو فکری گفتم نه چیزی نشده گفت پس چرا پیش دوستات نیستی گفتم خب درواقع درستش اینه که بگی دوستام پیشم نیستن ولی خب مهم نیست یعنی خودم حلش می کنم یکمی صحبت کردیم و یهو فرد و جرج برادرهای رون اومدن تو و گفتن باز شما سه تا دارین نقشه می ریزین چجوری یکبار دیگه مدرسه رو نجات بدین
رون گفت نبابا انگار از خدامونه هر سال تو دردسر باشیم فرد و جرج یهو متوجه من شدن گفتن وای شرمنده ندیدیمت و دستشونو اوردن جلو و منم دست دادم یکم گذشت همه می گفتیم و می خندیدیم احساس می کردم حس خیلی خوبی دارم وقتی تو اسلیترین پیش بقیه بودم انقدر بهم خوش نمیگذشت جرج گفت با مالفوی قهری ؟ گفتم منظورت چیه گفت خب پیششون نیستی و نشستی بین ما گیریفیندوریا که برای شما اسلیترینی ها بی ارزشیم گفتم نه اینجوری نیست اگه .. خب .. هرکسی چیزی بهتون گفته من که نگفتم شاید اصیل زاده باشم ولی نژاد بقیه برام مهم نیست چرا باید اذیتتون کنم حالا خارج از اون من رفتم پیش دوستام ولی اونا محلم ندادن خب من چیکار کنم وقتی کاری نکردم فرد گفت اووو با این اسلیترینیه حال می کنم گفتی اسمت ملودیه؟ سری به نشونه ی مثبت تکون دادم و جفتشون از دوطرف پیشم نشستن و ابنبات هایی که اختراع کردن رو نشونم دادن حقیقتا اونا واقعا با استعدادن هرماینی گفت ملودی دوست داری برای شام پیش ما باشی البته اگه بخوای گفتم حتما چرا که نه به هرحال کسی اونور منتظرم نیست موقع شام حتی با اینکه با گیریفیندوریا بودم دراکو نگامم نکرد الکس و ژانیا هم همینطور انگار از توی دنیا محو شدم معلم جدید دفاع خیلی خب چطور بگم صورتی بود روز بعد اولین جلسمون بود و با هری کاملا درباره ی برگشت ولدمورت دعوا کرد یهو بلند شدم و گفتم ببخشید پروفسور ولی شما می گید هری با اینکه اونو دیده و جسد سدریک رو هم اورده دروغ میگه ولی شما چی ؟ شما حتی نمی دونین اونجا چه اتفاقی افتاده و ادعا می کنید حقیقته چرا ؟ میشه حداقل همونطوری که هری برای حرفاش دلیل میاره شما هم بیارید ؟ آمبریج با نفرت نگام می کرد و گفت خب خب خب چه جسارتی و اونوقت چطور امکان داره یک اسلیترینی از یک گریفیندوری اینجوری دفاع کنه ؟ می دونی از این چیزا خیلی کم پیش میاد مخصوصاً کسی که اصیل زادست گفتم برعکس شما پروفسور اصالت برای من اهمیتی نداره و اگه حق کسی خورده بشه دلیلی نمی بینم ازش دفاع نکنم امبریج یک جوری نگاهم می کنه انگار به شال گربه ایش توهین شده گفت تو و پاتر بعد از کلاس بمونین نشستم سر جام و به دوستام نگاهی انداختم دور هم بودن صحبت می کردن گاهی اوقات یک ریز خنده ای می کردن یعنی چی یعنی فقط من اضافه بودم ؟ بغض گلومو گرفته بود کلاس که تموم شد من و هری موندیم امبریج گفت بشینین صورتش قرمز شده بود جوری که نزدیک بود منفجر بشه بهمون کاغذ و قلم داد و به هری گفت بنویس من نباید دروغ بگم و به منم گفت بنویس من توی هیچی دخالت نمی کنم وقتی شروع کردیم به نوشتن دستم شروع به سوختن کرد و نوشته روی دستم افتاد خیلی بد بود به چهره
آمبریج نگاه کردم که چقدر به خودش می بالید گفت تا کل صفحه رو پر نکنید اجازه ندارید برید وقتی تموم شد با هم از کلاس اومدیم بیرون هری گفت احتیاجی نبود که این کارو کنی گفتم مهم نیست خیلی ادم .... نمیدونم... بی خیال مهم اینه که جوابشو گرفت بعدم با هم رفتیم تو حیاط پیش رون و هرماینی سریع اومدن و گفتن چی شد هری زخمشو نشون نداد منم همینطور گفتیم فقط ت.ه.د.ی.د کرد چیزی نبود هرماینی گفت خیله خب باشه ملودی ما می خوایم بریم ناهار تو هم میای گفتم آمم نه یعنی خیلی خستم من میرم فعلا رفتم تو اتاق دستم می سوخت دراکو داشت وسایلشو جمع می کرد منم هیچی بهش نگفتم یعنی ادمی نیستم که برای کاری که نکردم ناز کسی و بکشم کیفمو گذاشتم رو تخت و داشتم کتابم و در می اوردم از زبان دراکو : یهو دستشو دیدم نوشته بود من توی هیچی دخالت نمی کنم یعنی آمبریج این کار و کرده بود ؟ دیگه مهم نیست به هر حال دیگه کاری از دستم بر نمیاد از زبان ملودی : دراکو اتاقشو عوض کرده بود یک هم اتاقی جدید داشتم می تونید حدس بزنید کی ؟ در اتاق باز شد و با چهره ی پر از نفرت پانسی رو به رو شدم همزمان گفتیم وای نههه گفت تو توی اتاق من چیکار می کنی تو هم اتاقی جدیدمی؟ گفتم من باید این سوالو بپرسم گفت اوففف خیله خب تحملت می کنم زیر لب گفتم حالا انگار من می تونم تحملش کنم گفت چیزی گفتی ؟ جوابشو ندادم و رفتم سرسرا ولی وقتی دیدم کسی و ندارم برم پیشش رفتم توی حیاط و گوشه نشستم دراکو و بچه ها یک گوشه داشتن صحبت می کردن تو فکر بودم که یهو از توی بلندگو ها آمبریج فریاد زد از امروز بازرسی تک تک معلم ها شروع میشه هیچ دانش آموزی در حین مصاحبه پیش معلم هاشون نیان چند ماه گذشت رفتار دراکو و بچه ها همونطوری بود آمبریج روز به روز و.ح.ش.ت.ن.ا.ک تر می شد هر روز قوانین جدیدی می گفت اون روز همه ی بچه ها توی حیاط بودن و آمبریج داشت پروفسور تریلانی رو بیرون می کرد دامبلدور از در وارد شد و فریاد زد دلورسسس تو حق نداری هیچ کس و از این مدرسه بیرون کنی این وظیفه ی مدیر مدرسست پروفسور شما برگردید به قلعه تریلانی با قیافه ای مچکر و خیس اشک رفت به قلعه و دامبلدور سر همه ی ما داد شما تکلیف ندارید که انجام بدید تو همون لحظه همه جا خلوت شد
یهو سرم گیج رفت و با همون سیاه پوش روبهرو شدم خیلی وقت بود ندیده بودمش فکر می کردم دیگه تموم شده ولی نه انگار ازم یک چیزی می خواست ولی اول می خواست حسابی زجر بکشم که براش راحت بشه ژانیا از اونور حیاط بهم زل زده بود ولی با نگاه من روشو برگردوند سیاه پوش دیگه جلوم نبود خواستم برم که فرد و جرج اومدن و دو تا دستم و گرفتن و دنبال خودشون کشیدنم و بردنم به هاگزمید گفتم چرا اومدین اینجا گفت هری برامون سخنرانی داره گفته بیاریمت وارد یک کلبه شدیم که انگار یک کافه ی پوسیده بود نشستیم یک گوشه کل هاگوارتز می دونن قادر به اجرای ورد هاییه که ما نمی تونیم اجراشون کنیم امبریج اجازه ی استفاده از چوبدستی و بهمون نمی داد همه موافقت کردن که هری بهمون یاد بده بعد از سال. چهارم هیچ کس حرف هری و باور نکرده بود همه موافقت کردن و بهمون سکه هایی دادن که شروع هر جلسه رو اطلاع می داد ولی هنوز توی مکان برگزاری جلسه مشکل داشتیم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)