
خوب دوستان گلم اینم از فصل چهارم امید وارم از این قسمت هم خوشتون اومده باشه 😎😎😂😂😂😂😎😎🙏🙏🐺🐺🐺💚💚💚🤺🤺🤺🤺🖤🖤🖤🤍🤍🤍👻👻👻🫡🫡🫡

فصل چهارم: سلاح مرگ و اولین باخت بوی تند کلر و صدای همهمه و انعکاس آب، فضای استخر سرپوشیده مدرسه را پر کرده بود. رابین از آب متنفر بود. از حس خیسی، از سنگینی لباس و از سرمایی که یادآور سکون و تاریکی بود. او کنار استخر ایستاده بود و به بچهگرگینههای دیگر که در آب دست و پا میزدند، نگاه میکرد. آقای واگنر، مربی شنای آنها که یک گرگینه نر با موهای سبز و چشمانی به سرخی یاقوت بود، سوت نقرهایاش را با صدایی تیز به صدا درآورد. نگاهش روی رابین ثابت ماند. «استرنج! چرا نمیپری داخل آب؟ اینجوری شنا کردن یاد نمیگیری!» رابین فقط به سطح آبی و مواج استخر نگاه کرد. «از خیس شدن متنفرم.» این جواب، انگار آخرین رشته صبر واگنر را پاره کرد. او در یک آن به شکل گرگ سبز و قدرتمندش درآمد، به سمت رابین رفت و با پوزه قویاش، او را به داخل آب هل داد. آب سرد، مثل سیلی به صورت رابین خورد. او با دست و پا زدن، به سختی خودش را به سطح رساند و خواست از لبه استخر بیرون بیاید که دوباره پوزه واگنر او را به وسط استخر هل داد. «باید حداقل نیم ساعت شنا کنی! با بقیه هم هستم!» نیم ساعت بعد، در رختکن پر از بخار، رابین در حال خشک کردن خودش با حوله بود که نگاههای چند پسر همسن و سالش را روی سینهاش حس کرد. ماه گرفتگیاش، که به شکل یک خورشید سرخ و سوخته درست روی قلبش قرار داشت، در نور کم رختکن به وضوح دیده میشد. یکی از آنها پرسید: «این... ماه گرفتگی چیه؟» رابین دست به سینه شد و برای لحظهای فکر کرد. «نمیدونم.» آدرین که به شکل گرگش درآمده بود تا خجالتش را پنهان کند، گفت: «خوب... بیخیال این حرفا. رابین، سریع لباسهات رو بپوش. خواهرم آناهیتا اگر یک روز تو رو نبینه، شبش روز نمیشه و سر من غر میزنه.» چشمان رابین از این حرف کمی درشت شد؛ یک تعجب کوچک و نادر در چهره معمولاً بیاحساسش. گرگینه دیگری پرسید: «چند سالته؟» رابین سرش را به سمت راست کج کرد. «ده سالمه.» همه، به خصوص آدرین، با شگفتی به او نگاه کردند. قد او برای یک پسر ده ساله، به طرز محسوسی بلندتر بود. در همین لحظه، شکم رابین با صدایی بلند قار و قور کرد. «آبمیوه پرتقال خونی... و استیک گوشت نیمپز شده میخوام.»

آدرین خندید. «باشه، اول بریم پیش آناهیتا، بقیهاش پیشکش.» رابین لباسهای همیشگیاش را پوشید و روی پشت گرگ خاکستری پرید. آناهیتا کنار ریرا ایستاده بود و با دیدن رابین، چشمانش برقی زد. از خوشحالی در یک آن به گرگ بنفش و پرانرژیاش تبدیل شد و با پریدن و دویدن، دور رابین چرخید. «بیا، آوردمش!» آدرین با افتخار گفت. آناهیتا با لبخندی که دندانهای نیشش را نمایان میکرد، به رابین نگاه کرد. رابین، برای اولین بار، حسی عجیب را تجربه کرد. انگار سیستم منطقی ذهنش دچار اختلال شده بود. کمی سرخ شد و دستش را به آرامی بالا آورد. «اوم... سلام.» تنها آناهیتا بود که میتوانست این پسر سرد و مرموز را دستپاچه کند. «خوب رابین،» آناهیتا گفت. «میشه یک خاطره تعریف کنی؟» رابین سرش را کج کرد. «خاطره... چیه؟» آناهیتا با پنجهاش به پیشانی خودش زد. «آره، درسته. تو نمیدونی. خوب... چطور بگم... مثلاً یک چیزی از گذشته یا قدیم که توی ذهنت باشه، بهش میگن خاطره.» رابین متوجه شد. کمی در فکر فرو رفت. نگاهش به پشت دستانش افتاد که هنوز جای کبودیهای محوی روی آن بود. «نمیدونم... یک مرد و زن... قیافههاشون شبیه به من بود... من رو بار اضافی میدونستن..»

آناهیتا با دیدن زخمها، جلوتر آمد. «خوب... اونا چیکار کردن؟» «دست و پا و دهنم رو بستن... و انداختن داخل سطل آشغال.» آناهیتا یخ زد. «رابین... اون عوضیها... والدینت بودن.» «چیزی شبیه به آقای میگر و خانم مارلین؟» «آره... اما والدین خودت آدمای خوبی نبودن.» پشت درختی در همان نزدیکی، آقای میگر که تمام صحبتها را شنیده بود، با قلبی فشرده دور شد تا ماجرا را برای همسرش تعریف کند. فردای آن روز، یک اتوبوس بزرگ و سفید جلوی مدرسه پارک کرده بود. خانم مارلین موفق شده بود مدرسه را راضی کند که بچهها را به یک اردوی تفریحی ببرند تا شاید حال و هوای رابین عوض شود. معلم، یک گرگینه ماده مو سیاه با چشمانی به رنگ کهربا را معرفی کرد. «بچهها، ایشون خانم رگال هستن. راهنمای امروز ما. ایشون یک جای فوقالعاده برای تفریح میشناسن.» خانم رگال با صدایی شاد و سرزنده گفت: «سلام بچهها! امروز میخوام شما رو جایی ببرم که تا حالا ندیدید!» او به سمت رابین رفت و لبخندی زد. «هوم... جالبه. پس تو همون پسر انسان هستی که همه درموردش حرف میزنن.» اتوبوس در دل جنگلی زیبا متوقف شد. بعد از پنج ساعت بازی و خوشگذرانی، وقتی رابین با دوستانش بود، خانم رگال به او نزدیک شد. «رابین استرنج، یک لحظه بیا کارت دارم.» رابین به دنبالش رفت تا به جایی رسیدند که کسی آنجا نبود. لبخند از چهره رگال محو شد و جای آن را اخمی سرد گرفت. «من و تو با هم دشمنیم. این رو به خاطر بسپار.» رابین گیج شد، اما ناگهان تکههای پازل در ذهنش کنار هم قرار گرفت. تصویری محو از همین زن در آتشسوزی مدرسه... در سرقت بانک... در ماجرای دزدیده شدن قلدرها... چشمان رابین از خشم درشت شد. «پس همش کار تو بوده! همه اون اتفاقها!»

«آره،» رگال غرید. «ولی تو سه بار مانع من شدی. نمیذاشتی به هدفم برسم. اول میخواستم تو رو بکشم، اما تظاهر کردن کافیه. جلوی چشم همه تو رو میکشم!» او یقه رابین را گرفت، او را از زمین بلند کرد و به سمت بقیه برد. «کسی که سد راه من قرار بگیره، میمیره! سرنوشت این پسر هم همینه!» همه شکه و وحشتزده بودند. رگال با نیروی ذهنش، گیاهان را از زمین بیرون کشید و دور همه پیچاند تا نتوانند حرکت کنند. سپس، به شکل گرگ بزرگ و سیاه ابسیدینیاش با چشمان کهربایی درآمد. پنجهاش را روی قفسه سینه رابین گذاشت. صدای خرد شدن استخوانها با فریاد دردناک رابین در هم آمیخت. «لطفاً این کارو نکن!» آناهیتا با گریه فریاد زد. رگال اهمیتی نداد. دهانش را باز کرد و کتف و شانه چپ رابین را به دندان گرفت. خون روی خز سیاهش جاری شد. او با بیرحمی رابین را به سمت دیگر پرت کرد. رابین زخمی و ناتوان روی زمین افتاده بود، اما در میان درد و خون، چشمش به چیزی افتاد که از جیبش بیرون غلتیده بود: همان داس فلزی با دسته چوبی. با تمام توان، دست چپ خونینش را به سمتش دراز کرد. رگال با یک حرکت سریع، دست او را هم گاز گرفت. هیچکس نمیتوانست کاری بکند. اما رابین موفق شد. انگشتانش دسته چوبی داس را لمس کردند. به محض لمس کردن، درد و فریادش شدیدتر شد. الکتریسیتهای سبز و وحشی از چشمان و بدنش به بیرون فوران کرد و رگال را با یک شوک قدرتمند به عقب پرت کرد. مایعی سیاه و چسبناک از داس بیرون آمد و بدن رابین را در خود فرو برد، اما او به طرز عجیبی زنده ماند. آن مایع، به یک شنل سیاه و کلاهدار تبدیل شد که روی شانههایش قرار گرفت. چشمان سبزش از زیر کلاه پاره، با نوری ترسناک میدرخشید. رگال با ترسی که در صدایش موج میزد، به عقب رفت. «اون... اون یک داس عادی نیست. اون سلاح مرگه! هرکس بهش دست بزنه میمیره! چجوری تو...؟» رابین، در حالی که داس را روی زمین میکشید و جرقههای سبز از آن بلند میشد، با صدایی که دیگر صدای یک بچه نبود، گفت: «چون من... قبلاً مرگ رو تجربه کردم.» شوک و تعجب در چهره همه نمایان بود. نبردی سخت بین آن دو درگرفت. آنها به یکدیگر زخمهای عمیقی زدند، اما تجربه و قدرت رگال بیشتر بود. او با یک ضربه سنگین، رابین را بیهوش کرد. با لبخندی بدجنسانه به سمت بدن بیجان او رفت تا کارش را تمام کند، اما ناگهان متوقف شد. «تو ضعیف هستی. ارزش کشتن نداری.» به رابین که به سختی نفس میکشید، نگاهی تحقیرآمیز انداخت. «هر موقع قویتر شدی، میکشمت.» و در یک آن، به دودی سیاه تبدیل و ناپدید شد. گیاهان دور بقیه شل شدند. صاعقهای سبز از آسمان به رابین خورد. داس و شنلش ناپدید شدند. او روی زمین افتاده بود، غرق در خون و بیهوش. الکتریسیته سبز برای چند لحظه در رگهایش جریان داشت و بعد محو شد. برای اولین بار، رابین استرنج در مبارزهاش شکست خورده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)