
رمانی درباره مجموعه پر افتخار و احترام هری پاتر... داستانی درباره دختری جوان به نام لیلی ریدل هست که شروع کننده ماجرا های جدیدی در هاگوارتز است...
بعد از حرفی که اطلس به من زد دستانم، صدایم و حتی چشمانم میلرزید. حرفی است که هر کسی از گفتن آن بر نمیآید اما اطلس به خوبی میداند چطور و چگونه بیان و یا حتی انجامش دهد. دستم را از روی پشتی صندلی ماشین سر دادم و روی پایم گذاشتم، سرم را به پنجره تکیه دادم و با خودم گفتم: ` تا آخر این تابستان قطعاً راهی پیدا میکنم...من باید برگردم ` بعد از گذشتن از مرزها و کوچه های تاریک به عمارت سیاه بازگشتیم، موجوداتی عجیب و غریب نیز جلوی در پدید آمده بودند. اطلس متوجه نگاه من به آنها شد و گفت: دیو*انه سازان... درسته، چطور تا الآن به آن پی نبرده بودم!؟ این موجودات را در کتاب ها و تاریخ ادبیات جادوگران دیده بودم، اما چرا آنان اینجا هستند!؟ بنظر میرسد درحال نگهبانی هستند... تمامی عمارت را انگار تسخیر کردهاند، هیچ راهی برای عبور و مرور باقی نمیگذارند. درها باز میشوند و اطلس طلسمی اجرا میکند: اکسپکتو پاترونوم (expecto patronum) وقتی این طلسم را خواند نوری آن دیو*انه سازان را از رسیدن به ما دور کرد، اطلس به داخل عمارت رفت و طلسم را خنثی کرد. وسایل مرا به دستم داد و به اتاقم اشاره کرد: برو تو اتاقت... نگاهی به آن انداختم و از پله ها بالا رفتم، وارد اتاقم شدم که صدای بسته شدن در را پشت سرم احساس کردم. در بسته شده بود: بازش کن! اطلس بازش کن! +متاسفم خانم تمام اینا برای محافظت از شماست! پیچک های خوار دار جلوی در را پوشاندند...سرم را که برگرداندم همان پیچک ها پنجرهای که به بالکن ختم میشد را پوشانده بودند: نمیتونی منو همیشه اینجا نگه داری... + شب خوبی داشته باشید، خانم -لعن*تی...
روز ها گذشت... در میان پیچک های شوم و سمیای که اطلس مرا میان آنها زندانی کرده بود زندگی میکردم. آسمان هیچوقت رنگ آبی به خود نمیدید، همیشه خدا تاریک و سیاه است. دیو*انه سازان همه عمارت را تسخیر کردند، اطلس هر روز میرود و در اواخر شب باز میگردد. آب و خوراکی که با آن سر میکنم، همان خدمتکار پیر از میان پیچک ها رد میکند. هر جادویی که به ذهنم میرسید و یاد گرفته بودم استفاده کردم اما هیچکدام نه تنها آن ها را از بین نبرد بلکه قوی ترشان کرد و محکم و ضخیم تر شدند. بعد از دو ماه و خوردهای که دیگر هیچ فکری به ذهنم نمیرسید پشت در نشستم. وقت شام است و اطلس هنوز خانه نیست، میخوام این دفعه به وردی که آن پیرزن میخواند گوش دهم. شاید آن ورد کلیدیست که من از این مکان تسخیر شده خارج شوم، پایین در خم شدم و از قسمتی که آن پیرزن میدیدش پنهان شدم. پیرزن در چوبیای را که هیچ مانعی برایش نبود گشود، ورد را خواند: «اولسو وارگانسو» و سپس پیچک ها به آرامی شروع به دور شدن از آن نقطه کردند، دستم را بالا بردم و یقهی پیراهن پیرزن را گرفتم که بشقاب از دستش افتاد و چوب دستی اش را پایین آورد. پیچک ها به آرامی شروع به بسته شدن میکردند، پیراهنش را بیشتر در دستم مچاله کردم: بگو! بگو که چجوری از اینجا برم بیرون! +نمیتونم! نمیدونم! -میدونی... لطفاً کمکم کن! پیرزن تردید داشت، سعی میکرد مرا دور کند که پیچک ها به دستم درحال رسیدن بود. با نزدیک شدن پیچک ها به دستم کم کم پوستم بخاطر سم آنها میسوخت: بگو! خواهش میکنم! +ورد رو بخون« اولسو وارگانسو» در رو باز کن و از راهروی پشت خانه خارج شو و هیچوقت هیچوقت با دیوانهسازها برخورد نکن! پیچک ها به دستم رسیدند و حلقهای دور پوستم را سوزاندند که دستم را عقب کشیدم: لعن*تی... +هیچوقت نگو من بهت گفتم... سپس پیرزن به داخل تاریکی راهرو فرار کرد و درها بسته شد! از شدت سوزش دستم را نگه داشتم و همان پایین در نشستم، کم مانده بود اشکم دربیاید که صدای ورود ماشین اطلس به داخل حیاط عمارت از بیرون بالکن آمد. اما ایندفعه تنها نبود... ماشینی دگر پشت سر آن وارد شد!
دو تا ماشین سیاهی که وارد حیاط شدند کنار دیوار های سنگی توقف کردند، ایندفعه دو تا چوب دستی روشن است و پاترونوس دو نفر روشن است. درباره این وردی که آن دیو*انهسازها را دور میکند تحقیق کردم، در کتاب های جادوگری به آن بسیار اشاره شده است و این را هم میدانم که شدت پاترونوس هر فرد متفاوت است. ترسناک این است که اگر آن را درست اجرا نکنم دیو*انهسازها روح مرا میگیرند، ترسناک و مرگبار است! آن دو چوب دستی همراه افرادی وارد عمارت شدند و از دید من خارج شدند، به طرف کمد رفتم و پارچه سفید رنگی را دور دستم پیچیدم و محکم کردم. ساک دستی را بیرون آوردم و هرچیزی که لازم بود با خودم به هاگوارتز ببرم را داخل ساک ریختم، چوب دستی ام را برداشتم و شنلی بر روی شانه هایم انداختم، کلاه آن شنل را بر سرم کشیدم. نگاهم به یونیفرم هاگوارتز افتاد، لازم نمی شود چون امسال...گروهم تغییر میکند شاید هم اصلا نتوانستم زنده به هاگوارتز برسم. ساک را در دست گرفتم و چوب دستی را سمت در نشانه گرفتم: «اولسو وارگانسو» نقطه کوچکی درون پیچک ها باز شد، باید تلاش کنم و آن را اندازه خودم باز کنم. نیرویی که از چوب دستی خارج میشود را به دستم میرسانم و با کمک دور کردن دست و چوب دستی از یکدیگر آرام آرام پیچک هارا باز میکنم، به لگد در را باز میکنم و بیرون میپرم که پیچک ها به سرعت بسته میشوند. برعکس آن موقع که آرام بسته شدند ایندفعه سریع و راحت بودند احتمال بخاطر ثبات نداشتن قدرت است. راهرو تیره و تار است، برخلاف وجود مشعل های آبی رنگ بر روی دیوار های راهرو ها آنها را به اندازه کافی روشن نمیکند. اما با این وجود درون آن تاریکی قدم میگذارم...
در راهرو ها قدم میگذارم و راه میروم. صدای پچ پچ چند نفر از داخل سالن اصلی به گوش میرسد، کم کم به صدا نزدیک میشومو حال بالای پله های مارپیچی قرار دارم که به سالن اصلی میرسند. در کنار آنجا مینشینم و به صحبت هایشان گوش میدهم: مردی مو بلوند: توی این نقشهای که ارباب طراحی کرد برادرزاده خودش دشمنش شد...باید آن دختر را از این مسیر خارج کنیم. اطلس: من به مادرش قول دادم که از او مراقبت کنم! مردی با ریش تراش خورده میان کلام آنان میپرد: گذشته از اینها او فقط یک بچه است... ولدمورت عموی اوست شاید او ارباب آینده... ایندفعه مرد مو بلوند میان حرفش پرید: هیچوقت قبول نمیکنم که آن دختر حیلهگر جایگزین ارباب بزرگ شود! زنی با همان رنگ مو با لباسی بلند گفت: ما نمیدانیم چه پیش خواهد آمد اما اگر نتوانیم ارباب را به زندگی بازگردانیم مجبوریم ارباب جدیدی جایگزین کنیم، برای تمام مر*گ خواران... اطلس: شاید هم لازم نباشه آن دختر کوچک رهبر مر*گخواران شود... مردی که ریش تراش خورده داشت گفت: شاید هم لازم باشد! تنها هم خون ارباب آن است...! آنها درباره...من حرف می زنند! اطلس: هرچند من مسئولیت آن دختر بچه را در دست دارم... مرد ریشو دوباره گفت: تا تولد ۱۶ سالگی اش... اطلس: درسته اما... دوباره آن مرد میان کلام اطلس پرید: پس لازم نیست نگران باشم! همخون ارباب...ادامه دهنده نسل آن است! به هیچ وجه نمیتوانیم بگذاریم آن دختر بمیرد وگرنه جانشینی وجود نخواهد داشت و ارباب هم خون دیگری نخواهد داشت. مرد مو بلوند: پس تا تولد ۱۶ سالگی اش... اطلس: آره...تا تولد ۱۶ سالگی او آزاد است. از ترس و ناباوری کمی عقب رفتم که به گلدان کوچک کنار راهرو برخوردم اما قبل از افتادن آن دستان دیگری گلدان را گرفت... -دراکو!؟
-دراکو!؟ دراکو بدون اینکه صدایی از خودش دربیاورد گلدان را روی میز گذاشت، میترسیدم! نکند مرا لو بدهد! با صدایی زمزمه وار گفتم: دراکو لطفاً...! نگذاشت حرفم را کامل بزنم و با گذاشتن دستش بر روی دهانم مرا ساکت کرد، دستش را آرام پایین آورد و با دستش بهم اشاره کرد ساکت بمانم. مچ دستم را گرفت و دنبال خودش کشید و دوید! دنبالش دویدم که به دری پشت عمارت رسیدیم، رو کرد به من و گفت: ورد رو اجرا کن! -« اکسپکتو پاترونوم...» نوری جلویم روشن شد که دراکو در را باز کرد و به سمت بیرون دستم را کشید، به سمت ماشینی که با آن آمده بود دوید و از داخل آن جاروی پرندهای بیرون آورد! +اینو بگیر و برو! -چی...!؟ دیو*انهسازها میخواستند سمت ما هجوم بیاورند اما طلسم نمیگذاشت آنها روح مارا ببلعند... +نپرس! چیزی نپرس فقط فرار کن! سپس دراکو به سمت داخل دوید و قبل از اینکه آن دیو*انهساز به او برسد وارد عمارت شد، حال فقط من ماندهام و این جاروی پرنده... بر روی آن سوار شدم و به سمت آسمان پرواز کردم...!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فالوم کن
ادانه بده
سلام سلام
عالی تر شده افرین
پست آخرم حمایت؟🩷🫂
حتما
مرسیی
عالی بود