
داستان خود نوشت

صبح بود تقریبا نزدیکای ساعت پنج و هوا گرگ و میش بود راوین داشت مثل همیشه به کتاب فروشی می رفت تا در را باز کند همه چیز را مرتب کند شیشه ها را دستمال بکشد و نان بخرد و صبحانه اماده کند تاوقتی پیر مرد از راه رسید با هم صبحانه بخورند اما امروز مثل هر روز نبود! امروز فرق داشت و یک دردسر بزرگ در کمین بود!

راوین همان طور که داشت به سمت کتاب فروشی می رفت به شهریه ی مدرسه و حرف های رایین فکر میکرد. رایین به او گفته بود:( من و تو خیلی شبیه هم هستیم درسته؟ و من هم شب ها سر کار میام نه روز ها اما تو درست تو تایم مدرسه میری سر کار و نمیتونی بری مدرسه پس ی کاری میکنیم یک روز من میرم مدرسه و تو سر کار و یک روز تو برو مدرسه و من سر کار و وقتی هم که شب امدیم پیش هم تو برای من درس را توضیح میدی جفتمون هم که میخوایم بریم تجربی و اینجوری پول شهریه ی یک نفر کافیه!) ((اما این کار درست است؟)) و این جمله ای بود که راوین داشت تمام وقت به ان فکر می کرد که ناگهان..

صدای جیغ گوش خراشی مو بر تن او سیخ کرد و رنگ از رخ او برد . راوین به سمت صدا دوید و وقتی به انجا رسید زنی را دید که در شکمش چاقو فرو رفته بود و داشت خون ریزی میکرد راوین به سمت او رفت و گفت: -خانم حالتون خوبه؟ -کم..ک..م..ک.ن..من..نمی.. خوا..هم..بم.. رم. -صبر کنین الان زنگ میزنم آمبولانس . کی این بل رو سر شما اورده؟ -او..ن مر..د ااس..مش..م... و ان زن از دنیا رفت.

اما انگار فقط راوین به سمت ان صدا نرفته بود چند نفر دیگه که تازه به اونجا رسیده بودن رایین رو کنار ان زن دیدن و فکر کردن که کار راوین بوده و به پلیس زنگ زدن. مدتی بعد در کلانتری: - باور کنید کار من نبوده من هم یکی مثل بقیه تازه به اونجا رسیده بودم باور کنید اصلا اون خانم رو نمی شناختم . -مردم خودشون تو رو بالا سر اون زن دیدن نمیتونی قصر در بری! این را مامور کلانتری گفت و محکم به میز کوبید و ادامه داد: -ببین پسر جان بهتره که همین الان اعتراف کنی چون اگه جواب پزشکی قانونی راجب اثر انگشت روی چاقو بیاد اون وقت که من میدونم و تو . و از انجا خارج شد و در را محکم به هم کوبید. راوین خیلی استرس داشت و ترسیده بود نه برای قتل زن بلکه اگر انها متوجه می شدند که راوین پدر و مادری ندارد ان را به پرورشگاه بر میگر داندن و تمام نقشه های او نقش بر اب می شود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دو: حتمااا علائم گوارشی بزار،
بشدت مهمه چون خواننده از یه جایی به بعد خسته میشه.
سه: جمله های محاوره ای و ادبی رو قاطی نکن.
مثلا توی جملهی: (شب امدیم پیش هم تو برای من درس را توضیح میدی) (آمدیم) یه کلمهی ادبیه، ولی (میدی) محاورهست.
خلاصه که حواست باشه=)
عزیز چندتا نکته برای بهتر شدن داستانت بگم،
یک: یه چیزی هست توی نویسندگی به اسم نگو، نشون بده. مثلا به جای اینکه رک و روراست بگی ترسید، بگو: آثار پریشانی به وضوح در صورتش دیده میشد و قلب او سریع به قفسه سینهاش میکوبید.