
خوب دوستان گلم این به خاطر یک ساله شدنمون هستش و اشتباه بخش هایش آپلود نشد از اول میفرستم 🧒🧒🧒😂😂😂😂😎😎😎🙏🙏🙏🙏🙏👻👻👻🤍🤍🤍🤍🐺🐺🐺

## فصل اول: تولد پسر انسان، گرگ و یک آغاز عجیب در اعماق کهکشان، جایی ورای درک محدود انسان، سیارهای درخشید که آن را **لوپوس اوربیس (Lupus Orbis)** مینامیدند؛ قلمرویی کهن، سرشار از جادو و رمز و راز، جایی که گرگها حاکم بودند. در قلب این دنیای درخشان، در میان ستونهای سنگی و طاقهای بلند آزمایشگاه مرکزی جادوگری، گرگی سفید با قامتی موزون و چشمانی آبی به رنگ یاقوت، خودنمایی میکرد. او **ساشا فلود** بود، گرگی ماده با پوستی به نرمی برف تازه و درخشندگی نور مهتاب، اما بارزترین ویژگیاش **گوشهای بلند و باریک خرگوشیاش** بود که از فرق سرش به نرمی به بالا میایستادند و در نوکشان کمی تیره میشدند. ساشا، ۱۸۰۰ سال از عمرش میگذشت، عمری که در مقیاس انسانی معادل هجده سالی پر از سرکشی و هیجان بود. شنل بنفش تیره جادوگریاش، که با ستارگان طلایی بیشمار گلدوزی شده بود، و کلاه مخروطی جادوگریاش که گوشهای بلندش را به لطافت قاب میکرد، هر دو گواه مهارت و جایگاه او در جادو بودند.

امروز، ساشا به دور از چشم شورای سختگیر **لوپوس اوربیس**، مخفیانه به آزمایشگاه جادوگری پا گذاشته بود. سکوت سنگین فضا، با پژواک قدمهایش در راهروهای وسیع شکسته میشد. با لبخندی موذیانه بر لبانش زمزمه کرد: "خوبه، کسی اینجا نیست." او به سمت حوضچهای پر از انرژی جادویی خیز برداشت و شروع به تمرین طلسمهای ممنوعه کرد. انرژی در اطرافش موج میزد، ستارگان طلایی شنلش میدرخشیدند و گوشهای خرگوشیاش از فرط تمرکز سیخ ایستاده بودند. اما ناگهان، کنترلش را از دست داد. از دهانش، **شعاعی از الکتریسیته آبیرنگ** به بیرون جهید، نور اتاق را شکافت و با صدایی مهیب به سنگی عظیم و **گرانقیمت بنفش** برخورد کرد که در گوشه آزمایشگاه قرار داشت. سنگ با فریادی از جنس شیشه شکسته، ترک برداشت و تکهای از آن با سرعت شهابسنگی از دل سقف آزمایشگاه بیرون زد و ناپدید شد.

درست در همان لحظه، هزاران سال نوری دورتر، در سیارهای به نام زمین، شبی آرام بر فراز جنگلی انبوه گسترده شده بود. **دیوید آلفنر**، پسری دوازده ساله با موهای قهوهای آشفته و چشمانی به همان رنگ، با تیشرت آستین کوتاه آبی، شلوار جین آبی و کفشهای سفیدش، با دوچرخه به سمت عمق جنگل میراند. این روز، روز تولدش بود، اما جشن واقعی هنوز در خانه کوچکشان شروع نشده بود. ناگهان، نوری آبیرنگ آسمان را شکافت و چیزی با سرعت سرسامآور به زمین کوبیده شد، خاک و برگها را به هوا پراکنده کرد. دیوید، کنجکاو و بیباک، دوچرخهاش را رها کرد و به سمت محل سقوط دوید. در میان گودالی کوچک، تکهای از همان سنگ بنفش رنگ که از آزمایشگاه ساشا جدا شده بود، میدرخشید. سنگ، با رگههایی از نور آبی که هنوز در آن موج میزد، عجیب و زیبا بود.

دیوید با چشمان از حدقه درآمده، سنگ را با احتیاط از خاک برداشت. "وای خدای من! امروز روز خوششانسی منه! یک سنگ آرزو پیدا کردم!" او با شادی فریاد زد، غافل از آنکه در دنیایی دیگر، در همان لحظه، موجودی دیگر با ندای نومیدی زیر لب میگفت: بازگشت به **لوپوس اوربیس**: ساشا فلود، در میان خرابهای از آزمایشگاه، با نفس عمیق زمزمه کرد: "امروز روز بدشانسی منه. فکر کنم بدبخت شدم." کمی نفس راحت کشید و ادامه داد: "خوبه... اتفاق بدتر از این نیفتاد." اما ناگهان، لرزشی مهیب تمام آزمایشگاه را فرا گرفت. از جای خالی تکه سنگ بنفش، نیروی عظیمی به بیرون فوران کرد و دیوارهای آزمایشگاه را درهم کوبید. گرد و غبار فرو نشست و از میان سوراخ عظیم ایجاد شده، چندین گرگ دیگر با چشمان گرد شده به ساشا خیره شدند. ساشا فلود با لبخندی که بیشتر شبیه به انقباضی عصبی بود و چشمانش را ریز کرده بود، زمزمه کرد: "شرمنده..."

چند ساعت بعد، ساشا فلود در دادگاه **لوپوس اوربیس** ایستاده بود. مقابلش، پشت میزی بلند، گرگی پیر از گونهی الفِ گرگهای کوتوله نشسته بود. بدنی کمی کوچک داشت اما گوشهایش مانند الفها تیز و دراز و رو به بالا بودند. خزهایش به رنگ سبز خاصی میدرخشید و نماد برگ سبز، نشانهای از حکمت و کهولت، بر سینه سفیدش حک شده بود. او **الفیگر** نام داشت. الفیگر با صدایی که از قدرت و تجربه هزاران سال سخن میگفت، شروع کرد: "گرگ اُمگا، ساشا فلود. شما هیچ تضمینی برای عدم تکرار خرابکاری و آسیب زدن به اموال عمومی، و به خطر انداختن جان دیگران را داری؟ اعتراف میکنی که کارت اشتباه بود؟"

گوشهای خرگوشی ساشا فلود، با حالتی غمگینانه به سمت پایین آویزان شدند. "آره... اما از عمد نبود. قسم میخورم!" الفیگر آهی کشید. "پس اعتراف میکنی." تمام گرگهای حاضر در دادگاه به هم نگاه کردند و پچپچ کردند. الفیگر غرش کوتاهی کرد: "سکوت را رعایت کنید! ما به این ترتیب شما را از جادوگری منع و از سیاره **لوپوس اوربیس** اخراج میکنیم!" ساشا فلود با نگرانی گفت: "ولی... بدون جادو که نمیشه!"

الفیگر، با ذرهای دلسوزی در چشمانش، پاسخ داد: "تنها میتوانی از جادوی تلپورت استفاده کنی. اما به این سیاره بازنگرد." سپس با حرکتی قدرتمند، پنجهای در هوا تکان داد و شنل بنفش و کلاه جادوگری ساشا از تنش محو شدند و در هوا ناپدید گشتند. الفیگر غرشی شیرمانند کرد، غرشی که باد تولید کرد و ساشا فلود را در هالهای از دود غیب کرد. دود نیز به سرعت از بین رفت و تنها پژواک صدای ساشا در فضای دادگاه باقی ماند: "زمین... جای جالبی نیست!"

و در همین حال، در خانهای دوطبقه چوبی، نزدیک به همان جنگل، خانهای که هیچ همسایهای در اطرافش نداشت، دیوید، پسر تکفرزند، با والدینش در حال جشن گرفتن دوازدهمین سالگرد تولدش بود. مادرش با لبخندی شیرین گفت: "پسرم، یک آرزو بکن!" دیوید، که همیشه تنها بود و هیچوقت نتوانسته بود دوستی پیدا کند، چشمانش را بست و آرام زمزمه کرد: "آرزو میکنم یک دوست داشته باشم..." والدینش به هم نگاهی انداختند، نگاهی که دیوید معنیاش را خوب میدانست. با بیحوصلگی گفت: "باز هم میخواید برید سفر کاری؟" مادرش با لحنی پر از تردید گفت: "آره پسرم، اما خب این بار ممکنه..."

پدرش جمله را کامل کرد: "...یک سال طول بکشه." دیوید با صدای بلند اعتراض کرد: "من به پرستار نیاز ندارم!" ناگهان، صدای انفجار و دود غلیظی از بیرون به گوش رسید. سه نفر به سرعت از خانه بیرون دویدند. درست روی چمنهای زرد کنار خانه، در میان دود غلیظ، گرگی سفید با گوشهای دراز خرگوشی، درست همان گرگی که ساشا فلود نام داشت، سرفه میکرد. والدین دیوید، که گیج و کنجکاو بودند، به سرعت به سمت او رفتند. "حالت خوبه؟" ساشا فلود، که تازه از شوک تبعید و سقوط به زمین بیرون میآمد، سرش را تکان داد: "آره، ممنون." پدر دیوید پرسید: "شما از کجا اومدید؟ این لباس عروسکی چیه پوشیدید؟" ساشا فلود متوجه شد که با انسانها طرف است؛ موجوداتی که به جادو اعتقادی ندارند و منطق را ترجیح میدهند. باید دروغی سر هم میکرد. از دانش محدودی که از دنیای انسانها داشت استفاده کرد. "خب... از هالیوود اومدم."

جرقهای در ذهن والدین دیوید زده شد. "اوه! چه عالی! خب، شما میتونید توی خونه ما پیش پسرمون دیوید بمونید و خب... پرستارش بشید!" دیوید و ساشا فلود، همزمان و با چشمانی گرد شده، فریاد زدند: "چی؟ چطوری انقدر سریع اعتماد میکنید؟!" اما والدین دیوید، که دیرشان شده بود، فرصتی برای توضیح نداشتند. "کادوهایت رو گذاشتیم! میتونی بری بازشون کنی!" مادرش با عجله گفت: "وای، دیرمون شد!" آنها به سرعت سوار ماشین قراضه قدیمی آبیرنگشان شدند و در حالی که روی چمنهای زرد حرکت میکردند و دور میشدند، دیوید با صدایی بلند که پر از ناامیدی بود، فریاد زد: "نگران نباشید! این دفعه زود از شرم خلاص شدید! هه، واقعاً که!" ساشا فلود نگاهی به پسرک خشمگین انداخت و آهی کشید: "خدایا! با این بچه من چیکار کنم؟" دیوید با حالتی کنجکاوانه به سمت ساشا رفت. دستش را دراز کرد و به صورت و دهان ساشا دست کشید. "چقدر این عروسک طبیعیه... چقدر چربه... صبر کن! این که عروسک نیست!" با ترس از ساشا فاصله گرفت. "تو... تو چی هستی؟ موجود فضایی؟"

ساشا فلود پوزخندی زد. "من که از سیاره دیگه نیومدم... صبر کن، چرا اومدم! میتونی به ترسیدنت ادامه بدی." دیوید جیغ بلندی کشید: "آآآه!" و با وحشت به داخل خانه دوید و در را قفل کرد. ناگهان، صدای جرقه کوچک آتشبازی با رنگ نور سبز و طلایی را شنید. پشت سرش را نگاه کرد. ساشا درست پشت سرش در نشیمن ایستاده بود. "تو... تو الان چجوری اومدی اینجا؟" ساشا با حالتی بیتفاوت گفت: "قدرت تلپورت به کارم میاد." و دوباره غیب شد، فقط برای اینکه لحظهای بعد جلوی دیوید ظاهر شود. "خوب، دیدی؟ حالا من باید با تو بچه چیکار کنم؟"

دیوید که هنوز شوکه بود اما کنجکاویاش بیشتر شده بود، پرسید: "مگه تو چند سالته و چی هستی؟" ساشا جواب داد: "گرگ جادوگر. و ۱۸۰۰ سالمه." دیوید با چشمان گشاد شده شروع به محاسبه کرد: "۱۸۰۰ سال جادوگری که میشه ۱۸ سال انسانی! پس تو در واقع فقط شش سال از من بزرگتر به حساب میای!" ساشا با تعجب نگاهی به دیوید انداخت. "پسر باهوشی هستی." دیوید به خود آمد. "یک لحظه! میخوام دوباره جیغ بزنم!" ساشا بیحوصله گفت: "راحت باش." دیوید جیغ بلندی کشید. بعد از آن، با آرامش بیشتری پرسید: "ببینم... میخوای من رو بخوری؟" ساشا اخمی کرد و قیافهاش در هم رفت. "اییی! گوشت قرمز اَه! حتی گوشت انسان دیگه بدتر. ببینم، هویج نداری؟" دیوید با تعجب پرسید: "هویج؟" نگاهی به گوشهای دراز خرگوشی ساشا فلود انداخت. "تو گرگ-خرگوش هستی؟ آخه گوشات..." ساشا فلود آه عمیقی کشید. "خوب دیگه اطلاعات کافیه. میای با هم کنار بیایم یا نه؟" او پنجه سفیدش را به سمت دیوید دراز کرد. صورت دیوید سرخ شد. "باشه... فقط اگر مشکلی نیست، سواری ازت بگیرم؟" ساشا یک نفس عمیق کشید، انگار که بار سنگینی بر دوشش بود. "باشه. اسمت چیه؟" "دیوید... دیوید آلفنر." "اسم من هم ساشا فلود هست." دیوید با احتیاط سوار پشت ساشا فلود شد و ساشا آرام در میان خانه شروع به راه رفتن کرد، آغاز یک سالِ غیرمعمول و دوستیای غیرمنتظره.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ بود افرین
ممنون راستی اون ایده که داریم قراره اسپین آف این داستان باشه نظرت چیه؟
ببخشید اما من نمیدونم اسپین اف یعنی چی؟ میشه برام توضیح بدی؟
یعنی داستان توی اون جهان اتفاق بیفته اما شخصیت های اصلی کسای دیگه ای باشن بهش میگن اسپین آف
فکر خوبیه اما بهتره یه داستان جدا باشه. بنظرم بهتره
باشه حتما