
این داستان زندگی یه کاراکتر است که خودم ساختم تا بتونم توی ذهنم وارد هاگوارتز بشم.

سلام 🙂 اماده اید داستان رو شروع کنیم😀 بذارید یه توضیح کلی بدم: اسم : سارا لسترنج (ریدل) گروه: اسلیترین 💚 بهترین دوست : هرماینی گرنجر 👭🏻 متولد : ۲ مه ۱۹۷۹ داستان از سال دوم تحصیلی شروع میشه.
توی کتاب فروشی منتظر بود تا خانم ویزلی از اون صف بلندی که برای لاکهارت ایجاد شده بود ، بیرون بیاد. ناگهان دختری با مو های سیاه و چشمان سیاه تر اش به سمت هرماینی امد . هرماینی خوشحال شد : سلام سارا . خوشحالم که دوباره میبینم. سارا : سلام . منم همینطور . سپس به صف بلند جلویش نگاه کرد و گفت :اوه ! چه صف بلندی. حتما بخاطر لاکهارت ه 🙄 هرماینی : اره . چیشد ناراحت شدی؟ سارا : هیچی . فقط از لاکهارت خوشم نمیاد. بعد هردو خندیدند . هری دلیل خنده ان دو را درک نمی کرد .بعد دراکو امد و شروع به حرف زدن کرد و از ان طرف لوسیوس امد و به ان دو گفت : بچه ها مگه بهتون نگفته بودم با اونا کاری نداشته باشید؟ دراکو کمی معذب شد ولی سارا تغییری نکرد باهم گفتند : بله . سارا : ببخشید . بعد از درگیری آرتور ویزلی با لوسیوس مالفوی انها از کتاب فروشی بیرون رفتند.
در کلاس اول شان با پروفسور لاکهارت آشنا شدند و امتحان دادند . بعد از هرماینی برگه سارا بود . لاکهارت نگاهی به ان برگه انداخت و گفت : خیلی خوبه ولی باید کمی بیشتر دقت کنی . شما هم می تونید با خانم گرنجر دستیار من باشید . چهره سارا میان حس انزجار و افتخار بود .بعد به هرماینی نگاه کرد و خندید بعد زدن قدش. هری : مگه تو نگفتی ازش خوشت نمیاد؟ سارا : گفتم ولی دلیل نمیشه که کتاباش رو نخونده باشم.😏 وقتی هری ان صدای عجیب را شنید و در سالن دید که خانم موریس خشک شده سارا بدو بدو به سمت انها امد و گفت : اون صدا رو ..... اوه اینجا چه اتفاقی افتاده ؟ بعد همه امدند و انهارا به خواب گاه فرستادن به جز هری و رون و هرماینی. وقتی سارا داشت میرفت پروفسور مک گونگال: خانم لسترنج شما هم وایسید! سارا اب دهانش را قورت داد سپس برگشت . مک گونگال: خب شما واسه چی اینجا اومدید؟ هری جواب داد . مک گونگال: شما چی دوشیزه لسترنج ؟ سارا : من داشتم به سمت خوابگاه گروهم می رفتم . مک گونگال: میدونید که نباید در این ساعت توی سالن باشید ؟ سارا : بله ولی .... من... اسنیپ : خانم لسترنج پیش من بودند. همه تعجب کردند و به سمت او برگشتند . اسنیپ ادامه داد : برای تمرین بیشتر برای درس معجون سازی پیش من امده بودند. دامبلدور : اوه بله ممنون . بچه ها میتونید برید .
تو کلاس دفاع در برار جادوی سیاه بودند که مالفوی اون مار را درست کرد هری داشت سعی میکرد او را ارام کند ولی موفق نبود سارا شروع به صحبت کرد و توجه مار را جلب کرد و سپس ان پسر هافلپافی رو ارام کنار زد و جلوی مار ایستاد و مار را ارام کرد بعد اسنیپ او را از بین برد همه به هری و سارا نگاه میکردند . سارا تکه مویی که از لای بافت تمیز مویش بیرون امده بود را پشت گوشش انداخت و با عجله از کلاس بیرون رفت . هرماینی با عجله به سمت او رفت. رون و هری هم پشت او راه افتادند هرماینی داد زد : سارا . سارا یه دقیقه وایسا!😦 سارا ایستاد و برگشت و گفت : بله؟ هرماینی: تو یک پارسلموتی؟🤨 هری : چ سارا با عجله گفت : اره . ولی نباید کسی می فهمید . باید اون مار و ول میکردم تا هرکاری می خواد بکنه.😶 هری : چی رو نباید می فهمیدیم ؟ پارسلموت یعنی چی؟ هرماینی : کسانی که می تونن به زبان مار ها صحبت کنن. رون : هری چرا به ما نگفتی؟ هری : من خودمم نمی دونستم . حالا چرا اینقدر ناراحتی سارا؟ سارا : چون مارزبان بودن چیز خوبی نیست! سالازار اسلیترین یه مارزبان بود و در تالار اسرار رو فقط خودش میتونسته باز کنه.😕 هری : یعنی کسی که در تالار اسرار رو باز کرده یه مار زبان بوده؟ سارا : اره و الان کل ه مدرسه فکر می کنن یکی از ما اینکارو کرده !😠 رون : مسئله اینجاست که کرده؟ هرماینی: رون!😡 رون : خوب سواله دیگه! سارا : قسم می خورم که من در تالار اسرار رو باز نکردم . اصلا نمی دونم ممکنه کجا باشه ! بعد با عجله رفت.
سارا بیشتر وقت خود را در کتابخانه می گذراند و از بچه ها دوری میکرد . یه روز بچه ها پیش او رفتند . هرماینی : چرا اینقدر ساکتی ؟ سارا : می خوام همه یادشون بره که من وجود دارم . رون : چرا؟ سارا : میپرسی چرا؟ چون بچه های هافلپاف و ریونکلا وقتی منو می بینن ازم دور میشن . گریفیندوری ها هم جوری نگام می کنن که انگار قاتلم ! اسلیترینی ها هم که راه به راه میان و پیشنهاد میکنن برای دورگه بعدی که براش اون اتفاق میافته! بعد سرش را روی میز گذاشت . هری : وضع من همچین بهتر نیس! رون : تاحالا مارو هم بهت گفتن ؟ سارا : تورو نه ولی هری و هرماینی رو زیاد میگن. هرماینی حرکتی سریع از روی خشم کرد و گفت : واقعا که ! سارا دوباره سرش را روی میز گذاشت و گفت : دلم می خواد برم تو دستشویی طبقه پنجم اونقدر گریه کنم که بمیرم و به مارتل گریان بپیوندم!😶 بعد همه شروع به خنده کردند .
کم کم رفتار بچه ها برای سارا عادی شده بود . یک روز هری و هرماینی و رون به پیش او رفتند و او داشت روی صندلی کتابش را می خواند بدون انکه حواسش از کتابش پرت شود گفت :اره من تالار اسرار رو پیدا کردم پس بهتره دست از سرم برداری وگرنه ممکنه نفر بعدی تو باشی ، پانسی! هری گلویش را صاف کرد سپس سارا نگاهی به انها انداخت: من واقعا معذرت می خوام . فکر کردم دوباره پارکینسون اومده . هری : اشکالی نداره . ببین اینو توی دستشویی طبقه پنجم پیدا کردیم ، گفتم شاید تو چیزی درباره اش بدونی؟ سارا دفترچه را گرفت و ان را نگاه انداخت. سارا : تام ریدل . امممم ناگهان سارا بی هوش شد . و خاطره ای دید . یه اتاق خیلی بزرگ بود که کف اش پر از اب بود و یه مجسمه بزرگ هم انجا بود . یک دختر روی زمین افتاده بود و حالش خوب نبود و یه پسر حدودا چهارده یا پانزده ساله با جادوش اسمش را نوشته بود و ناگهان حروف ان جابجا شد . هری هم انجا بود .یکدفعه دوباره هری را دید که زخم عمیقی روی دستش ایجاد شده و حال خوبی ندارد . ناگهان برگشت به حیاط مدرسه هری و رون و هرماینی و پروفسور اسنیپ دورش را گرفته بودند . اسنیپ : حالتون خوبه دوشیزه لسترنج ؟ سارا : بله خوبم .🙂
کم کم رفتار بچه ها برای سارا عادی شده بود . یک روز هری و هرماینی و رون به پیش او رفتند و او داشت روی صندلی کتابش را می خواند بدون انکه حواسش از کتابش پرت شود گفت :اره من تالار اسرار رو پیدا کردم پس بهتره دست از سرم برداری وگرنه ممکنه نفر بعدی تو باشی ، پانسی! هری گلویش را صاف کرد سپس سارا نگاهی به انها انداخت: من واقعا معذرت می خوام . فکر کردم دوباره پارکینسون اومده . هری : اشکالی نداره . ببین اینو توی دستشویی طبقه پنجم پیدا کردیم ، گفتم شاید تو چیزی درباره اش بدونی؟ سارا دفترچه را گرفت و ان را نگاه انداخت. سارا : تام ریدل . امممم ناگهان سارا بی هوش شد . و خاطره ای دید . یه اتاق خیلی بزرگ بود که کف اش پر از اب بود و یه مجسمه بزرگ هم انجا بود . یک دختر روی زمین افتاده بود و حالش خوب نبود و یه پسر حدودا چهارده یا پانزده ساله با جادوش اسمش را نوشته بود و ناگهان حروف ان جابجا شد . هری هم انجا بود .یکدفعه دوباره هری را دید که زخم عمیقی روی دستش ایجاد شده و حال خوبی ندارد . ناگهان برگشت به حیاط مدرسه هری و رون و هرماینی و پروفسور اسنیپ دورش را گرفته بودند . اسنیپ : حالتون خوبه دوشیزه لسترنج ؟ سارا : بله خوبم .🙂
اسنیپ لباسش را درست کرد و ایستاد. سارا : چه اتفاقی افتاد ؟ هرماینی: تو داشتی اون دفترچه رو نگاه میکردی و حرف میزدی که یکدفعه انگار بی هوش شدی . ما دورت جمع شدیم بعد پروفسور اومد و از ورد بیداری استفاده کرد و تو برگشتی. سارا در فکر فرو رفت . سارا : فکر کنم یه چیزی دیدم . ... یه خاطره ... میدونی یه اتاق بزرگ بود یه دختر روی زمین افتاده بود و یه پسر که احتمالا سال چهارمی بود داشت با جادو اسمش رو می نوشت ....تو هم اونجا بودی. بعد به هری اشاره کرد . اسنیپ : نتونستید بفهمید اون اسم چی بود؟ سارا : دقیق نمیدونم . ولی اسم کوچکش تام بود . اسنیپ تعجب کرد : تام ....خب احتمالا فقط یک خواب بوده .اگر لازم میبینید برید پیش خانم پامفری . سارا : نه من حالم خوبه . ممنون . اسنیپ رفت . هری : یعنی ممکنه که اون تام ریدل باشه ؟ سارا : نمیدونم . هرماینی خشک شده و در بیمارستان است . سارا بدو بدو به سمت هری و رون میروند : بچه ها اینو ببینید . تو دست هرماینی بود . اون موجود توی تالار اسرار یه باسیلیسک ه. بعد کاغذ را بدست هری داد و هری آن را خواند . سارا : هیچ کدوم از بچه ها خود اون رو ندیدا انعکاس اش رو دیدن .هرماینی توی آیینه اش دیده . یکی از توی دوربین یکی از اب و یکی هم از اونور یه شبه دیده . به همین خاطره که خشک شدن. لوسیوس درحال رفتن است و کتاب را به دابی داد و دابی ازاد شد . سارا : چه فکری هری! دابی چه حسی داری؟ دابی : دابی خوشحاله که ازاد شده و هم ناراحته که دیگه نمی تونه با خانم کوچک حرف بزنه و بازی کنه😕 سارا : چرا نمیشه . هروقت که بخوای من هستم تا باهم حرف بزنیم و بازی کنیم.🙂 دابی: دابی از این اخلاق خانم کوچک خوشش میاد . دابی تشکر میکنه . سارا : خواهش میکنم . هری : شما همدیگه رو میشناسید ؟ دابی : خانم با خانواده مالفوی زندگی میکنه. هری : پس چرا خودت دابی رو ازاد نکردی ؟ سارا : اخه اون مال خانواده مالفوی بود ولی من مالفوی نیستم من لسترنج ام . فقط صاحب خودش میتونه ازادش کنه. سال دوم تمام شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییییییییییی
از کلمه بعد زیاد استفاده شد
ولی در کل قابل قبول
عالییی عزیزممم💗💗
احیانا نباید دسته داستان باشه؟
به هر حال عالییی
اشتباه شد 🙁
پارت بعد رو تو همون دسته میذارم🙂
❤
😍😘😘
هری پاتر و شاهزاده فیلیپ دوک های فرفری بلوند و پوست کنده بود
خوب بود ولی کاشکی دسته داستان بود
پارت بعد رو تو دسته داستان ها میذارم🙂
🤭🩷
اولین لایک ❤️✨
❤
اولین کامنت جهت حمایت ❤️✨
😍❤