
در این رمان کارکتر های mbti نقش دارند، الهام گرفته شده از {رمان اسرار جزیره گمشده} ---> «مراقب باشید! خطر همیشه در کمین است، این را بدانید که اگر بدون خطر چیزی را گذراندید کاسهای زیر نیم کاسه است»
زمان گذشته[۲۰ سال قبل، زندگی intp {زبان راوی}]: صدای شکستن شیشه در خانه طنین انداخت. Intp که ترسیده بود دستانش را روی سرش گذاشته بود و زیر میز مخفی شده بود، از ترس و استرس نفسش گرفته و درهم بود، نمیتوانست درست نفس بکشد. اشک ها مانند رودی خروشان بر روی گونه هایش سرازیر شد، در همان لحظه برادر بزرگترش، مکس چهار دست و پا از روی شیشه خورد ها رد میشود و به intp زیر میز میپیوندد. با دست زخم شدهاش که قرمز و خو*نی شده، اشک های ریخته شده intp را پاک میکند. Intp چشمانش را که بهم میفشرد باز کرد و در چشمان آبی برادرش نگاه میکند. با صدای آرام و بچگانهاش زمزمه میکند: داداشی... سپس مکس را محکم در آغوش میگیرد، مکس سر intp را در قفسه سینهاش نگه میدارد تا صدای داد و فریاد هارا نشنود. پدر و مادرشان باهم فرق داشتند و سر همین موضوع همیشه در حال دعوا کردن بودند اما ایندفعه متفاوت بود. دعوای آنها به شکستن شیشه ها و خ*ون و خو*نریزی رسیده بود، جوری که وجود دو بچه کوچکشان را فراموش کرده بودند. مادرشان: من دیگه خسته شدم از زندگی با تو و اون دختر بچه...! پدرشان: اون دخترته!!! مادرشان: نمیخوامش، هیچوقت من اون دختر رو نخواستم! پدرشان: تو مادرشی، انقدر سرت توی اون کتابای اح*مقانست که دختر و پسرت رو فراموش کردی...! فراموش کردی زندگی کردن چطوریه! مادرشان میز را انداخت و شکست، هر چیزی به دستش میرسید را نابود میکرد، ناگهان لیوان کوچک آب را خورد کرد و تیکه شیشه را در دست خود فشرد: اون بچه رو همینجا راحت میکنم. سپس به سمت میزی که بچه ها پنهان شده بودند رفت و مچ دست intp را کشید و بیرون آورد. جلوی پدرشان تیکه شکسته شده لیوان آب را بر روی گردن intp گذاشت: این دختر نباید وجود داشته باشه، من اونو نمیخوام! قطره های آبی که روی تیکه شیشه بود به رنگ قرمز در آمده بود، intp هنوز نمیدانست چگونه نفس بکشد و حتی مضطرب تر از قبل به دست مادرش زیر گردن او نگاه میکرد. Intp اشک میریخت و ترسیده بود، چشمانش قرمز تر از همیشه...آخر مگر بچه ۷,۸ ساله اینطور بخاطر ترس و استرس سردرد میگیرد و گریه میکند!؟
زمان حال [شروع تایمر مرحله اول] : تایمری بر روی تلویزیون نمایش داده شد که نشان دهنده مدت زمان انتخاب همگروهی بود...! «فکر نکنم کسی منو قبول کنه...!» به گوشه دیوار تکیه دادم و آرام آرام پایین آمدم تا به حالت نشسته دربیایم. آن طرف istj...(گوینده ادامه ماجرا: راوی) istj کمی با خودش فکر کرد، او مهارت لازم و کافی را برای ارائه هرچه میخواهد انجام دهد دارد و اصلا نیازی به همگروهی ندارد اما به ناچار باید انتخاب کند. در همین فکر و خیال بود که isfj درحالی که دست infp را گرفته بود به سمت او آمدند، isfj صدایش را محکم کرد و گفت: ما میخوایم با تو همگروهی باشیم، قبول میکنی!؟ Istj کمی با خودش فکر کرد: «من مهارت های لازم را دارم اما همگروهی میخواهم، ولی نباید توی دست و پایم باشند با این حال توی مرحله مقدماتی خوب به چشم آمدند» بنابراین صدایش را صاف کرد و گفت: قبوله حالا فقط به یک نفر دیگر احتیاج داشتند تا گروهشان کامل شود. Istj در سمتی از سالن داشت با همفکری infp و isfj دنبال بهترین فرد میگشت، آن طرف سالن نیز intj دست به چانه درحال فکر کردن برای همگروه است در رقابت با istj به سمت enfp میرود و میگوید: اهمم، میگم میخوای با من همگروه بشی!؟ Enfp لبخندی زد و با چشمانی تقریباً برق زده سری به نشانه تایید تکان داد، آن نگاه را intp میشناخت... همان برقی که وقتی از شدت خوشحالی بر چشمانش برای مرخصی های آخر هفته اش و خوشگذرانی هایش داشت... برای intp این، آن نگاه بود. بلافاصله وقتی که enfp سر تکان داد، entj جلو آمد: بنظر شما دو نفر ماهرین، همگروه میخواین!؟ Enfp با لبخند دیگری «اره» بلندی گفت که باعث شد بیشتر سالن به سمت او برگردند، همیشه این کار های او باعث میشد پوزخندی بر لب های intp بنشیند که intp با اینکه اعتراف نمیکرد اما عاشق این لحظات بود. در طرف دیگر سال کنار غذاهای به ظاهر خوشمز entp و estp دست برادری به دست همدیگر دادند و سپس entp گفت: بدون داداش آدم که گروه گروه نمیشه، میشه!؟ Estp سری تکان داد: والا که نمیشه..! هر دو میخندیدند و سر به سر هم می گذاشتند دریغ از اینکه ثانیه های تایمر تلویزیون درحال رفتن بود.
در همان حال که estp و entp درحال خندیدن بودند، estp چشمش به istp افتاد که در مرحله مقدماتی تقریباً جان او را نجات داده بود. (مرحله مقدماتی، آن لحظه): ماسک های زیادی دور تا دور estp را گرفته بودند، entp هم آن پایین همراه intp گیر افتاده بود. ماسک ها در یک صف صاف و ساده estp را بدون هیچ سلا*حی در کنار دیوار گرفتار کرده بودند، اسل*حه را سمت estp نشانه رفت که...istp با یک گلو*له کار همه آنها را ساخت. estp که زیر چشمی به او نگاه میکرد، شگفت زده شد و گفت: واو! با یه گلو*له ردیفی از سر همشون رد کردی!؟ بابا دمت گرمم! سپس istp با یک «خواهش میکنم» بحث را به اتمام رساند و به موارد دیگر پرداخت. زمان حال: Estp از بین آن ۱۵ نفر دیگر istp را به سمت غذاها کشاند و به entp نشانش داد: این بچه منو نجات داد! Istp گفت: من بچه نیستم، دلقک! Entp: دیدی تو دلقکی نه من!؟ بلاخره یه نفر به این مسئله پی برد... Estp: بنظر من که جفتمون دلقکیم! Istp: میشه من از بین این بحث بی فایدتون کنار برم!؟ Estp ظاهری جدی به خود گرفت اما istp نمیدانست که این هم یکی دیگر از آن شوخی هایش است، estp گفت: به گروه ما ملحق شو! Istp: نمیخوام... Entp: اذیت نکن دیگه، بیا پیش ماااا Istp ابرویی بالا انداخت و گفت: قوی هستین دیگه!؟ جفتشون باهم گفتند: بله، قربان! و همینطور بعد از آن هر دو خندیدند... آن طرف دیگر isfj کنار esfp مانده بود که isfj به esfp پیشنهاد داد: میای با من همگروه بشی؟ Esfp که خیلی خوشحال شده بود چون دلش میخواست با او دوست شود گفت: آره، حتمااااا آن طرف دیگر هم esfj و isfp باهم مذاکره کردند و آخر به این نتیجه رسیدند که هردو برای یکدیگر منفعت هایی دارند و گذشته از اینها بنظر فرد دیگری نیست که بخواهد گروه تشکیل دهد. وقتی isfp و esfj درحال جستجو میان افراد بودند که ببینند چه کسی همگروهی ندارد تا به آنها بپیوندند، esfp دستی روی شانه isfp گذاشت که باعث شد بنده خدا از ترس یک متر بالا بپرد. Esfp گفت: شما دوتا با ما دو نفر گروه میشین!؟ Esfj: بنظر خوب میاد، نظر تو چیه isfp!؟ Isfp: به شرطی که منو بازم نترسونییی... Esfp که دستی بر روی سرش گذاشته بود گفت: ببخشید... سپس صدای خانمی در بلندگو نظر همه را جلب کرد: «گروه اول تکمیل شد: esfp, isfp, esfj, isfj» آن طرف دیگر estj, istj, infj ایستاده بودند و در آن افراد باقی مانده دنبال همگروهی بودند که enfj به سمتشان آمد و گفت: من تمام تلاشم رو میکنم، حالا... همگروهی من میشین!؟ Istj: تلاش قابل توجهی توی مرحله مقدماتی داشتی...قبوله! صدای آن خانم دوباره در فضا پیچید: «گروه دوم تکمیل شد: istj, estj, infj, enfj»
صدای «دینگ دینگ» طنین انداخت: فقط ۴ دقیقه تا پایان انتخاب همگروهی باقی مانده است... افراد باقی مانده فقط infp و intp بودند، enfp نگاهی به وضعیت انداخت و رو به intj و entj گفت: فکر نکنم intp با من کنار بیاد... Entj: خب پس... سپس به سمت infp رفت... در همان طرف entp به intp اشاره کرد و رو به istp و estp گفت: اون دادستانه و مهارتش بدک نیست...ولی هوش خوبی داره، کمکمون میکنه Estp: خب پس... سپس به سمت intp رفت... Intj و estp همزمان به infp و intp گفتند: همگروهی میخوای!؟ Infp: آره...! سپس enfp دستی بر شانه infp گذاشت و گفت: نگران نباش! میتونی با ما راحت باشی... Infp لبخندی زد و آرام سری تکان داد، آن طرف وقتی estp به intp پیشنهاد داد، intp گفت: خب مثل اینکه ایندفعه شماها منو قبول کردید...بیاین بازی رو شروع کنیم همگروههای عزیز! در همان حین intp از حالت نشسته به حالت ایستاده تغییر وضعیت داد و دوباره صدای آن خانم در فضا طنین انداخت: «گروه سوم تکمیل شد: infp, enfp, intj, entj» دوباره: «گروه چهارم تکمیل شد: intp, entp, estp, istp» تایمر تلویزیون به حالت قرمز رنگ تغییر رنگ داد و صدای آن زن پخش شد: بازیکنان عزیز! در تایم باقی مانده فرصت دارید تا با یکدیگر نقش های نهایی خود را مشخص کنید. به عنوان مثال: مبارز، تیر*انداز، مدافع و لیدر تیم...موفق باشید سپس هر یک از گروه ها به سمتی از سالن حرکت کردند. سالنی که در آن حضور داشتند بسیار بزرگ بود، دیوار های ساده بلند به قد ۳,۴ متر، دری که از آن همه وارد شده بودند بسته و دستگیرهاش محو شده بود. موجی الکترومغناطیس از روی در میگذشت، میز بزرگی به طول سالم در سمت راست چیده شده و غذاهایی که میشد به عنوان آذوقه استفاده شود. آن طرف بر روی دیوار تابلویی سبز رنگ سادهای وجود داشت. تلویزیونی که تایمر بر روی آن قرار داشت بالای چهار ورودی راهرو مانند سوار شده بود.
انتهای آن راهرو ها تاریک بود، نمیتوانستیم هیچ چیزی را از آنها تشخیص دهیم. ترسناک و تاریک و مرموز درست همانند ماهیت مرحله مقدماتی اما با این حال ایندفعه جان یکدیگرمان به همگروهی هایمان بستگی دارد. گروه اول شروع به مشورت کردن کرد، isfp گفت: من میشم لیدر البته اگر کس دیگری داوطلب نیست. Esfj گفت: نه کسی دیگری داوطلب نیست، منم میشم مدافع... Isfj: من میشم تیر*انداز چون نمیتونم مبارزه کنم... اونقدری مهارت توی مبارزه ندارم که مقابله کنم Esfp: پس منم مبارز سپس نام های آنها با گروهشان بز روی تلویزیون نمایش داده شد: «isfp: لیدر ، esfp: مبارز ، isfj: تیر*انداز ، esfj: مدافع» Entp سوتی دگر کشید، مانند همان سوتی که intp در دادگاه شنید: چقدر زود به توافق رسیدید! Esfp: مگه توافق میخواد!؟ Estp: الان منو entp و istp سر اینکه کی لیدر باشه داریم بحث میکنیم... Isfp: خب intp چی!؟ Entp: اون براش مهم نیست Esfp: قرعهکشی کنید خب... Estp: عجببب، خب بیاید قرعهکشی! سپس estp تعدادی از چوب شور هایی که بر روی میز غذا قرار داشت را در دست گرفت و گفت: هر کدوم یکی بردارین هر کس چوبش کوتاه تر بود اون لیدره هر کدوم از افراد گروه چهارم یک چوب شور برداشتند و در دست گرفتند... Entp: حالا با شماره سه... Estp: یک Entp: دو Istp: سه... همه دستانشان را باز کردند و در کمال ناباوری intp بود که چوب شور او از همه کوتاهتر بود. Istp: خب مثل اینکه کسی که اصلا براش اهمیتی نداشت لیدر گروه شده...پس منم تیر*انداز میشم Entp: ای بابا نقش های خوب که از دست رفت... Estp: منم مبارز Entp: اونوقت کی گفته!؟ من میخوام مبارز باشم! Estp: هر که زودتر گوید، دیریری...! Entp: هوففف پس منم مدافع... (در این حین گروه های دیگر): Entj: از اونجایی که من خیلی خیلی در این مسائل وارد هستم من لیدر میشم! Enfp در گوش infp گفت: فکر کنم نمیشه باهاش بحث کرد سپس خندید و آن خنده باعث شد infp هم ریز خندهای کند و کمی یخ او آب شود. Intj: منم میشم تیر*انداز، کی مبارز میشه!؟ Enfp: من! من! مننن! Infp: منم...مدافع در همین زمان enfj جلو آمد و گفت: اهمم دوستان! ما به کمکتون نیاز داریم Enfp: چی شده!؟
Estj: الا من لیدرم و istj تیر*انداز ولی سر enfj و infj به مشکل خوردیم! Istj: دوست ندارم اینو بگم ولی کمک میخوایم... Infj: من دفاع دوست ندارم واستم، من آدمی هستم که باید مبارزه کنم، اینم تغییر نمیکنه! Enfj: منم میخوام مستقل کارمو کنم نمیخوام فقط دفاع باشم! Intj به سمت enfj رفت و در گوشی گفت: اینکه دفاع باشی نقش مهم تری داری! تلاشت رو تو مرحله مقدماتی دیدم و واقعا باید تویی که انقدر ماهری بری دفاع واستی و این پست اساسی رو پر کنی Enfj: جدی میگی!؟ منو که نمیخوای...!؟ Intj : البته که نه! Enfj: پس منم مدافع، تو مبارز باش infj سپس صدای خانمی که قبلاً گروهبندی هارا اعلام کرده بود در هوا پیچید: «گروه دوم: estj: لیدر، istj: تیر*انداز، enfj: مدافع، infj: مبارز» «گروه سوم: intj: تیر*انداز، entj: لیدر، enfp: مبارز، infp: مدافع» و در آخر: «گروه چهارم: intp: لیدر، entp: مدافع، estp: مبارز، istp: تیر*انداز» Entp: فکر کنم دیگه تموم شد! صدای خانم دستورالعمل جدید اعلام کرد: حالا به ترتیب هر کدام از افرادی که اعلام میکنم به ترتیب گروه جلوی تابلوی سبز رنگ بایستند... Istp: چشم زدی، واقعا چشمت شوره! Entp: شانهای بالا انداخت و گفت: چه کنم دیه!؟ بر روی تابلو سبز رنگ شماره هایی نمایش داده شد: قسمت اول تابلو —› گروه اول، قسمت دوم تابلو —› گروه دوم، قسمت سوم تابلو —› گروه سوم و قسمت چهارم تابلو —› گروه چهارم قرار میگیرند. صدای آن خانم پخش شد: «لیدر های هر گروه به جای خود بایستند» سپس لیدر هر گروه جلو رفت و در مکان گروهش ایستاد: isfp, estj, entj و intp تابلوی سبز برگشت و وسایلی را جلوی هر کدام از آنها نمیان کرد: به isfp یک خن*جر رسید، به estj یک میله فلزی تخت، به entj یک کل*ت کوچک و به intp یک کلید... Entp: به همه چیزای خفن افتاد حالا به intp یه کلید رسید. Intp با نگاهی به entp به او فهماند که ساکت شود. صدا دوباره پخش شد: «وسایل خود را بردارید و به تیر*انداز ها اجازه دهید تا در جایگاه بایستند» همه لیدر ها وسایل خود را برداشتند و به تیرانداز ها اجازه دادند در جایگاه قرار بگیرند، هر کدام از آنها تک تیر*انداز و یک تف*نگ دستی گیر آوردند. Enfp: چه خفنه! کاشکی من تیر*انداز بودم...
صدا دوباره پخش شد: «وسایل خود را بردارید و به مبارز ها اجازه دهید تا در جایگاه بایستند» به همین ترتیب مبارزان در جایگاه قرار گرفتند، هر یک پنجه بو*کس در دست گرفتند همراه با دستبند و پابند هایی که به مبارزه کردن آنها کمک میکرد. «وسایل خود را بردارید و به مدافع ها اجازه دهید تا در جایگاه بایستند» مدافعان هر یک شم*شیری در غلاف کردند و یک جلیقه ضد گلو*له و آسیب به تن کردند... صدای مرد مرموز جای صدای آن خانم را گرفت: خب خب خب میبینم که همگی آماده هستید! وقتشه بازی را آغاز کنیم... در حین صحبت های مرد بالای هر راهروی تاریک یک عدد نمایش داده شد. مرد ادامه داد: به ترتیب گروه تان وارد راهرو ها شوید! اما مراقب باشید، خطر همیشه در کمین است...!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داخل اسلاید دوم اشتباهی نوشته شده «در همین فکر و خیال بود که isfj درحالی که دست infp را گرفته بود به سمت او آمدند، isfj صدایش را محکم کرد و گفت: ما میخوایم با تو همگروهی باشیم، قبول میکنی!؟»
اینجا در واقع estj هست که دست infj را گرفته است و سوال میپرسد...
متاسفانه اشتباه نوشته شده!
سلام میشه اگر ناظری هست پستم رو بررسی کنه؟
دارک رومنس چیست (بررسی)
ممنونم🎀
چهار روزه که در صف برسیهههه
وایی چرا تایید نمیشه اخههه
چیشد پس؟
توی صف بررسیه، تایید نشده هنوز🥲✨
تموم نشد؟ 😢🥲
فردا میزارم برای صف بررسی✨🥲
پارت بعد کوششششش🥲
اسلاید های آخره...✨
پارت بعددددددد؟ 🥲🥲🥲🥲
زود مینویسم:)✨
میشه یه پست از قیافه و جنسیت تایپ های این رمان رو بذاری؟
فقط شبیه خود تایپشون باشن تصور اش آسون تره
توی اسلایس ها گذاشتم ازشون، دوتای اول✨
عالی بود 🛐✨:)))))