
سلام. این یه داستانه که از خودم دراوردم و از انیمه ها الهام گرفتم. امیدوارم خوشتون بیاد.
دخترک روی پشت بام ایستاده بود. نه خانواده ای داشت و نه دوستی. او تنهای تنها بود . برای کاری که خیلی دوست داشت، یعنی نقاشی، به جایی رفته بود و درخواست کار داده بود اما هنوز خبری از جواب نبود. کم کم داشت ناامید میشد. همان لحظه پیامی به گوشیاش آمد و صدا داد. پیام خبر از پذیرفته شدن او میداد. با خوشحالی خندید اما همان لحظه شخصی که شکلی بلند پوشیده بود، اورا از بالای پشت بام به پایین هل داد. دختر: یعنی قراره بمیرم؟ و با همین فکر، چشمهایش را بست و منتظر مردن شد اما................. * * * * * _: هوی دختره ی تنبل! پاشو دیگه! باید خونه رو تمیز کنی. صدای زنی عصبانی، اورا بیدار کرد. به اطرافش نگاه کرد. فکر کرد دارد خواب میبیند و خود را نیشگون گرفت ولی این یه خواب نبود. _: شیون!! با توعم! شیون: ب..بله خانم!و با تمام سرعت به طبقه پایین رفت. اتاقش در زیر شیروانی بود. البته اتاق که نمیشد گفت، بیشتر شبیه خرابه بود. موهایش را با روبان سبز بسته بود. بعد از تمام شدن کار ها به اتاقش برگشت و از خستگی روی تخت کهنه ای که داشت، افتاد. چیز هایی راجب زندگی اش فهمیده بود. نام او شیون سایرن بود. خانواده ی سایرن از اشرافزادگان بودند. اما با او یعنی شیون بدرفتاری میشد. به این دلیل که روی دست راست خود، علامت سوسن عنکبوتی قرمز بود ، جادو نداشت، او بچه ای ای یک ازدواج سیاسی بود، زمانی که مادرش فوت کرده بود پدرش با عشق سابق خود ازدواج کرده و دختری بدنیا آمده بود. از آن زمان با او بد رفتاری شده بود و مانند یک خدمتکار زندگی میکرد. آخر این دیگر چه جور تناسخی بود؟!.............
فردای آن روز به او دستور دادند که برای جمع آوری قارچ و مقداری گیاه به جنگل برود. کفشهایش را پوشید و چون هوا خیلی سرد بود، شنلی بلند به تن کرد و راهی جنگل شد. این شنل را از تنها کسی که در عمارت با او خوب رفتار میکرد گرفته بود. آن شخص ماریان بود که سر خدمتکار آشپزخانه بود و قبلا با مادرش دوست بود. در حالیکه هنوز سعی میکرد اتفاقاتی که افتاده را هضم کند، به جنگل رسید و مشغول جمع کردن قارچ ها و گیاهانی شد که به او گفته بودند. همان لحظه صدایی شنید. زوزه ای بلند بود و صاحب آن صدا قطعا کمک میخواست. با اینکه ترسیده بود ولی فکر کرد که[ میترسم ولی یه حسی بهم میگه کمکش کنم!] و به طرف صدا رفت. چیز شبیه به سگ دید. مشکی بود و روی پیشانی اش سه علامت سفید رنگ به شکل اشک داشت. شیون با توجه به اطلاعات دنیای قبلیش، متوجه شد که این موجود سگ نیست بلکه یک فنریر است. فنریر، گرگی جادویی است. فنریر پایش زیر یک سنگ گیر کرده و زخمی شده بود. با مهربانی به او کمک کرد. شیون: سلام دوست من! فنریر کوچک به آرامی خود را زیر دست او قرار داد. شیون اورا را آرام نوازش کرد.........
بعد تکه ای از شنلش را پاره کرده و با آن پای فنریر را بست. شیون: تو خیلی با مزه ای! میتونم فن صدات کنم؟ و بازهم فن زوزه ای کوتاه کشید. شیون: خب فن، راه خونت رو بلدی؟ فن سر تکان داد و آرام خودش را به دست او مالید. شیون: خدانگهدار. امیدوارم بازم همو ببینیم! و بی خبر از همه جا به سمت عمارت به راه افتاد اما او نمیدانست فنریری که نجات داده، متعلق به پادشاه شیاطین است........
امیدوارم خوشتون اومده باشه. تا پارت بعد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)