
آهنگ پیشنهادی:باد پیچید توی مزرعه گندم.

دستش را روی دیوار گذاشت و جدی و طولانی به آن خیره شد.دیوار سفید سفید بود؛به برگه ای میمانست که شاعری هنوز حرکات ماهرانه قلمش را رویش اجرا نکرده باشد. سرش را جوری تکان داد انگار به نتیجه ای رسیده باشد:«حالا فهمیدم.تو هم قبلا آدم بودی». دیوار هنوز هم ساکت و سرد بود؛انگار کشف او رویش تاثیری نگذاشته باشد.ترحم در چشمانش جمع شد و به صورت آب از صورتش به پایین غلتید. شخصی در چهارچوب در ظاهر شد:«بازم برای دیوارا اشک میریزی؟». تند و تند رد ترحم را از روی گونه هایش پاک کرد و با لحن خشکی جواب داد:«نه خیرم». صدای خنده کفتارگونه شخص در چهارچوب در گوشش پرید و مشغول زخم کردن آن شد:«خیلی هم کردی!». چشم غره معروفش را مثل صاعقه به سمت او پرتاب کرد.او هم ترسید و فلنگ را بست.درحالی که صدای قدم هایش دور و دورتر میشد کلمات را به هم متصل کرد و این جمله ها را به گوشش رساند:«بیا ناهار!». آهی کشید و به آواز قدم هایش روی کف پوش گوش سپرد.با هر قدم،کف پاهایش قسمتی از زمین را در آغوش میگرفت و سپس به سراغ قسمت بعدی میرفت. سکوت دستش را گرفت و او را از پله ها به پایین رساند.از سکوت تشکر و خداحافظی کرد و به سمت آشپزخانه دوید.حرکات تند دستان مادرش باعث خرد شدن هویج های دراز میشد.نگاهی به دوروبرش انداخت و خودش هم عمل خرد کردن را روی یک هویج انجام داد.مادرش با لبخندی نصفه و نیمه به او خیره شد و نوع چاقو دست گرفتنش را اصلاح کرد. برادر کوچکش،مکس، که همیشه او را به خاطر غمخوار بودن با دیوارهای خانه مسخره میکرد وارد آشپزخانه شد و با انگشت رفت توی مخلوط سس و سوسیس.مادر و دختر با چشم غره های او را از ظرف تا خرخره پر غذا دور کردند؛البته که بعدش دوباره به سمت ظرف برگشت.ظرف را از زیر دستش بیرون کشیدند و وسط سفره گذاشتند. پدر به موقع به خانه رسید.وقتی همگی داشتند سوسیس ها را لای نان میگذاشتند،صدای باز شدن در گوش همه اعضای خانواده را نوازش کرد. موقع حرف زدن درمورد خبرهای متعددی که به محل چاپ روزنامه میرسید لقمه های تند نان و سوسیس میان دهان پدر نجویده میماندند.با سالاد که در سس سفید خیس خورده بود آتش دهانش را خاموش میکرد،نفس عمیقی میکشید و دوباره همزمان با بلعیدن لقمه های جدید کلمات را بین بقیه تقسیم میکرد.آنچنان تند و تند غذا میخورد و حرف میزد که بچه ها نمیتوانستند جلوی خنده شان را بگیرند. خیلی زود،در ظرف هایی که تا چندین دقیقه پیش از غذا لبریز بودند حتی ردی هم از آن غذاهای خوشمزه نمانده بود.

آفتاب مشغول بازی کردن با انسان ها بود.هر ثانیه،ابری را میجست تا پشت آن پنهان شود.خانه را تاریک و روشن میکرد. با اخم به خورشید خیره شد،ولی صورتش را در معرض نوری که خورشید با گشاده دستی میان همه تقسیم میکرد قرار داد. موهای بلند و سیاهش را جلوی آینه قدی شانه زد و با دقت بافت و کش قرمز رنگش را به آنها بست.دلش میخواست چتری داشته باشد تا با آنها بتواند پیشانی درازش را مخفی کند؛ولی برحسب تجربه میدانست چتری به صورتش نمیاید. یک کتاب با جلد صورتی و یک دفترچه جلد آبی با یک خودکار برداشت و از اتاقش بیرون زد.مادر را درحال درست کردن کیک هویج دید؛بویش خانه را بلعیده بود.پدرش سر دستگاه تایپ نشسته بود؛رقص انگشتانش کلمات را در قطار متن میچید و هر یک ربع قطارها را به مقصد میفرستاد. و مکس..پس از مدت ها او را مثل پسرهای خوب درحال حل کردن تکالیف ریاضی اش دید.با این جمله حضورش را اعلام کرد:«منتظر مارگارتی؟». خون به گوش های نوک تیز مکس دوید و با لکنت زبان این جمله را تحویلش داد:«آ..آره». انگشتانش مشغول گردش در جنگل انبوه موهای سیخ سیخی مکس شدند.به هرحال مکس هم ماه دیگر دوازده سالش میشد و نمیشد بچه محسوبش کرد؛حالا هرچقدر هم که بچه بازی درمیاورد. درحالی که از در بیرون میرفت لبخندی که مکس تا به حال نظیر آن را بر لبان خواهرش ندیده بود تحویلش داد:«باهم ریاضی خوندن خوش بگذره». صدای ریز مکس راه خود را از در به بیرون و به گوشش یافت:«مرسی..ماری».

ماری کفش های صورتی رنگش را کند و با پاهای برهنه دانه های گندم را فتح کرد.کار هر روزش بود.گندم ها به آفتاب و آب و خاک نیاز داشتند؛ولی گندم های این منطقه خاص بودند.هر روز راس ساعت سه و چهل و پنج دقیقه ظهر؛در انتظار پاهای سفید و برهنه دختر پانزده ساله ای میشدند که برای استراحت به زمین های گندم میرفت تا با مترسک دیدار کند.ماری همانطور که میان آغوش دانه های متعدد گندم قدم میزد برایشان شعرهای نوشته شده در دفترچه اش را میخواند.گندم ها کلمات را میبلعیدند و پس از جذب آنها رشد میکردند.بارش کلمات برایشان به زیبایی بارش باران بود.با هر دانه کلمه ای که رویشان میفتاد،دوباره انتظار کلمه های دیگری را داشتند و ماری به مهربانی ابرهای فصل بهار کلمات را میانشان تقسیم میکرد.یک بند از صدایش و کلماتی که در دفترچه اش بود استفاده میکرد تا به گندم ها غذای روح بدهد.وقتی دوباره نفس گرفت دهانش به عذرخواهی باز شد:«متاسفم،گندم کوچولوهای عزیز.فردا با شعرهای بیشتر برمیگردم». گندم ها اشک هایشان را فرو خوردند و با وزش باد مطیعانه سرتکان دادند.میدانستند که هر روز بارش کلمات اندازه مشخص دارد؛چون ابرها نیاز به زمان برای تولید قطرات باران دارند. ماری کمی در گندم زار چرخ زد و بعد کنار مترسکش نشست.لبخند مثل همیشه به لبان مترسک دوخته شده بود و یکی از چشمان دکمه ای اش داشتند میفتادند. نخ را دور انگشتانش پیچاند و با دقت و سوزن دکمه را در حدقه چشمان مترسک دوخت. خودکارش را درآورد و به صدای گندم ها و باد گوش سپرد.باد کلمات را از همه جا میاورد و به وسیله خودکار روی کاغذ نقش میبستند. وقتی باد از وزش می ایستاد،کتاب همراهش را باز میکرد و میگذاشت باد برسد و کلمه ها را از روی متن کتاب روی صفحه های دفترش بچیند.

مارگارت رسید.او واقعا الهه ای زمینی بود؛با آن موهای بلند قهوه ای،چشمان عسلی،پوست صاف و لب های صورتی... درحال حاضر تنها زینت لب هایش لبخند بود:«ماری!اینجا چیکار میکنی؟». ماری هم از لب آویز مارگارت استفاده کرد:«خیلی کارها».و چشمک زد.جفتشان نخودی خندیدند.ماری حس میکرد با مارگارت زبانی رمزی دارد که کسی جز خودشان دوتا آنرا نمیفهمد.ولی از طرفی دیگر حس میکرد مارگارت نمیخواهد به ماری زیادی نزدیک باشد.این دو حس وقتی او را میدید مدام در تضاد بودند. ماری با صدایی به آرامی وقتی که برای گندم ها شعر میخواند گفت:«ممنونم که به مکس کمک میکنی...کمکت برای مکس خیلی ارزشمنده». خنده مارگارت بوی گیجی میداد:«ارزشمند؟من که کار خاصی نمیکنم...». و باد موهای بلندش را به رقص دعوت کرد.صدایش میان آواز رقص باد با گیسوانش به زحمت شنیده میشد؛ولی ماری گوش های تیزی داشت.«اگه از مکس خوشم نمیومد عمرا کمکش نمیکردم». لبخند ماری حالت مهربانی داشت:«مطمئنم خودش هم اینو میدونه». مارگارت به داخل خانه رفت.صدای خنده هایش که با خنده های فیلیکس قاطی شده بودند همراه بوی کلوچه شکلاتی به ماری رسید.از خنده های آن دو لبخند به لبان خودش آمد. به دوروبرش نگاهی کرد و صدای خنده را روی دفترچه یادداشتش آورد.در خانه باز شد و مکس با یک بشقاب پر از کلوچه به سمت ماری آمد. ماری ابروهایش را بالا آورد:«پس شیر؟». ابروهای مکس درهم گره خوردند:«چشم،چشم،علیاحضرت...». و یک مشت وسط صورت ماری خواباند:«عمرا اینو بگم!همینکه برات کلوچه آوردم باید ازم متشکر باشی!». خنده مارموزگونه ای روی لبان ماری رقصید:«یعنی برات عیبی نداره که مارگارت اینطوری ببینتت؟». مکس مکثی کرد،سرخ شد و بشقاب شیرینی ها را جلوی پای ماری گذاشت.به خانه رفت و با یک لیوان لبالب پر از شیر برگشت.بی هیچ حرف اضافه ای لیوان را در دستان ماری گذاشت،روی پاشنه چرخید و بدون اینکه لب از لب باز کند به داخل خانه برگشت.و در را پشت سرش کوبید.

ماری به مترسک تکیه داد و خودش را به یک کلوچه شکلاتی و یک قلپ شیر مهمان کرد.کلوچه ها داغ و پرشکلات بودند ولی شیر یخ کرده بود.ترکیب شیر با مایع نرم شکلاتی کلوچه ها زبانش را قلقلک میداد و باعث میشد مغزش کلمات بیشتری تراوش کند. جلسه ریاضی خواندن مکس و مارگارت به پایان رسید.مادر ماری و مکس آنها را به سوسیس و پوره سیب زمینی و نخودفرنگی دعوت کرد.ماری مترسک و گندم ها و دنیای شعرهایش را رها کرد و به سمت شام دوید.طعم سوسیس کبابی و شوری پوره سیب زمینی را روی زبانش حس کرد و با مارگارت و مکس گفت و خندید.میان مارگارت و مکس صمیمیت زیبایی وجود داشت که ماری تا به حال نظیر آنرا جایی ندیده بود. ماهی که میدرخشید،نظاره گر بود که مارگارت از مکس و ماری خداحافظی کرد و به خانه شان رفت.دید که کل اعضای خانواده به هم شب بخیر گفتند،ولی وقتی ماری به اتاقش رفت نخوابید.او پشت میزش نشست و با یاد گندم ها و مترسکش،ساعت ها مشغول نوشتن شعر شد.و ماه هزاران اشک ریخت که همگی تبدیل به ستاره شدند وقتی دید ماری روی کاغذهای پر از نوشته خوابش برد،بی آنکه شمع را خاموش کند.ستاره ها هم دانه دانه همراه ماه اشک میریختند وقتی دیدند دست ماری به شمع خورد و شمع پخش زمین شد...

مترسک آن روز هم در انتظار ماری نشسته بود.وقتی آفتاب بر خانه رو به رویش،گندم های طلایی دوروبرش و مهم تر از همه روی خودش تابید؛دانست که روز شروع شده. آن روز مارگارت زودتر از روز قبل به خانه آنها آمد.وقت بیشتری هم ماند.به زودی ساعت سه و چهل و پنج دقیقه ظهر شد و ماری با شعرهای جدیدش به سمت گندم ها آمد.ماری دهانش را باز کرد تا شعر بخواند،ولی چیزی از دهانش خارج نشد مترسک از خواب و رویا بیرون آمد و با چیزی رو به رو شد که تا آن موقع از آن فرار میکرد.با خانه نیم سوخته ای که ماری همیشه باور داشت قبلا انسان بود مواجه شد.با گندم ها که همگی خاکستر بودند.و با خودش که دیگر جز کله اش چیزی از ابهت گذشته اش باقی نمانده بود. شعله های یک شمع کوچک خانه را در خود بلعیدند.همه سوختند.خانه ای که قبلا انسان بود سوخت.شعرهای زیبای ماری سوخت. ولی یکی از شعرهایش هنوز در ذهن مترسک زنده مانده بود.مربوط میشد به یک روز از اواخر پاییز که زیادی سرد بود و کلاغ ها دسته دسته از آنجا مهاجرت میکردند و خورشید و ماه و ابر همگی آسمان را نقاشی کرده بودند: آسمان، باد را صدا زد؛ تا ابرها را کنار هم قرار بدهد. خورشید، که کنجکاویاش گل کرده بود؛ سرش را از پشت کوه برآورد. ماه، به شوق دیدار خورشید؛ زینت آسمان شد. کلاغها، فرصت را غنیمت شمردند و از سوی ماه به سمت خورشید پر زدند. خورشید خندید و به آواز قارقار کلاغها گوش سپرد. باد، کلاغها را به هزار سوی میکشاند. کلاغها، با باد مبارزه میکردند. خورشید با آغوشی باز، کلاغها را در بغل گرفت. کوه، خورشید و کلاغها را بلعید. ماه، در حسرت دیدار بارقهای از نور خورشید؛ درخشید و درخشید و درخشید. شعر را که به یاد آورد نتوانست جلوی جاری شدن اشک از چشمان دکمه ای اش را بگیرد.او دیگر نمیتوانست راوی داستان زندگی ماری باشد،زندگی دخترکی که با شعرهایش گندم ها را خوشحال میکرد.او از اول تولد دخترک تا به آن موقع زندگی اش را مشاهده و روایت کرده بود.ولی دیگر این امکان را نداشت،چون شمع کوچک او و شعرهای زیبایش را بلعیده بود. چشم هایش از روی کله نیم سوخته اش به زمین افتادند و این بار،کسی نبود تا دوباره آنها را سرجای اولشان بدوزد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
@رزمشکی؛
اول نشد-
______
نه کی گفت اینو پین کن-
من که میدونم توی قلب نویسنده اولم🤝🏻
میدونی یکی از نقاط قوتی که باعث جذاب شدن متنهات میشه سنسه،تشبیه و حس آمیزی(مطمئن نیستم-) هستش؛ بارش کلمات،قطار متن...از این دست،واقعا شاهکاری نکو.
هاها:>
مثل همیشه شاهکار بود نکوسنسه خسته نباشی.
شما خسته نباشی!
عررررر
خیلی خوشگل بود افرین
مرسی😭