
خوب دوستان گلم این یک لایت ناول هستش و یک ریبوت دوباره از داستان ولفینوز هستش و امید وارم براتون جالب باشه این داستان

فصل اول: پسری که دیگر نباید وجود میداشت در مکانی که نه روز بود و نه شب، بلکه چیزی شبیه به یک خورشیدگرفتگی ابدی بود، موجودی غولآسا آرمیده بود. بدنش، که به شکل یک یوزپلنگ نر زرد درآمده بود، ده متر طول داشت و با هر نفسش، غبار ستارهای در اطرافش به رقص درمیآمد. او الهه زمان بود و حوصلهاش به وسعت تمام دورانهایی که نگهبانشان بود، سر رفته بود. او به یکی از بیشمار رشتههای زمان که مثل رودخانههایی از نور در مقابلش جاری بودند، خیره شد و خمیازهای کشید که صدای ترک خوردن قارهها را میداد. «هوم... واقعاً دیگر بس است. همیشه همین تکرار. همیشه همین مراقبت از این زمان و آن زمان.» صدایی عمیقتر و باوقارتر، همچون غرش کوه، پاسخ داد. «انقدر غر نزن.» الهه مکان، برادرش، که خود را به شکل یک شیر زرد عظیم با یالی به سرخی آتش گداخته درآورده بود، چشم از رشتهی مکانها برنداشت. «باید کارمان را درست انجام دهیم. این وظیفه ماست.» الهه زمان بدنش را با لذتی گربهسان کش داد، طوری که انگار تازه از خوابی چند هزار ساله بیدار شده بود. چشمانش از شیطنتی ناگهانی برقی زد. «هوم... یک فکری دارم.» شیر با بیتفاوتی پرسید: «دوباره چه نقشهای در سر داری؟»

هیجان در صدای یوزپلنگ موج میزد. «معلوم است! یک نفر را انتخاب میکنم. بخشی از قدرت خودم را به او میدهم. او باید بقیه را نجات دهد و اگر...» مکثی کرد و لبخندی خطرناک بر لبانش نشست. «اگر این کار را نکند، زمان برایش به مدت ده ساعت به عقب برمیگردد.» این بار، الهه مکان سرش را برگرداند. برای اولین بار در چند قرن اخیر، چیزی توجهش را جلب کرده بود. «خوب... جالب شد. موافقم. من هم چند اسم به تو میگویم.» «شروع کن.» شیر کمی فکر کرد. «سارادان. یک دختر پانزده ساله. کارمند بانک.» «نه!» الهه زمان با انزجار گفت. «حتی بهش فکر هم نکن. بعدی.» «جکسون. پسری هجده ساله. ورزشکار. شناگر ماهر.» «مسخره است! حوصلهسربرتر از قبلی.» الهه مکان سکوتی طولانی کرد، آنقدر طولانی که انگار در حال جستجو در میان تمام سرنوشتهای ممکن بود. سرانجام گفت: «رابین استرنج چطور است؟ یک پسربچه ده ساله که به خاطر یک بیماری نادر جانش را از دست داده. گذشتهاش میگوید پسری کمحرف با شخصیتی جدی و مرموز بوده.» چشمان الهه زمان درخشید. «هوم... این همانی است که میخواهم. ظاهرش را نشانم بده.» تصویری هولوگرافیک در فضا شکل گرفت. پسربچهای ده ساله با موهای سیاه و ژولیده و چشمانی به رنگ سبز جنگلهای باستانی. تیشرت سیاهی به تن داشت که آستینهای کوتاهش نخنما و پاره شده بود و از زیر آن دستانی لاغر پیدا بود. شلوارک کرمی رنگش نیز وضع بهتری نداشت. کفشهای سفید و قدیمیاش لکههای خاک را بر خود داشتند و دور گردنش، زنجیری کوچک با یک قفل نقرهای مینیاتوری آویزان بود. عجیبتر از همه، دستکشهای چرمی سیاهی بود که نصف انگشتانش را پوشانده بودند، چیزی شبیه به دستکشهای موتورسواران بود «خوب، قیافه جالبی هم دارد. از طرز لباس پوشیدنش خوشم آمد.» الهه زمان به تصویر نزدیکتر شد. «ببینم، زخمی چیزی ندارد؟ و آن بیماری نادرش چه بوده؟ میخواهم بدانم.» لبخندی بر لبان الهه مکان نشست. «او یک ماهگرفتگی به شکل خورشید، درست روی قفسه سینهاش، سمت قلبش دارد. بیماری نادرش هم همین بوده. همین باعث مرگش شده.» مکثی کرد و افزود: «و یک نکته جالب دیگر... او میتواند مثل گربهها از در و دیوار و درخت بالا برود.» خندهای کوتاه و خشک از گلوی الهه زمان بیرون پرید. «همین عالی است.» نگاهش را به خورشیدگرفتگی ابدی دوخت. «هوم... میدانم چطور زمان برایش به عقب برگردد. وقتی که خورشیدگرفتگی میشود.» او پنجهاش را باز کرد و الماسی به سرخی خون در آن پدیدار شد. «یکی از قلبهای سیمرغ میتواند به او کمک کند. او را به جهان گرگینههای مدرن، شهر الدورینا، میفرستم.» الماس قرمز در یک آن ناپدید شد و در همان لحظه، در دنیای انسانها، بدن پسربچهای ده ساله از سردخانهای مرطوب محو شد و در سردخانهی دیگری، در دنیایی دیگر، ظاهر گشت. سردخانه گرگینهها بوی مواد ضدعفونیکننده و سرمایی که تا مغز استخوان نفوذ میکرد، میداد. دو گرگینه، یک مرد و یک زن که لباسهای سفید پزشکی به تن داشتند، در حال بررسی جنازهها بودند. گوشهای پشمالوی روی سرشان با هر صدای کوچکی تکان میخورد. دنیای آنها شبیه دنیای انسانهای امروزی بود، با این تفاوت که ساکنانش میتوانستند به گرگهای غولپیکر سخنگو تبدیل شوند.

زن با دیدن جسم جدید روی یکی از تختهای فلزی، حرفش را قطع کرد. «صبر کن... این... این اینجا نبود.» مرد نزدیکتر شد و چشمانش از حیرت گشاد شد. «این یک... انسان است! یک بچه انسان!» آنها با ناباوری به پسربچه خیره شده بودند که ناگهان، پلکهای پسر لرزید و چشمان سبزش گشوده شد. آن دو گرگینه، با وجود تمام قدرتی که داشتند، از وحشت چند قدم به عقب برداشتند. پسر، با چهرهای که هیچ حسی جز یک جدیت سرد و مرموز در آن دیده نمیشد، به آرامی بلند شد. از تخت پایین پرید و بدون اینکه به آن دو نفر نگاه کند، از در سردخانه بیرون رفت.

او وارد شهری شد که در آن، مردم گوشها و دمهای گرگمانند داشتند. هیچ حرفی نزد. فقط نگاه کرد. یک زن گرگینه به او نزدیک شد. «تو... تو کی هستی؟» مردی دیگر پرسید: «از کجا اومدی؟ اسمت چیه؟» پسر به ساختمان پشت سرش نگاهی انداخت و با لحنی آرام اما محکم که انگار به سختی کلمات را به یاد میآورد، اشاره کرد. «سردخانه.» یکی دیگر از گرگینهها که دورش جمع شده بودند، پرسید: «اسمت چیه؟» پسر برای لحظهای طولانی فکر کرد، سرش را کمی کج کرد، انگار داشت در میان خاطراتی که دیگر وجود نداشتند، جستجو میکرد. «رابین... استرنج.» وقتی یکی از گرگینهها خواست به او نزدیک شود، رابین وحشت کرد و مثل یک حیوان رمیده، پشت نزدیکترین درخت پناه گرفت. «هی شماها! دارید او را میترسانید!» صدای یک مرد گرگینه با موهای قهوهای و چشمان آبی بلند شد. «او فقط یک پسربچه است.» آقای میگر به جمعیت تشر زد.

همسرش، خانم مارلین، با موهای قهوهای مشابه، با صدایی مهربان گفت: «نگران نباش کوچولو. ما باهات کاری نداریم.» اما رابین بیرون نیامد. دختر بزرگترشان، اگنس، هم تلاش کرد. «نگران نباش چیزی نیست. فقط بیا اینجا.» بیفایده بود. سپس، دختر کوچکترشان که حدوداً دوازده ساله به نظر میرسید، ریرا، جلو آمد. او حرفی نزد. فقط یک پرتقال از جیبش درآورد و آن را آرام جلوی درخت گذاشت. برای چند لحظه هیچ اتفاقی نیفتاد. سپس، دستی لاغر با دستکشی چرمی از پشت درخت بیرون آمد، پرتقال را برداشت و دوباره ناپدید شد. لحظاتی بعد، رابین در حالی که آب پرتقال از گوشه لبانش پاک میکرد، از پشت درخت بیرون آمد. یکی از گرگینههای جمعیت به شکل گرگ درآمد و غرید: «ببینم، حالا باید با این انسان چکار کنیم؟» آقای میگر و خانم مارلین خودشان را جلو انداختند. «ما سرپرستی این پسر را به عهده میگیریم.» اگنس نزدیک شد. «ببینم کوچولو، خانوادت کجان؟ میدونی؟» رابین فقط سرش را به نشانه «نه» تکان داد.

ناگهان، یکی از گرگینههای جوانتر سنگی برداشت تا او را اذیت کند، اما قبل از اینکه سنگ از دستش رها شود، رابین، بدون اینکه حتی نگاهش کند، دست راستش را بالا آورد و سنگ را در هوا گرفت. نگاه سرد و جدیاش را به آن گرگینه دوخت و ترسی عمیق در وجود آن جوان رخنه کرد. ریرا که دامنی صورتی به تن داشت، جلو آمد. «نگران اون نباش. همه مثل هم نیستن.» به شکل یک گرگ جوان و زیبا درآمد. «از الان به بعد، من خواهر بزرگترت هستم. چطوره؟» رابین حرفی نزد. فقط به دستانش و لباسهای پارهای که به تن داشت نگاه کرد، انگار نمیدانست اینها چه هستند. پنج ساعت بعد، پس از پر کردن فرمهای بیشمار در بخش سرپرستی، رابین استرنج رسماً تحت قیومیت خانواده میگر قرار گرفت. برایش شناسنامه صادر شد و در مدرسه ثبتنامش کردند. در راه بازگشت به خانه، خانم مارلین گفت: «فردا تو هم همراه ریرا به مدرسه میری.»

رابین با همان چهره سرد و بیروحش فقط گفت: «اوم... باشه.» وقتی به خانهشان رسیدند، با همسایههای جدیدشان آشنا شدند؛ یک خانواده گرگینه با دو فرزند دوقلو. آدرین، پسر، موهایی خاکستری و ظاهری ترسو و خجالتی داشت. اما خواهرش، آناهیتا، با موها، گوشها و دم بنفشرنگش و دندانهایی که کمی به دندانهای خونآشامها شباهت داشت، سرشار از انرژی بود. او به محض دیدن رابین، به شکل گرگ درآمد و با شگفتی دورش چرخید. «ببینم، تو انسانی؟ چرا لباسهات پارهان؟ نکنه زامبی هستی؟» و قبل از اینکه کسی جوابی بدهد، پرسید: «اسمت چیه؟» «رابین استرنج.» فردای آن روز، رابین، ریرا، آناهیتا و آدرین با هم به مدرسه رفتند. در کلاس سوم دبستان، رابین آخرین میز سمت چپ، کنار پنجره، نشست. معلمشان، یک گرگ ماده صورتی با عینک دایرهای، وارد شد. «من معلم امسالتون هستم. امیدوارم سال خوبی رو با هم داشته باشیم.» نگاهش روی رابین که با بیحوصلگی به بیرون زل زده بود، ثابت ماند. «تو همون انسان، رابین استرنج، هستی. درسته؟» رابین سرش را برگرداند. «اوم... آره.»

درس شروع شد. دو ساعت بعد، زنگ تفریح خورد. اما ناگهان، دودی از انتهای راهرو بلند شد و فریادها آغاز گشتند. کلاس داشت آتش میگرفت. یک گرگینه مادر با شیون میخواست به داخل ساختمان بدود. «بذارید برم! پسر و دخترم اونجا هستن!» اما کسی اجازه نمیداد. لحظاتی بعد، انفجاری مهیب ساختمان را لرزاند و شعلههای آتش از پنجرهها بیرون زد. گرگینه مادر روی زانوهایش افتاد و با گریه، دستانش را روی چشمانش گذاشت. اما برای رابین، اتفاق دیگری در حال رخ دادن بود. آسمان در نگاه او به تاریکی گرایید. خورشیدگرفتگی. ماه گرفتگی روی سینهاش با نوری قرمز و سوزان درخشید. دنیا در هم پیچید و با تکانی شدید، او خود را در زمان به عقب یافت. او پشت میز صبحانه نشسته بود و خانم مارلین داشت برایش شیر میریخت. فکر کرد خواب دیده است. یک کابوس وحشتناک. اما روز دوباره تکرار شد، مو به مو. درس، زنگ تفریح، آتشسوزی، انفجار. و دوباره، خورشیدگرفتگی و بازگشت به ده ساعت قبل. این بار، وقتی پشت میز صبحانه نشست، دیگر فکر نمیکرد خواب دیده است. او فهمیده بود. وقتی آتشسوزی برای سومین بار اتفاق افتاد، او منتظر نماند. در حالی که همه فرار میکردند و ریرا با نگرانی فریاد میزد «نرو!»، رابین به سمت ساختمان شعلهور دوید. دود ریههایش را میسوزاند و سرفهاش گرفته بود. او به جایی رسید که دو بچه گرگینه پنج ساله دوقلو، یک پسر و یک دختر، از ترس به خود میلرزیدند. «نترسید،» رابین گفت. «ببینم، میتونید تبدیل به توله گرگ بشید؟» آنها با تکان دادن سر گفتند «آره» و به دو توله کوچک تبدیل شدند. رابین آنها را در آغوش گرفت، اما راه ورودی با آوار بسته شده بود. تنها راه، پنجره طبقه پنجم بود. او تردید نکرد. با تمام قدرت به سمت شیشه دوید و آن را شکست. خردهشیشهها مثل خنجر در هوا پرواز کردند و سه خط زخم عمیق و موازی روی صورتش، بالای چشم چپش، ایجاد کردند. در حین سقوط، بدنش را در هوا چرخاند تا مثل یک سپر، از تولهها محافظت کند. او با کمر به زمین برخورد کرد. صدای خرد شدن استخوانهایش در میان هیاهو گم شد و زمین زیرش به سرعت از خون سرخ شد. او بیهوش شد. چند ساعت بعد، در بیمارستان، چشمانش را باز کرد. بدنش باندپیچی شده بود. ریرا را دید که کنار تختش اشک میریخت. دخترک با دیدن چشمهای باز او، سیلی محکمی به صورتش زد. «پسرهی احمق! پیش خودت چی فکر کردی؟!» رابین برای اولین بار، صدایی آرام و پشیمان داشت. «معذرت میخوام، ریرا.» آینهای برداشت و به سه خط زخم روی چشمش نگاه کرد. «فکر کنم... این جاش بمونه.» در راهرو، دکتر به آقای میگر میگفت: «جراحتش زیاده، ولی سریع خوب میشه. واقعاً جالبه. با همچین بدن ضعیفی، استخوانهای محکمی داره.» مادر آن دوقلوها هم آنجا بود. «ممنونم پسر انسان. زندگی بچههام رو به تو مدیونم.» وقتی خانواده میگر وارد اتاق شدند، آقای میگر با لبخند گفت: «چه خبر، قهرمان؟» همه خندیدند. و برای اولین بار، روی چهره سرد و بیحس رابین استرنج، لبخندی بسیار ریز، تقریباً نامرئی، شکل گرفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه و جدید💚 جذاب بود و حتما ادامه بده و منتظر خوندنش هستم
حتما و ممنون نظر لطفته
لایت ناول و ویژوال ناول ها معمولا گیم پلی هستن یا داستان شون مثل یک کتاب پی دی اف ماننده پس این لایت ناول نیست
میدونم ولی گفتم همینجوری اسمش رو بزارم 🙏🙏🙏🙏