
به هری نگاه میکنم اما اونم گیجه بهمون چنتا کارت سوال میده و میزاره وسط میز به صورت پشت و میگه که چوبسدتی هامونو بزاریم روی میز. اون پسره از اسلیترین میگه=خب کی شروع کنه؟ دریکو تو شروع کن) دریکو بدون مخالفتی یک کارت رو برمیداره و میگه=این چه چرت و پرتیه...ورد کار اجباری به معنای فردی رو زور کردن برای انجام کاری رو روی یکی از افراد اینجا انجام بده هشدار، اون فرد بعد از این ورد بدن درد شدید میگیرد) پوزخندی میزنه و به هری نگاه میکنه میگم=نه..نه) بهم نگاه میکنه هری تهدید امیز میگه=دریکو اینکارو بکن ببین نوبتم شد چیکار میکنم) هنوز پوزخند دریکو هست. میگم=دریکو نه) وقتی اسمشو صدا میکنم دیگه نگام نمیکنه. به چوبدستش زل میزنه برش میداره و ورد رو روی هری انجام میده ناراحت به هری و حرکت دست دریکو نگاه میکنم مجبورش میکنه پاشه، ملق بزنه،بالا و پایین با سرعت بپره میگم=تمومش کن) گوش نمیده. باورم نمیشه. اما بعد از چنتا حرکت دیگه تموم میکنه چون اسنیپ اومده که تشویقش کنه=افرین اقای مالفوی کارت بی نظیر بود) هری رو کمک میکنم که از زمین پاشه. نوبت من میشه کارت رو برمیدارم و میخونم=دوتا گزینه داری، یا ورد شکنجه رو روی یکی از افراد اینجا بری، یا یکی از همستر های روی میز رو با ورد اواداکداورا بکشی) چشام گرد میشه و به اسنیپ میگم=این کار ها برای تعلیم جادوی سیاهه یا دفاع در برابرش؟!بعدشم این ورد...غیرقانونیه) میگه=برای دفاع، اول باید بدونی از چی قراره دفاع کنی. حالام اگر میخوای توی کلاس های ما بمونی یکی از این دو گزینه رو انجام بده) به برگه نگاه میکنم و بعد با اخم کوچیکی به اسنیپ. چوبسدیتمو برمیدارم و میرم به سمت همستر ها اسنیپ میگه=مالفوی، کمکش کن) دریکو بعد چند ثانیه میاد کنارم. میگه=اوادا-) میگم=خودم میدونم) یکی از همسترارو برمیدارم و واقعا دلم نمیاد. نگاه مالفوی رو روم حس میکنم دستش رو روی دست راستم میزاره دستمو میکشم کنار. جدا ازینا دستش خیلی سرد بود. سرد تر از حالت معمول. ورد رو رو همستر میگم و بعد دیگه نمیتونم نگاش کنم. سرجام برمیگردم.
دریکو هم میاد. نوبت هری میشه کارت رو برمیداره=ای بابا. اینیکی گفته ورد پاترونوسمو اجرا کن خب منکه بلدم) دریکو میخنده و میگه=چیشد پاتر؟ توکه گفتی نوبتت بشه تلافی میکنی) دریکو بخاطر من مراعات میکرد و تیکه ای به هری نمینداخت اما نمیدونم حالا چیشده. کلاس که تموم میشه گروه ما هنوز کارش مونده و یکم دیرتر تموم میشه به هری اشاره میدم که بره و وقتی مالفوی داره میره بیرون در نگهش میدارم=دریکو) وایمیسته و میرم جلوش میگه=چیشده؟) میگم=چیشده چیه؟ چرا اینطوری میکردی؟) میگه=طوری نمیکردم) میگم=وقتی بهت گفتم تمومش کن گوش نکردی و میتونستی اون وردو رو اونیکی پسره بری) میگه=این دنیا عادلانه نیست لیا) میگم=چه عجب فکر کردم اسممو یادت رفته بود) میگه=اسمتو چرا یادم بره؟انقدم خنگ نیستم) میگم=وجودمو که یادت رفت اسم هم روش) نگام میکنه و چیزی نمیگه میگم=نمیخوای چیزی بگی؟) میگه=میزاری برم؟) میگم=باورم نمیشه) نگام میکنه و میگم=برو. اما من اینو به عنوان قطع ارتباط در نظر میگیرم) میگه=تو اونی نیستی که بخواد تصمیم بگیره قطع ارتباط کنیم) میگم=چیه نکنه اینجام زن ستی✨️زی داریم؟) میگه=نه ولی اونی که بخواد قطع ارتباط کنه تو نیستی) رد میشه و میره. فردا تو راهرو ها همو میبینیم تعداد دفعات زیاد. بعد از دوازده که تنهاس از کنار هم رد میشیم خیلی جلوی خودمو گرفتم تا حالشو نپرسم به هرحال بخاطر باباش هم که شده ناراحته. فردا شب دنبالش میرم یواشکی. ببینم هرشب کجا میره وایمیسته جلوی دیواری. دیوار باز میشه میره داخل همین کارو کردم و دیوار باز نشد. فرداشب و پسفردا شبشم کردم و نشد اما یکروز که همه رفتن اردو و دریکو نرفت و منم موندم تا تعقبیش کنم زودتر ازینکه در بسته شه وارد شدم طوری که نفهمید یکدفعه پشتشو نگاه کرد و دید که منم=تو اینجا چیکار میکنی؟) به سرعت میاد به سمتم و منو به یکی از قفسه های اینجا فشار میده میگم=من باید اینو ازتو بپرسم فکر میکنم) میگه=باید ازینجا بری بیرون) میگم=اینجا کجا هست اصلا) نمیزاره تکون بخورم میگه=برای خودت میگم. بهتره که بری)
میگم=من فقط...اومدم که باهات حرف بزنم) میگه=چیزی برای گفتن ندارم) میگم=اما من دارم) میگه=الان وقتش نیست.) میگم=پس کی وقتشه؟ سه ماه از شروع سال ششم گذشته تو هنوز بامن حرف نزدی. اگر از کسه دیگه ای خوشت میاد بگو) بهش برمیخوره میاد جلوتر و میگه=منو بعد اینهمه مدت همچین ادمی دیدی؟) میگم=فکر میکردم دونفر درمورد مشکلاتشون و زندگی شخصیشون باهم حرف میزنن نه اینکه از هم فرار کنن) میگه=تو درکم نمیکنی) میگم=شاید چون چیزی نگفتی که بخوام درک کنم) میگه=به هرحال بگم هم قرار نیست درکی بکنی) میگم=چرا انقد مطمعنی؟) میگه=میشناسمت به هرحال) میگم=درمورد باباته؟) میگه=چی....نه...یعنی...منظورت چیه؟) میگم=میدونم دوباره مرگخوار شده) چشاش گرد میشه و میگه=این حرفو دیگه هیچوقت تکرار نکن لیا) میگم=فقط پیش تو گفتم) میگه=این کلمرو تکرار نکن دیگه.) ترسیده. رنگش پریده. دستشو میگیرم و سرده و ناگهانی از دستم بیرون میکشه دستشو. میگم=اونقدری که تو از من فرار میکنی زندانیای ازکابان از ازکابان فراری نیستن) چند ثانیه بهم نگاه میکنه بعد میگه=ازینجا برو بیرون لیا. خواهش میکنم هروقت امادگی حرف زدن داشتم باهات، میزنم) میگم=اگر دیدی من با کسه دیگه ای حرف میزنم پس به دل نگیر) دستمو میگیره و نمیزاره برم=چی؟!) میگم=تو با این حرکت رسما بهم زدی) میگه=منتظری من بهم بزنم بری با یکی دیگه؟) میگم=مگه همه مثل توان) میگه=دیوونه ای واقعا دارم میگم) میگم=اره دیوونم که نمیخوام قبول کنم هرچی بینمون بوده رو هنوز باهاش خدافظی نکردم در حالتی که تموم شده.) بهم زل میزنه بعد با لحنش که کمی اروم تر شده میگه=با چیزی که بینمونه چرا باید خدافظی کنی اصلا؟ چرا فکر میکنی تموم شده من فقط...سرم واقعا شلوغه.کسه دیگه ایو..) میگم=نه..فقط..) میگه=پسچی) میگم=تو کلا داری ازمن فرار میکنی. دریکو ای که میشناختم اینطوری نبود) میگه=ادما عوض میشن لیی. اما دلیلی نداره به این معنا باشه که حسشون نسبت به هم تغییری میکنه) بالاخره بعد از مدت ها دوباره مخفف اسممو گفت. میگم=میدونی چندروز سعی کردم پیدات کنم؟ نیستی کلا) میگه=لیی همه چیزو نمیشه توضیح داد)
میگم=چرا همیشه با این جمله بحثو تموم میکنی؟) میگه=لیی، درکم کن..برای جفتمون بهتره) میگم=باشه فقط بعدا که یسری چیزا شنیدی بهم نگو چرا برات تعریفشون نکرده بودم) میخوام برم مچ دستمو میگیره و میگه=مثلا چی؟) میگم=کم کم تو روزنامه ها باید بگردی دنبالشون) میگه=کسی براش...اتفاقی افتاده؟) میگم=چه اهمیتی داره برای تو؟) پوووفی میکنه و میگه=خودت نمیزاری یه مکالمه درست داشته باشیم) میگم=من اردورو نرفتم تا باتو حرف بزنم) صدایی میشنویم.در کمدی که منو بهش فشار داده بود رو باز میکنه و میگه=برو تو لیی..ازت خواهش میکنم تا وقتی نیومدم دنبالت بیرون نیای باشه؟ برای حفظ جونت) میگم=تو چرا نمیای تو؟) میگه=من میدونم دارم چیکار میکنم اما تو نباید اینجا باشی) منو میکنه توی کمد و درش رو قفل میکنه. از ترس دارم میمیرم. اما از درز کمد میبینمش که دور میشه و به سمت کمد بزرگی میره. درش رو باز میکنه و چیزی که میبینم فقط بیشتر از همیشه باعث میشه چشمام گرد شه و قلبم تند تر بزنه. بلاتریکس لسترنج، لوسیوس مالفوی، و گرگینه ی معروف، هر سه از کمد بیرون میان و دور و اطراف رو نگاه میکنن. بلاتریکس مالفوی رو تشویق میکنه. اما برای چی؟ واقعا ترسیدم. که مالفوی اینارو اورده داخل هاگوارتز. چرا؟ چوبدستیمو رو سفت میگیرم و کم کم همه ی اعتمادم نسبت به مالفوی میریزه و از بین میره. بعد از پنج دقیقه هرسه به داخل کمد برمیگردن و صدای بلند دیگه ای میاد و کمد میلرزه. دریکو درش رو باز میکنه و دیگه اون سه نفر داخلش نیستن. نفسی که حبس کرده بود رو بیرون میده و به سمت کمد من میاد. چوبدستی رو به سمتش گرفتم. درو باز میکنه و از دیدن حرکتم متعجب زده میشه. میگه=لیی..بیارش پایین) چیزی نمیگم. و از جام تکون نمیخورم. میگه=نزار از راه دیگه ای استفاده کنم) میگم=داری منو تهدید میکنی الان؟) میگه=چی دیدی؟) میرم جلو و همچنان چوبدستی رو دارم میگم=چیکار داری میکنی مالفوی؟) میگه=م...منظورت چیه؟) میگم=این کارا برای باباته؟) چشماش گرد میشه و خودشو میزنه به اون راه=بگو چی دیدی) میگم=هرچی که لازم بود ببینم رو دیدم و حالا میدونم دنبالت اومدن بیهودس) میگه=نمیفهمم چیمیگی) میگم=اره خودتو بزن به اون راه) از کمد میام بیرون و نگاهم رو از دریکو برنمیدارم.
میگم=بخاطر بابات وارد این داستانا نشو) میگه=یعنی چی بخاطر بابام؟ من بخاطر اون کاریو نمیکنم) میگم=پس چرا بلاتریکس لسترنج اینجا بود؟) بلند میگم اینو و میاد سمتم و میگه=اروم لیا....ازت خواهش میکنم نزار از راه دیگه ای ساکتت کنم) به چوبدستی توی دستش نگاه میکنم و میگم=کم کم ازونم استفاده میکنی) چیزی نمیگه میرم به سمت در خروجی و دنبالم میاد=لیی چیزی که دیدیو به کسی نگو) میگم=چرا اونوقت؟) میگه=دوست نداری بعدشو بدونی) با حالت تهدید امیزی اینو میگه. میگم=بخاطر بابا-) نمیزاره جملم تموم شه استین دست چپشو میکشه بالا و میگه=بخاطر بابام؟! اینا بخاطر بابام نیست لیی..) کم کم چشمام از حدقه درمیاد. دریکو مالفوی روی دست چپش علامت مرگخوار رو داره. نمیتونم تو چشماش نگاه کنم. حتی نمیتونم حرف بزنم چوبسدتیو محکم تر به سمتش میگیرم و میگه=کل این مدت ازت فرار نمیکردم چون دوست ندارم یا چون کسه دیگه ایو پیدا کردم نه. ازت فرار میکردم چون مجبورم چون نمیخوام صدمه ای ببینی) استین دستشوو دوباره به حالت قبل برمیگردونه و میاد جلو اما چوبدستیو بالا تر میگیرم. این صحنه یکبار دیگه توی تابستون تکرار شده بود. وقتی که من و رگولوس بلک، توی هتل تو حومه ی برلین بودیم. میگه=یچیزی بگو...حداقل بهم نگاه کن) یه قدم میرم عقب. میگم=چرا میخوای...وارد...هاگوارتز بکنشیون؟) میگه=نمیتونم بگم لیی) با چشمام که حالا خیسه بهش نگاه میکنم و یاد حرفای رگولوس میوفتم "مراقب باش مالفوی هم ممکنه مثل پدرش بشه" و "دریکو مالفوی واقعا خطرناکه بودن باهاش اول به خودت و بعد به بقیه صدمه میزنه" بهش نگاه میکنم. میگم=رگولوس راست میگفت) چشماش گرد میشه و میگه=ت...تو رگولوسو...خب اره یه مدتی جاسوس محفل بود اما...از...باهاش حرف زدی؟) میگم=تو مگه جواب سوالای منو میدی؟) میاد جلو و با وردی چوبدستیمو پرت میکنه.میاد جلوتر میگه=چی بهت گفته درمورد من؟) میگم=تو مگه جواب سو-) میپره وسط حرفم و میگه=اونی که الان چوبدستی دستشه منم نه تو) میگم=بزن دیگه. یه ورده بگی کارم تمومه فکر کنم باعث خوشحالی خودت هم بشه) میگه=واقعا دیوونه ای تو) میگم=نه به اندازه ی تو مالفوی. میخوای بدونی چیگفت؟ گفت از مالفوی دور شو گفت اون به اندازه کافی خطرناک هست گفت نمیدونه که داره چیکار میکنه. دریکو تو کی مرگخوار شدی؟) میگه=اواسط تابستون) میگم=به هرحال اون زودتر ازونموقع اینارو میدونست و من احمق فقط ازت حمایت کردم) میگه=فکر کردی این خواسته ی من بود که منم عضوی از مرگخوارا باشم؟! من اصلا زیر سن قانونی ام و نمیدونم چرا مرگ خوارم کردن لیی. اما مجبورم کارایی که میگن رو بکنم با اینکه نمیخوام باور کن) میگم=اره باشه مزخرف پشت مزخرف بچین. خودت نمیدونی چی میگی دریکو. فکر کردی با اینکار چی بهت میرسه؟ در نهایت همه مرگخوارا میمیرن و ولدمورت قدرتشو از دست میده و تو خواسته یا ناخواسته، سرنوشتت باهاشون یکی میشه) چیزی نمیگه. بعد از چند ثانیه میگن=حالا اگر انقدری ازمن خسته نشدی که با یه ورد کارمو تموم کنی، میخوام ازینجا برم) از رو زمین چوبدستیمو برمیدارم.
میگم= بدون، من و تو دیگه کاری باهم نداریم. من عضوی از محفلم و تو عضوی از گروه لرد سیاه. کسی هم چیزی به کسی نمیگه. رگولوس مرگخوار بود ولی تنها مرگخواری بود که باید به حرفش گوش میدادم و ندادم. درمورد تو راست میگفت) بدون اینکه بزارم حرفی بزنه میرم بیرون. تا شب تو اتاقم میمونم. فردا صبح هری برای کلاس دفاع میاد دنبالم و دیگه نه نگاهی به مالفوی میکنم و نه حرفی باهاش میزنم با اینکه همگروهی ایم. گاهی وقتا حس میکنم زیاده روی کردم. فکر میکنم دریکو واقعا نمیخواست مرگخوار بشه و من زیاد از حد سرزنشش کردم وقتی حالش واقعا خوب نبود. حدود سه هفته بعد که تعطیلاته کریسمسه به دفتر اسنیپ میریم تا بفرستتمون حدود دو یا سه روز پیش محفل. همه تو یه خونه جدید مستقر شدن. وقتی میرسیم همشون سر میز شام نشستن. مام جایی پیدا میکنیم و میشینیم. نگاه سیریوس رو روم احساس میکنم اما نگاش نمیکنم. لوپین داره حرف میزنه=اوضاع خیلی جدی تر شده. خیلی جدی تر از قبل دنبال هری و متاسفانه دنبال لیان. که خب ما میدونیم چرا لیا براشون انقدر مهم تر شده. خب چون مادر لیا عضوشونه و دلیل بعدی اینکه لیا عضو محفله و اگر بگیرنش واقعا بدردشون میخوره. باید بیشتر از قبل مراقب باشیم و برای عملیاتی هممون باید به وزارت سحر و جادو بریم تا گوی زندگی هری و لیا رو برداریم. میدونین که اگر زودتر از ما دستشون به اون دوتا برسه و بشکوننشون...) پدر رون میگه=میدونیم بله) من و هری بهم نگاه میکنیم. هری میپرسه=این عملیات...کیه؟) لوپین میگه=فردا صبح) سکوتی اتاق رو میگیره.
عملیات فردا صبح، تایین کننده ی خیلی چیز هاست. بعد میگم=ماهم هستیم دیگه؟) لوپین میگه=همه هستن) سیریوس میگه=هری و لیا نباید باشن) لوپین میگه=متاسفم سیریوس. همونطوری که تو باید باشی اون دوتام باید باشن..امشب رو استراحت کنین که فردا کار مهمی داریم.) سیریوس اما کنار نمیاد=لوپین خوب میدونی کاری که میکنی حماقته محضه) لوپین میگه=سیریوس شده یکبار به حرف من و کارای من اعتماد کنی؟) سیریوس میگه=همین مونده عقلمو بدم دست تو. من فراری درجه یک ازکابانم. لیا و هری هدف های مهم لرد ولدمورت. جایی که فردا میریم،یعنی وزارت سحر و جادو هم لونه ی موش دیگه همه چی تکمیله لوپین) لوپین نوشیدنی اش رو سر میکشه و به من و هری نگاهی میکنه=تصمیم پای خودتون. میخواین بیاین بیاین. نمیخواین هم که هیچی) پامیشه و وقتی میخواد بره به سمت سیریوس برمیگرده و میگه=توام همینطور بلک) بعد از خوردن شام میریم تو اتاق چند نفرمون.هری میاد پیش من که روی تخت دراز کشیدم و میگه=سیریوس واقعا دلش برات تنگ شده بود) میگم=خب؟) میگه=نمیخوای باهاش حرف بزنی؟) میگم=نه) میگه=اگر من جای تو بودم از فرصتی که با بابام داشتم استفاده میکردم. هیچکس از فردای خودش خبری نداره تو این وضعیت که وخیمه) جوابی نمیدم و پتو رو روی سرم میکشم. هری هم پامیشه و میره جای خودش میخوابه. فردا صبح زود شروع میکنیم اماده بشیم. دختر ها بالاتنه جذب و استین های گشاد و پایین تنه مثل دامنه اما دامن نیست. پسر ها استین بلند و شلوار نه جذب و نه گشاد مشکی میپوشن. شاید اینگه همرنگ مرگخوارا بشیم ایده خوبی نبوده باشه اما خب. میریم پایین و صبحونه میخوریم. بعد دو گروه میشیم.گروه اول=لوپین، هرماینی، من، سیریوس، جینی، فرد گروه دوم=مامان رون، پدر رون، رون، جرج، هری تلپورت میشیم گروه اول و بعد گروه دوم تو بخش اداری وزارت خونه ایم و سعی میکنیم بخش گوه هارو پیدا کنیم. امروز خلوته. از خلوت منظورم اینه که هیچکسی نیست. نزدیک فرد وایمیستم چون واقعا میترسم. دستمون همه به چوبدستی هامونه. خیر سرم رشته دفاع در برابر جادوی سیاه برداشتم تو مدرسه. وارد بخش گوه ها میشیم. گروه هری اینا هم از اون یکی در همه بهم ملحق میشیم. لوپین و سیریوس شروع میکنن دنبال گوی ها بگردن و ما هم مراقبشونیم که یکدفعه صدایی میاد. اگر بگم مرگخوارا از هر طرف ظاهر میشن شاید غیر قابل باور باشه اما باورش کنین. هر طرفمون مرگ خوار هایی هستن که بخاطر ماسک نمیتونیم تشخیصشون بدیم. اما یکیو خوب میشناسم. بلاتریکس لسترنج و صدای خنده هاش.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
گلیگیلیگلییییی✨️🎀🫶🏻
چه خوشحالم که پارت گذاشتییی💕🤍✨️
مامان لیا قصد اسیب زدن به دخترشو نداره که؟🥰
بعد از الان بگم،سیریوس بمیزه منم میمیزم🌚
اسیرش کن شکنجه اش بده فقط نگشش😔
اخیییییی
عشقی جدی
ماشاءالله جزو معدود نویسنده هایی هستی که چند ساله داری مینویسی داستانتو ولش نمیکنی>>>
همینجوری ادامه بده ول نکنیا((((:
مرسییی😭😭💞💞
منتظریم پارت بدیییییی😞😁😁😁😁😁
چشممم بررسیه💞
وای عالی
نفت شدیم تا این پارتو بذاری🦖
وای😭💞
عالییی بودد
مرسیییی
تاکس عالی بود مرسیی که پارت میدی
عشق منی
میبممبحلکلجسجسخثهبتبحملنلملپا
تاکسی بعد قرنی پارت میدهههههیخبنبنلمببلملنل
بلهههه
حسمیخینیخبمبنبحبنبپبپبمبپبحبنکبنبحبدبکلپل
عالی و پرتغالی
💞💞💞💞