
داستان دختری که تصمیم گرفت عادی باشد !
من می خواستم عادی باشم نه مثل بچه هایی که عجیب و غریب بودن تنها آرزوشون عادی بودنه نه مثل اون داستان های تخیلی که یه ادم عادی اند و بعد بوم یه اتفاقی توی زندگیشون می افته و زندگیشون تا ابد عوض می شه و نه مثل کتاب هایی که ادم های توشون وسط مخمصه های جادواند و این چیز و تصمیم میگیرند از همش دور باشن اما نمی تونند نه...
من تصمیم گرفتم عادی باشم منظورم داشتن دقدقه های عادی نیست در واقع کاملا عادی دختری توی شهر شلوغ بی هیچ رازی ، عادت عجیبی یا هرچیز دیگه تصمیم گرفتم از تموم چیز های که مردم عادی می خواست فاصله بگیرم این تصمیمی بود که وقتی 13 سالم بود گرفتم و تااون روز هم بهش پایبند بودم ...
هر ادمی برداشت خودش رو داره بطور مثال مادرم من رو :" دختری بدون برنامه و بی خیال که دوست داره تا اخر عمرش لابلای کتاباش مخفی بشه " توصیف می کنه و پدرم می گه :"درسته که کتاب خوندن کار خیلی خوبیه ولی باعث شده از زندگیش درست استفاده نکنه نمی دونم چرا اصلا براش کتاب خریدم "و برادرم معتقد من:" یه موجود بی سر پا که بلد نیست از زندگیش و استعدادش استفاده کنه فقط بلد با کتاباش همزاد پنداری کنه و به این فکر کنه که اگه اون بود چی کار می کرد در حالی که توی زندگی خودش هیچ کاری نمی کنه "
مردم منو ادم خجالتی می بینن ولی من خجالتی نیستم ولی معتقدم ادم های زیادی نیستن که بتونن درک کنن پس بجای توضیح دادن برای ادم ها با مغز های زنگ زده که حرفی جز حرف خودشون براشون منتقی نیست ترجیح می دم شونه بالا بندازم نظری ندم ولی اگه شما دارید این دفتر رو می خونید پس برام چیزی بیشتر از مردم هستید پس بزارید از اول بگم
من یک دختر معمولی بودم که توی نیویورک زدگی می کردم توی یک اپارتمان یه خابه اجاره ای توی رشته تاریخ تحصیل کردم توی یک فروشگاه زنجره ای کار می کردم هیچ دوستی نداشتم و خانوادهم هم رفت و امدی نداشتم با کسی تو نبودم کل تفریحم و زندگیم به دو کار خلاصه می شد طراحی و کتابام .
می شد این طوری گفت که من برای زندگیم فقط به کتابام و دفتر و مدادم نیاز داشتم فقط همین برنامم برای زندگی همین بود وقتی صبح می رفتم سرکار عصر می رفتم خونه و کتاب می خونم تا وقتی که هفتاد سالم می شد و میرفتم اسایشگاه وهمون جا می مردم لای کتابام . برنامم برای زندگیم تا اون روز توی سه خط خلاصه می شد تا اون روز ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کتاب زندگیمهههه🛐🛐
عالی 💕
واقعا کتاب چیز خیلی خوبیههه ولی متاسفانه خیلیا دیگه کتاب نمیخونن!😭
وایب کتاب🛐🛐🛐
همزاد پنداری کردم راستش
شاید کتاب رو واسه یاد گرفتن نمیخونیم
واسه زندگی کردن میخونیم
شاید میخونیم که فرار کنیم که چقدر زندگی خودمون خسته کنندس
و اینطوری میشه که دو صبح چشمام درد میگیره ولی بازم به خوندن ادامه میدم...