
سلام👋🏻 اینم از پارت دوم امیدوارم خوشتون بیاد🍓
●هرماینی با عجله گفت: کی هری کی اونجاست؟ هری سرش را میان دستانش قرار داد. چیزی نمیگفت ولی ویولت متوجه سردرد وحشتناکش و شخصی که به آن اشاره میکرد شد. هری ادامه داد: ولدمورت..... اون اینجاست. ویولت با شتاب گفت: رون آب بیار لطفا عجله کن. رون به سرعت از کوله پشتی خودش بطری آبی درآورد و به هری داد. هرماینی گفت: هری یه ذره آب بخور. ببین سردردت بهتر میشه؟ هری کل آب را در یک چشم به هم زدنسرکشید. حالش اصلا متصاعد نبود و نفس نفس میزد. ویولت گفت: هری اطرافت رو نگاه کن. هیچ کس اینجا نیست اینا بازی هایی که اون با روانت میکنه. او بلاخره آرام شد هری گفت: معذرت میخوام اصلا حالم خوب نبود. هرماینی گویی انگار دست پاچه شده باشد یا مهمانی ناخوانده برایش آمده باشد گفت: نه اصلا مشکلی نیست. خوبه که الان بهتری.رون گفت: هری بیا کارت بازی کنیم. این حالت رو بهتر میکنه. هری سرش را به نشانه تأیید تکان داد.قطار راه افتاد و هری و رون شروع به بازی کردند. ویولت چشمانش را بست و سعی کرد بخوابد واقعا خسته بود. شب گذشته را با کمک کردن به بقیه برای جمع آوری وسایلشان گذرانده بود و به آن مقدار که باید نخوابیده بود. بعد از چند ساعت چشمانش را باز کرد اما در شرایطی کاملا متفاوت هرماینی و هری جایشان را بایکدیگر عوض کرده بودن و هرماینی برای اولین بار سخت مشغول کارت بازی بود.●
●. هوا کم کم داشت تاریک می شد و آنها به هاگوارتز رسیدند.آنها ویولت را بیدار کردند و از قطار خارج و مانند همیشه با کالسکه ها راهی هاگوارتز شدند. در سرسرای هاگوارتز همه چیز مانند سال قبل بود البته به جز نگاه های نفر*ت انگیز برخی به هری و آن خانمی که با لباس سراسر صورتی در کنار استادان دیگر نشسته بود.بعد از مراسم گروه بندی پروفسور دامبلدور به جایگاه خودش آمد و شروع به سخنرانی کرد: جادو آموزان عزیز به هاگوارتز خوش آمدید. امسال میزبان پروفسور جدیدی در سمت پروفسور دفاع در برابر جادوی سیاه هستیم. رون با شنیدن این حرف پوزخندی زد و به آرامی در گوش هری گفت: اسنیپ باز هم به آرزوش نرسید. هری هم در گوش او گفت: ابن پروفسور جدید توی جلسه بازرسی من حضور داشت.اون برای وزارتخانه کار میکنه. پروفسور دامبلدور ادامه داد: پروفسور دلورس آمبریج. صدای تشویق هایی با تردید و شک بلند شد. آمبریج متفاوت از بقیه پروفسور ها بود او بلند شد و شروع به سخنرانی کرد و یک مشت حرف های بی اساس با اشاره به دروغ گویی هری و دامبلدور و دیوانگی سدریک زد و بعد هم با تشکر پروفسور دامبلدور سر جایش نشست.پروفسور دامبلدور حرف های خودش را به اتمام رساند و همه را دعوت به صرف شام کرد.●
●بعد از شام در سالن عمومی گریفیندور هرماینی و ویولت در کنار هم نشسته بودند و برنامه کلاسی فردا را بررسی میکردند. دین توماس و سیموس فینگان آمدند و کنار رون نشستند. سیموس با لحنی عاری از تن*فر گفت: تابستونت چطور بود پاتر؟ هری نگاهی به سیموس کرد و گفت: مثل همیشه سیموس. سیموس ادامه داد: مادرم میگه که تو داری جامعه رو با دروغت به خطر میندازی و دامبلدور هم که الان پیر و سالخورده شده دیگه نمیفهمه داره از چی دفاع میکنه. هری با عصبانیت گفت : میتونی به مادرت بگی نظرات مز*خرفش رو برای خودش نگه داره. سیموس عصبی شد می خواست چیزی بگوید که ویولت از جایش بلند شد و گفت: سیموس با تمام احترام فکر میکنم داری زیاده روی میکنی. شماها چتون شده؟ حالا دیگه به وزارتخونه بیشتر از هری اعتماد دارید؟ حرف های دامبلدور و سدریک براتون معنی ای ندارن؟ رون در ادامه گفت: اگه کس دیگه ای هم هست که اینجا با هری مشکل داشته باشه زودتر اعلام کنه. رون کمی ایستاد اما کسی حرفی نزد. هری را از جایش بلند کرد و به خوابگاه رفتند تا بخوابند. ویولت و هرماینی هم وسایلشان را جمع کردند و به سمت خوابگاه خودشان رفتند کمی بعد جینی هم به آنها پیوست و همه برای خواب آماده شدند.●
●صبح روز بعد آنها اولین کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه خودشان را با دلورس آمبریج داشتند. در حالی که از کلاس خارج میشدند و از پله های جا به جا شونده پایین میرفتند، هرماین اعتراض کرد: یعنی چی؟ اصلا نمیخواد باهامون طلسم ها رو کار کنه؟ قراره فقط تئوری داشته باشیم اونم با مزخرف ترین کتاب دنیا؟ رون دستانش را بلند کرد و در حالی که سرش را میخاراند گفت: هرماینی لاکهارتی که شی*فتش بودی رو یادت نیست؟ اونم فقط باهامون تئوری کار کرد البته به جز اون یه جلسه ای که ملفوی مار ظاهر کرد. هری خنده ی ریز و بی صدایی کرد. هرماینی بسیار عصبانی بود. با صدای نسبتا بلندی گفت: اون فرق داشت رونالد! اون موقع ما چند تا بچه ی سال دومی بودیم که خطری ت*هدیمون نمیکرد! در ضمن اون موقع... هرماینی مکثی کرد و آروم گفت: ولدمورتی نبود. ویولت دستانش را دور هرماینی حلقه کرد و لبخندی زد و گفت: هرمی انقدر عصبی نباش در ضمن تا جایی که یادم میاد همون سال نزدیک به ۱۲ نفر(مطمئن نیستم) آدم خشک شدن که جنابعالی هم جزو اون ها بودی، هری زخمی شد و تقریبا داشت می*مرد، جینی کنترل ذهنی شد، پای من زخمی شد و نزدیک بود سر اون معجونی که برامون درست کردی یه اتفاق ناگوار برام بیفته، لاکهارت هم فراموشی گرفت و قصد داشت همین بلا رو هم سر رونالد بیاره تازه اون سنگی که میخواست بزنه به سرش هم هست. حالا این حقیقتی که یه مار گنده زیر پاهامون زندگی میکرد و یه دفترچه خاطراتی بود که باعث میشد تام ریدل ۱۶ ساله که فقط یه خاطره بود برگرده رو هم نادیده میگیرم.●
●رون آن چنان خنده ای سر داد که برای لحظه ای همه برگشتند و آنها را نگاه کردند، بعد هم گفت: راست میگه، هرماینی. حقیقتا مدرسه داشت ناب*ود میشد. اون وقت تو میگی خطری تهدیدمون نمیکرد؟ هرماینی جواب داد: حالا هر چی الان مهم اون نیست. میخوایم چیکار کنیم؟ هری برای اولین بار در طول این بحث گفت: فعلا بیاید وایستیم ببینیم چی میشه. هرماینی با تردید سری به نشانه ی باشه تکان داد. آنها به حیاط رسیدند. این زنگ مراقبت از موجودات جادویی داشتند و خوشبختانه( البته برای گریفیندوری ها) با هافلپاف نه با اسلیترین. ویولت چرخی زد و خنده ای از ته دل کرد و گفت: میدونید چیه؟ واقعا خوشحالم که با اسلیترین کلاس نداریم اونا اصلا نمیزارن از کلاس هاگرید لذت ببریم. هرماینی گفت: زیاد خوشحال نباش نمیدونیم هافلپافی ها میزارم یا نه اونا بعد از مسابقات سه جادوگر یه جوری شدن. هری و رون تایید کردند. ویولت با خودش گفت:حداقلش اینه که تیکه های بیمزه ملفوی رو تحمل نمیکنم. بعد هم به همراه دوستانش به حرکت ادامه داد. هاگرید با دیدن اونها فریاد زد:سلام بچه ها! خوش اومدین زود باشین بیاین شما اولین نفر ها رسیدین. نمیتونید حدس بزنید امروز قراره چه موجودی رو ببینین و درباره اش بخونین. صدای شیهه ی اسبی آمد. رون متعجب گفت: قراره یه اسب رو ببینیم و دربارش مطالعه کنیم هاگرید؟ شوخی میکنی؟ اسب و که حتی ماگل ها هم میشناسن. ویولت و صدایی از پشت همزمان گفتند: بعید میدونم این یه اسب معمولی باشه رون. ویولت متعجب به عقب نگاه کرد. او...... ●
خب بچه ها اینم از پارت دوم🪐 یه معرفی از داستانم واستون گذاشته بودم که متاسفانه رد شد. به محض اصلاح کردنش براتون دوباره قرار میدم😉 متاسفم که انقدر طول کشید که پارت دو رو بزارم🙏🏻 بریم اسلاید بعد برای چالش👈🏼
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها مساعد رو نوشتم متصاعد معذرت میخوام