
خوب امید وارم از این داستان خوشتون بیاد😎😎😂😂😂😂😂🦊🦊🦊🐺🐺🐺🐅🐅🐅🐆🐆🐆🪶🪶🪶💙💙💙🧒🧒🧒

فصل هشتم: جام نفرین شده و اسب تکشاخ با یک حرکت جادویی، آنها در میان شاخ و برگهای یک جنگل بامبوی انبوه ظاهر شدند. هوا سنگین و مرطوب بود و سکوت عجیبی بر فضا حکمفرمایی میکرد. چند پر سفید و درخشان، یادگاری از پیکر جگوار زارگ، به آرامی روی زمین خاکی فرود آمدند. در دوردست، از میان مه صبحگاهی، سقفهای خمیده و چوبی یک معبد باستانی نمایان بود؛ معبد سیکونا. داروین از روی پشت میگل که به فرم یوزپلنگ-اسب درآمده بود، پایین پرید و با چشمانی که از هیجان برق میزد، به معبد خیره شد. «خب، اینجاست.» زارگ به شکل انسانیاش برگشته و کنار رادوین ایستاده بود. داروین ادامه داد: «جام طلاست. اندازهی یک لیوان معمولی. افسانهها میگن هرکس که به اون دست بزنه، ممکنه نفرین بشه و تبدیل به سنگ شنی بشه.» رادوین با چهرهای درهم، گفت: «خب، اولاً چجوری میخوای برش داری؟ دوم اینکه، فکر نمیکنی با این نفرین، ممکنه مردم بیگناه کشته بشن؟» داروین خیلی آرام خندید، خندهای که نشان از اطمینان داشت. «نگران اونش نباش، نابغه. طلسم فقط زمانی کار میکرد که صاحبش، یعنی راهب بزرگ «سایشونا»، زنده بود. اون قرنهاست که مرده.»

میگل که حالا به فرم نیمهانسانیاش برگشته بود و شنل سیاهش را پوشیده بود، پرسید: «ببینم، سایشونا این جام رو چجوری به دست آورده بود؟» داروین در حالی که یک نقشه قدیمی را از جیبش بیرون میآورد، گفت: «خوب، توی کتاب خونده بودم که این یک هدیه از طرف یک دوست بسیار نزدیک بوده. یک کیمیاگر که توی ایران قدیم، یعنی حدود ۵۰۰ سال پیش، زندگی میکرد و با هم مثل برادر بودن. اون این جام رو برای محافظت بهش داده بود.»

زارگ با چشمانی ریز شده گفت: «هوم... جالبه. ببینم، تله که نداره؟» چشمان داروین از هیجان درخشید. «خوب معلومه که تله داره! این هیجانانگیزش میکنه!» رادوین با بیحوصلگی آهی کشید. «ایشون تا حالا پنجاه بار رکورد خودش رو توی گینس برای پارکور شکسته. پس طبیعیه که بخواد دوباره رکورد بزنه.» میگل با خنده گفت: «خوشم اومد. حالا فکر کردی چجوری میخوای بری داخل و برش داری؟» داروین نگاهی به رادوین انداخت و پوزخندی زد. «اگر مشکلی نیست، من و تو میریم. چون این نابغهی احمق، هم از ارتفاع میترسه، هم از آب، و اصلاً شنا کردن هم بلد نیست.» میگل با تکان سر موافقت کرد و به فرم یوزپلنگ-اسب درآمد. کلاه کابویی قهوهایرنگ به طور جادویی بزرگ شد و گوشهای تیزش از دو طرف آن بیرون زد. «باشه. محکم یالهای من رو بگیر که نیفتی.» داروین با یک حرکت آکروباتیک روی پشت میگل پرید. «گرفتم!»

میگل شروع به دویدن کرد، اما قبل از رسیدن به دیوارهای معبد، بدنشان در یک لحظه به آب تبدیل شد. این موج هوشمند، از زیر شکاف در ورودی عبور کرد و در داخل معبد، دوباره شکل گرفت. آنها در یک سالن بزرگ با مشعلهای نارنجیرنگ روی دیوارها بودند. روبرویشان، مسیری پر از تلههای عجیب و غریب بود. میگل گفت: «خوب، معلومه که کارمون قراره سخت بشه.» داروین با لبخند گفت: «نه، قرار نیست سخت بشه.» او از پشت میگل پایین آمد و میگل دوباره به فرم نیمهانسانی با شنل سیاه درآمد. داروین به ردیفی از میلههای افقی که از سقف آویزان بودند اشاره کرد. «اون میلهها... میتونیم تاب بخوریم و رد بشیم.» میگل با شیطنت گفت: «جالب شد.» آنها با حرکاتی هماهنگ و سریع، از تلهها عبور کردند. داروین با حرکات پارکور از روی صفحات فشاری میپرید و میگل با انعطافی غیرانسانی از میان تیغههای نوسانی جاخالی میداد. اما به یک قسمت رسیدند که یک میلهی معلق روی یک پرتگاه عمیق قرار داشت. میله به وضوح شل و ناپایدار بود. داروین گفت: «اگه از این تاب بخوریم، حتماً میافته. الان چیکار کنیم؟» میگل لبخندی زد. «من یک فکری دارم. هر موقع گفتم، دستامون رو ول میکنیم.» داروین که از هیجان لذت میبرد، با اشتیاق گفت: «باشه!» آنها از میله آویزان شدند. میگل فریاد زد: «یک... دو... سه... حالا!» هر دو دستانشان را رها کردند و در تاریکی پرتگاه سقوط کردند. در حین افتادن، بدن میگل در نور سفیدی درخشید. نقص در قدرتهایش، در آن لحظهی مرگبار، به یک معجزه تبدیل شد. او به یک اسب تکشاخ سفید و باشکوه تبدیل شد! داروین به نرمی روی پشت او فرود آمد. شاخ بلند و مارپیچی تکشاخ درخشید و قبل از اینکه به کف پرتگاه برسند، با یک تلپورت ناگهانی، در کنار یک پایهی سنگی ظاهر شدند. جام طلایی آنجا بود. وقتی ایستادند، هر دو شروع به خندیدن کردند. داروین با هیجان گفت: «تو خیلی باحالی!» میگل که از خجالت، گونههایش کمی سرخ شده بود، به فرم انسانی برگشت. «هوم... ممنون. حالا بهتره جام رو برداریم.» آنها جام طلایی را برداشتند. داروین گفت: «میتونی به همون شکل اولت دربیای؟ همون که میخواستی من رو بکشی؟» میگل با خنده گفت: «خیلی حقه باز هستی... اما از این حقهات خوشم میاد.» او به همان موجود ترکیبی با صورت روباه و بدن سمور تبدیل شد. «بیا سوار شو.» داروین با جام در دست، سوار پشتش شد. «خیلی خب، الان میریم.» ناگهان، بدنشان به هزاران برگ صورتی بهاری تبدیل شد و در هوا محو گشتند. آنها جلوی رادوین و زارگ ظاهر شدند و جام را به رادوین دادند. داروین با غرور گفت: «بیا، برات انجامش دادیم!» رادوین با لکنت گفت: «اوم... ممنون.» ناگهان، زارگ و میگل همزمان سرشان را بلند کردند. زارگ گفت: «چند نفر دارن میان. بهتره بریم.» میگل دوباره به اسب تکشاخ تبدیل شد و داروین روی پشتش پرید. زارگ نیز به گرگ سفید تبدیل شد و رادوین سوار پشتش شد. و هر چهار نفر، در یک تلپورت جادویی، غیب شدند، ناپدید شدند و در هوا محو گشتند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی💚
فرصت؟