
خوب دوستان گلم امید وارم این قسمت هم براتون جالب باشه 🌗🌗💚💚💚💙💙💙🪶🪶🪶🧒🧒🧒🧒😂😂😂😎😎🙏🙏🙏🙏👻👻👻🤍🤍🤍🤍🐺🐺🐺🖤🖤🤺🤺⛑️🦓🦄🦄

## فصل دوم: پروژهی خانهی تنها و یک گرگ *** صبح روز بعد در خانهی چوبی ساکت، نور از پنجرهها به داخل خزیده بود و سایههای رقصان روی اثاثیه میانداخت. اما سکوت ناگهان با صدایی پر از هیجان شکست. "سلام! من ساشا فلود هستم!" صدای محکم ساشا در فضای خانه پیچید. او، همان گرگ سفید با گوشهای دراز خرگوشی، با پنجههای ظریفش یک گوشی سامسونگ لمسی (که بیشک متعلق به دیوید بود) را نگه داشته بود و آن را به سمت پوزهی درخشانش گرفته بود. در صفحهی گوشی، تصویر او کمی تار و نامفهوم بود و گاهی جرقههای کوچک آبی و طلایی روی صفحهاش میپاشید. "این یک جلوهی ویژه خیلی پیشرفته و فیلتره که روی خودم انداختم! امروز قراره یک پسر انسانی به اسم دیوید رو به روش خاصی بیدار کنیم!" ساشا صدایش را پایین آورد و با حالتی توطئهگرانه زمزمه کرد: "هیس... منظورم اینه که میخوام یک لیوان آب رو روی صورتش بریزم."

او با مهارت عجیبی گوشی را در یک پنجه نگه داشت و با پنجهی دیگر، لیوانی پر از آب را برداشت. با قدمهای آرام، بیصدا و مثل یک سایه سفید، به سمت اتاق دیوید رفت. دیوید روی تخت سفیدش، غرق در خواب، نفسهای منظم میکشید. ساشا بالای سرش ایستاد. یک لحظه مکث. شاید برای اینکه مطمئن شود زاویهی دوربین مناسب است. و بعد، آب را با یک حرکت ناگهانی روی صورت خندان دیوید خالی کرد. "آآآآه! چیکار میکنی؟!" دیوید با نفسنفس، خیس از آب، از خواب پرید و از جا برخاست. چشمانش را مالید و به ساشا نگاه کرد. "صبر کن... داری ولاگ زنده میگیری؟!" نگاهش پایینتر آمد. "اون تیشرت زرد آستین کوتاه من نیست که پوشیدی؟!" ساشا با پوزهاش ضربهای آرام به شکم دیوید زد. "پاشو، زود باش." "چرا؟" دیوید پرسید، هنوز گیج از خواب و آب. "خب... اوم... خب صبح شده!" ساشا با حالتی که انگار این واضحترین جواب دنیاست، گفت.

دیوید میخواست از تخت پایین بیاید و احتمالا برای شستن صورتش کاسهای آب بیاورد. ساشا سریع پنجهاش را دراز کرد. "هی، صبر کن! من یک گرگم، نه یک سگ! درضمن خودم میتونم برم." دیوید با حالتی سادهلوحانه گفت: "اما آخه گرگها هم جزو سگها حساب میشن!" ساشا در یک چشم به هم زدن با جرقه و درخشش آبی و طلایی **تلپورت** کرد و درست جلوی دیوید ظاهر شد. او با کمی اخم به دیوید خیره شد. "من گرگ هستم، فهمیدی؟!" یک لحظه مکث کرد و بعد لحنش ناگهان تغییر کرد. "راستی، تو خونتون هویج ندارید؟"

دیوید که از تلپورت ناگهانی ساشا هنوز در شوک بود، به سرعت پلک زد. "بذار برم ببینم." آنها با هم به آشپزخانه رفتند. اما به محض ورود، چشمان هر دو از حدقه درآمد. آشپزخانه کاملاً به هم ریخته بود. در کابینتها باز، مواد غذایی روی زمین پخش و پاشیده، و صندلیها چپه شده بودند. ساشا با چشمانی گرد گفت: "یک چیزی اینجا درست نیست." دیوید شانهای بالا انداخت. "آره، لابد احتمالاً به خاطر اینکه دیشب ماه کامل بوده، جن زده به سرت و اینجا رو به هم ریختی." ساشا چشمانش را تنگ کرد. "قسم میخورم کار من نبود! یک لحظه صبر کن! تو از کجا میدونی ماه کامل بوده؟" دیوید به سقف آشپزخانه اشاره کرد. "دیشب یک صدای ترسناک اومد و دیدم ماه هم کامل هست، پس فکر کردم تو زده به سرت... ببینم، هنوز داره ولاگ زنده پخش میشه؟" ساشا سریع به گوشی سامسونگش نگاه کرد. "وای نه! اصلاً حواسم نبود!" او سریع ضبط را قطع کرد. "خوب، ببخشید. برای جبران این ولاگ زنده چیکار میخوای انجام بدم، رفیق کوچولوی من؟" دیوید کمی فکر کرد. "اون قدرت تلپورتت خیلی جالبه. میخوام امتحانش کنم!" ساشا پوزخندی زد. "هاه! باشه، بیا سوار پشتم شو."

دیوید با هیجان سوار پشت ساشا فلود شد. درست در همین لحظه، صدایی از در ورودی به گوش رسید. صدای دو نفر: یک مرد لاغر قد بلند و یک زن چاق قد کوتاه که لباسهای دزدها را پوشیده بودند و ماسک به صورت داشتند. زن با صدایی آرام و نگران پرسید: "مطمئنی کسی خونه نیست؟" مرد با لحنی مطمئن پاسخ داد: "آره، کسی نیست. فقط یک پسربچه اونجاست که اونم مشکلی برای ما نیست." **دیوید با صدای آرام، طوری که دزدها نشنوند، زمزمه کرد: "حالا چیکار کنیم؟"** **ساشا فلود با لبخندی شیطنتآمیز به دیوید نگاه کرد. "یک فکری دارم... براشون تله میذاریم!"** *** **خانهی دیوید تبدیل به یک هزارتوی پر از غافلگیری شد.** ساشا و دیوید، با همکاری یکدیگر، دست به کار چیدن تلهها شدند. دیوید، با الهام از بازیها و فیلمهایی که دیده بود، ایدههایی را ارائه میداد و ساشا با چابکی گرگگونه و قدرت تلپورتش، آنها را اجرا میکرد. در راهرو ورودی، دیوید روی زمین یک لایه از تیلههای کوچک را پخش کرد، در حالی که ساشا با یک **تلپورت سریع و بیصدا** به بالای در رفت و یک سطل آب را روی لبهی آن تنظیم کرد. سیمهای ماهیگیری نامرئی در سرتاسر کف اتاق نشیمن کشیده شدند و به قوطیهای خالی که از سقف آویزان بودند، وصل شدند.

دزدها وارد شدند. مرد لاغر جلو رفت و به محض پا گذاشتن روی فرش، پایش روی تیلهها سر خورد. "آخ! لعنتی!" او با دستپاچگی عقب رفت و همان لحظه سطل آب از بالای در روی سرش خالی شد. زن چاق که جلوتر بود، با عجله از کنار مرد خیسشده پرید. او با هر قدم، صدای غژغژ سیمهای نامرئی را زیر پایش حس میکرد، اما قبل از اینکه بفهمد چه خبر است، قوطیهای آویزان با صدای بلند به هم خوردند و یک زنگ خطر گوشخراش در خانه پیچید. "اینجا چه خبره؟" مرد لاغر که حالا کاملاً خیس و عصبی بود، فریاد زد. دیوید و ساشا دوباره تلپورت کردند و این بار روی لوستر آشپزخانه ظاهر شدند. "سلام دزدا!" دیوید با شیطنت فریاد زد. ساشا با یک پرش کوچک از لوستر آویزان شد، سپس به سمت ورودی آشپزخانه **تلپورت** کرد. مرد لاغر با عصبانیت به سمت آشپزخانه دوید، اما به محض ورود، پایش روی یک ردیف ماشین اسباببازی دیوید که زیر یک تکه فرش مخفی شده بود، گیر کرد. مرد با فریادی به زمین افتاد و سرش محکم به در یخچال برخورد کرد. زن چاق سعی کرد از راهرو برگردد، اما ساشا، که این بار تنها **تلپورت** کرده بود، درست پشت سر او ظاهر شد و در اتاق نشیمن یک لایه از کف صابون را روی زمین ایجاد کرد. زن با سر به زمین خورد و به شکلی کمدی به سمت در خانه لیز خورد و به دیوار چوبی برخورد کرد. دزدها که حالا از درد و گیجی به نفسنفس افتاده بودند، متوجه شدند که یک گرگ بزرگ و یک پسربچه آنها را به بازی گرفتهاند. مرد لاغر با فریاد: "پسرک! همین الان بیا بیرون!" به سمت اتاقی که فکر میکرد دیوید آنجاست، یورش برد.

در گوشهای، دیوید در حال تنظیم یک تلهی دیگر بود. ساشا، که حضور مرد را حس کرده بود، با دیوید **سوار بر پشتش، به سرعت با یک درخشش آبی تلپورت** کرد و درست در لحظهی آخر، از چنگ مرد گریختند. مرد دستش را به دیوار کوبید و فریاد کشید. در یک لحظه، مرد لاغر توانست دیوید را گوشهای گیر بیندازد. چنگ زد و لباس دیوید را گرفت. "بالاخره گیرت آوردم، وروجک!" ساشا، که دورتر بود، با دیدن صحنه، غرش خفیفی کرد. از اعماق وجودش، جادوی باستانی که برای مدتها سرکوب شده بود، فوران کرد. ناگهان، **شعلهای کوچک از آتش سبز رنگ** از دهانش خارج شد و به سمت دست مرد شلیک کرد. آتش به قدری نبود که آسیب جدی بزند، اما مرد را شوکه کرد و باعث شد دیوید را رها کند. "تو... تو چی هستی؟!" مرد با وحشت فریاد کشید. ساشا که خودش از این قدرت ناگهانی متعجب شده بود، یک بار دیگر دیوید را سوار پشتش کرد و با یک **تلپورت بزرگ و درخشان**، آنها را به پشت در خانه منتقل کرد. دزدها که حالا کاملاً گیج و وحشتزده بودند، تصمیم به فرار گرفتند. آنها با عجله از خانه بیرون زدند و سوار ماشینشان شدند و با سرعت از آنجا دور شدند. *** خانه در سکوت فرورفت. ساشا و دیوید به هم نگاه کردند و بعد به آشپزخانهی به هم ریخته.

ناگهان، با **چرخش نور سبز خط مانند گردباد**، گرگی کوچکتر اما با وقار در میان اتاق ظاهر شد. او **الفیگر** بود، همان گرگ الف کوتوله با گوشهای دراز و تیز، و خزهای سبز خاص. با وجود جثهی کوچکش، قدش از دیوید، پسرک دوازده ساله، بلندتر بود. الفیگر با لحنی آرام اما محکم گفت: "ساشا فلود. چرا از جادو، به غیر از تلپورت، استفاده کردی؟" ساشا فلود، با گوشهای خرگوشیاش که دوباره آویزان شده بودند، ماجرا را برای الفیگر تعریف کرد؛ از دزدها، از گیر افتادن دیوید، و از آن شعلهی ناگهانی آتش که برای نجات رفیقش بیرون زد. الفیگر نگاهی به دیوید انداخت. "یک پسر انسانی..." دیوید، که به کلی ترسش از دزدها را فراموش کرده بود، با ذوق به الفیگر خیره شد. چشمانش از هیجان کودکانه و معصومانه برق میزد. "میشه سوار پشتت بشم؟" ساشا فلود با پنجهاش به پیشانی خودش زد. "اوه، اوضاع خیلی خرابه!" اما الفیگر خندهی گرمی کرد. "باشه، کوچولو. بیا سوار پشتم شو." دیوید با خوشحالی فریاد زد و به سرعت سوار پشت الفیگر شد. گوشهای الفیگر را گرفت تا نیفتد. الفیگر آرام در خانه راه رفت و دیوید با خوشحالی و هیجان گفت: "این عالیه!" بعد از چند ساعت بازی و گشتوگذار در خانه، دیوید روی پشت الفیگر خوابش برد. ساشا و الفیگر او را به آرامی روی تختش گذاشتند. ساشا آرام گفت: "فکر نمیکردم به حرفش گوش کنی." الفیگر خندید. "خوب، مگه چه اشکالی داره؟ درضمن، اون فقط یک پسربچه دوستداشتنی و بامزه است." الفیگر به سمت محل ورودش چرخید. "خوب، من رفتم. خداحافظ." با این جمله، نور سبز خط مانند گردباد دوباره دور بدنش چرخید و او **تلپورت** کرد؛ غیب شد، ناپدید شد و در هوا محو گشت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)