
داستان دختری که تصمیم گرفت عادی باشد !
اما اگر می خواهید منظورم رو بفهمید اول باید یک داستان بشنوید داستانی از بچگیم . من مثل همسن و سالهام نبودم در واقع ماهی ای بودم که خلاف جهت رودخونه حرکت می کرد معمولا سخت بود .همسن و سالهام بازی می کردند می دویدند فیلم میدیدند ولی تو توی کل مدت سرت توی کتابات بود سخت بود همه مسخرت می کردند و سردسته شون برادرت بود. سخت بود نادیده گرفتن پچ پچ همه ی آدم بزرگ ها،که می گفتن :"یعنی مشکلی داره که انقدر سرش توی کتاب ؟"
فکر نکنید تلاش نکردم. وسط جمعشون نشستم ولی احمقانه بود حرف زدن درباره این که چرا فلانی این کار رو کرده یا فلانی با اونه و از این حرف ها ،خیلی احمقانه بود. برا همین رفتم پیش بزرگ تر ها حتما اونا حرف های جالبی می زدن مثلا یکی از کتاب های داستایفسکی، ولی وقتی پیششون رفتم داشتن درباره یه چیز عجیب حرف می زدن فکر کنم فرار مالیاتی یا همچین چیزی بعد از چند دقیقه...
گفتم :" کی می خواهید درباره چیز های مهم حرف بزنید ؟" یکی از عمو هام گفت :"ولی مالیات مهم ترین چیز دنیاست " -:" پس داستایفسکی چی ؟" چند دقیقه بهم خیره شدن.اول فکر کردم از تعجبشونه از این که چطور بچه ای به سن من درباره داستایفسکی می دونه تا این که دایی کوچیکم گفت :" داستایفسکی ؟ اون دیگه کیه ؟"عمم گفت :" فکر کنم مخترع بوده نه؟"با عصبانیت گفتم:" اون یه نویسنده نابغه بوده !"
خالم گفت :" حتما مخش عیب داشته هیچ احمقی نویسنده نمی شه اخه کی دیگه کتاب می خونه ؟"دهنم کج شد به پدر و مادرم نگاه کردم ولی اون ها با خجالت سرشون را پایین انداخته بودن فکر کنم از داشتن بچه ای مثل من خجالت می کشیدن با عصبانیت رفتم یک گوشه و سعی کردم کلمه های کتاب رو بفهمم تا این که صدای من رو به دنیای واقعی بر گردوند :" من هم داستایفسکی رو دوست دارم "
و این اغاز دوستی من و عمو هنری بود همه می گفتن عمو بزرگم دیونست ولی ظاهرا منظورشون کتابخون بوده بعد از اون من یک دوست داشتم که باهاش درباره کتاب ها حرف بزنم همچی عالی بود ما درباره کتاب ها حرف می زدیم به هم کتاب می دادیم اون بهم طراحی یاد می داد دیگه از مهمونی های خانوادگی متنفر نبودم ...
ولی یک روز عمو هنری نتونسته بود بیاد برای همین نشستم کتاب خوندم تا این که بچه ها امدن سراغم شورع کردن به مسخره کردنم مخصوصا برادرم مدام می گفتن خرخون کرم کتاب خنگول و از این چیز ها از دستشون فرار کردم رفتم پیش بزرگ تر ها و بهشون گفتم ولی اونا فقط گفت :"این یه کتاب داستان نیست که بچه ها ادم های بدی باشن" یا :"حتما خیلی کتاب خوندی خیالاتی شدی "
ولی اونا اشتباه می کردن دنیا پر از ادم های بد بود به سمت باغ دویدم و یه کوشه گریه کردم می ذاشتم دستم روی برگه ها بغلته سرم رو توی کتاب فرو کردم دلم یه چیز اشنا می خواست به کتابام حسودیم می شد حسودیم می شد که یکسی رو داشتن که موقع گریه کردن کنارشون باشه که در هر شرایطی عا.شقشون باشه همه یه کسی رو داشتن ایزابل رایلی کلاری میلی هزل همه داشتن پس چرا من نداشتم اون موقع بود که با الیور اشنا شدم ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)