
چرا انقد سر دلایل الکی رد میکنین الان دوبار اصلاح محتوا خورد. الان گفتین دسته بندیش مشکل داره. این داستانه دیگه گذاشتمش تو بخش داستان چیکار کنم بزارم تو بخش اطلاعات عمومی؟
ماسکو درمیاره کنارش، لوسیوس، پدر مالفوی ماسکشو درمیاره. سیریوس و لوپین کنار مان. هممون کنار هم. یعنی دریکو هم اینجاست؟ فکر نکنم ولی. بلاتریکس=به به ، میدونین چقدر دلم برای این گروه، کنار هم تنگ شده بود. کشتن همتون باهم نمیدونین چقدر حال میده مخصوصا وقتی هری پاتر، لیا بلک و صد البته سیریوس بلک وسطتتون باشه) کسی از ما چیزی نمیگه. چوبدستیمو محکم تر میکنم. لوسیوس میگه=هی لوپین، فکر کنم اون دوتا گویی که دستته مال لرد سیاه باشه نه تو یوقت نندازیشون لوپی)لوپین میگه=فکر کنم توهماتت باز زدن بالا لوسیوس بهتره بزارین بدون درگیری ازینجا خارج بشیم وگرنه اونی که پشیمون میشه شمایین) بلاتریکس از خنده های همیشه گیش میکنه و میگه=خسته نشدی لوپین از تهدید های تو خالیت؟) لوپین میگه=فعلا که گوی ها دست منه. بنظرم شما اینارو شکسته نمیخواین) و یکدفعه لوپین وردی میگه و چنتا از مرگخوارا به عقب پرت میشن. همین استارتی میشه برای اینکه بلاتریکش و لوسیوس هم شروع کنن به مبارزه. حالا هممون باهم داریم میجنگیم و کم کم پراکنده میشیم تعداد زیادی از گوی هایی که داخل این اتاقه میشکنه اما میدونم تا وقتی که زندهام به این معناست که گوی من هنوز نشکسته.از سالن خارج میشم و بلاتریکس بیرون منتظرمه چوبدستیو سمتش میگیرم. میگه=لیا من واقعا نیومدم تا باتو مبارزه کنم) میخنده و بعد میگه=من و مامانت دوستای خیلی خوبی هستیم و میدونم که چقدر دلش برات تنگ شده توام دلت براش تنگ شده مگه نه؟) باز میخنده. صدای سیریوس رو میشنوم پشت سرم=ولش کن بلا، با دخترم کاری نداشته باش کسی که میخوای بکشیش اینجاس. من) میاد جلوی من و میگم=از دیوونه بازی دست بردار پسش میزنم و به بلاتریکس نگاه میکنم=خب؟ داشتی میگفتی. مامانم چی؟)میخنده و میگه=منتظرته لیا. من مطمعنم تو برای اون ساخته شدی نه این سیریوس پیر) میگم=درست صحبت کن) بلاتریکس به سیریوس نگاه میکنه و میگه=خوب تربیتش کردیا دمت گرم. اما بنظرم وقتشه باهاش خدافظی کنی) شروع میکنه ورد هاشو به سمت سیریوس پرتاب کردن. سیریوس هم دفاع میکنه.
اصلا وقت نمیکنه وردی بگه فقظ دفاع میکنه منم از پشت به بلاتریکس به سمت سیریوس میرم حالا کنار سیریوس با بلاتریکس مبارزه میکنیم. سیریوس بلند به بلاتریکس که ورد هاشو به سمت منم میندازه میگه=لیا هیچ ربطی به داستان ما نداره...ولش کن) بلاتریکس میخنده و میگه=تا وقتی پیش تو باشه بچه ی توعه...خودت میدونی که دلسینی میخواد که برگردونمش) چشمای سیریوس گرد میشه. دلسینی مامانمه؟ اسمش رو حتی یادم نیست. سیریوس بمن نگاه میکنه=برو...) صداش خیلی بلنده میگم=نه.نمیتونم) بلاتریکس همون لحظه چندتا ورد به سمتون میگه و سعی میکنیم دفاع کنیم. میگه=برو و هرکاری میکنی دست دلسینی نیوفت...اگرم افتادی...مراقب خودت باش) میگم=نمیفهمم چیمیگی) به بلاتریکس نگاه میکنم. دلم میخواست همین لحظه برم و سیریوس رو بغل کنم. وقتی اسم دلسینی رو میاره قیافش اروم تر از قبل میشه. انگار نه انگار کسیه که خیلی اذیتش کرده. سیریوس داد میزنه=گفتم برو!انقدر پدر بدی بودم که فکر میکنی از پس خودم بر نمیام؟) بغضم میگیره. بلند میگم=نه...هیچ-) قبل ازینکه بخوام جملم رو اصلا بگم لوپین یکدفعهمنو کنار میکشه و پشت ستونی میبره میگم=نکن...میخوام منم کاری کنم) میگه=وقتی گوی ات دست اوناست و بخوای مبارزه کنی، فقط با شیکوندنش میتونن جلوتو بگیرن) چشام گرد میشه و میگم=گویمو دادی بهشون؟!) میگه=گرفتن) نگهم میداره و نمیزاره برم. میگم=خب تو جرا نمیری از سیریوس دفاع کنی اون نمیتونه جلوی بلاتریکس وایسه..) تقریبا دارم جیغ میزنم. انقدری صدا زیاده که صدای خودم رو بزور میشنوم. میگه=این مبارزه برای بلاتریکس و سیریوس عه و به من هیچ ربطی نداره. بودن من فقط حواس سیریوس رو پرت میکنه و بدتر به ضررشه) و همین جملش که تموم میشه یک مرگخوار دیگه هم اضافه میشه و سیریوس نمیدونه چجوری هندلشون کنه. میگم=کمکش کن خواهش میکنم من همینجا میمونم) بغضه حالا به گریه هایی تبدیل شده که فایده ای ندارن. پامیشه و میره. یه مرگخوار منو از پشت میگیره و سریع حرکت میکنه جیغ میزنم، دست و پا میزنم اما انگار همه درگیر مبارزهان و کسی صدام رو نمیشنوه. میبرتم دوباره داخل سالن بزرگ گوی ها. لوسیوس اونجاست. میگه=لیا وقتشه که باما بیای) میگم=امکان نداره)میگه=بمونی پیش اینا که چی بشه اخه جدی) میخنده. کیگه=به هرحال میدونی قدرت اخر سر برای ماست نه این گروه) که ناگهان ورد اواداکدواورا(ورد مرگ) رو از زبون بلاتریکس میشنوم. لوسیوس لبخندی میزنه اما من حتی نمیتونم تکون بخورم. فقط صدای داد بلند لوپین که از سر ناراحتی بلند میشه رو میشنوم و انگار به تمامی وجودم میره. نمیزارم مرگخواری جلومو بگیره. به سمت سالن میدووم. اما زیادی دیر شده. حالا بدن بی جون سیریوس، کف سالن اصلی وزارت سحر و جادو، بی جون افتاده.
بلاتریکس بهم نگاه میکنه و میگه=یک هیچ)چند ثانیه بعد همه مرگخوارا غیب میشن. اینم از روز دوم تعطیلات کریسمس ما. از اتاق نمیتونم بیرون بیام. نمیتونم توی این فضا باشم. فقط میتونم برگردم هاگوارتز و اینو روزی صد بار به لوپین میگم. حالم واقعا بده. یاد حرف هری میوفتم که درمورد سیریوس زد "اگر من جای تو بودم از فرصتی که با بابام داشتم استفاده میکردم. هیچکس از فردای خودش خبری نداره تو این وضعیت که وخیمه" و حتی وقتی گفت "سیریوس واقعا دلش برات تنگ شده" جدیش نگرفتم. حالا من موندم و کسی که دیگه نیست. هری سعی کرد باهام حرف بزنه با اینکه حال خودش مثل من خرابه. لوپین هم همینطور. اما همه میدونن قرار نیست چیزی با حرف زدن درست شه. به این فکر میکنم که چقدر سیرویس رو دوست داشتم و الان زیادی دیره. به این فکر میکنم که سیریوس واقعا تلاش خودش رو کرد وقتی مادرم برای لرد ولدمورت مارو ترک کرد، سیریوس تمام توانشو گذاشت که من نبود مادرم رو حس نکنم در حالی که خودش یکی از بزرگترین فراری های ازکابان بود. سه روز بعد از تعطیلات کریسمس یعنی سه روز دیرتر میفرستنمون هاگوارتز. خبر مرگ سیریوس سر تیتر تمام روزنامه ها و مجله های کل کریسمس بود. حالا من و هری و جینی وارد سرسرا میشیم. هممون با قیافه هایی ناراحت که سعی میکنیم مخفیشون کنیم. اما نگاه های دانش اموز ها و دوستامون رو کاریش نمیشه کرد. امروز سر کلاسی نرفتم. کل این هفته بعد از ظهر هارو رو توی سالن کوییدیچ نشستم و منتظرغروب موندم. صورتم رنگی نداره. دستام از همیشه سرد ترن. خوابم نمیاد. کم کم بازی کوییدیچ اسلیترین با هافلپافه و بازیکنا برای تمرین به زمین کوییدیچ میان. اما کسی متوجه من نمیشه. این موضوع برام خیلی بهتره. حتی فکر کنم چند شب رو اینجا خوابیدم. جدی نمیدونم. تا یک شب فکر میکنم حوالی ساعت ۲ یا ۳ صبح دست سردی رو روی گونه ام حس کردم. پامیشم و میشینم. از دیدنش، ته ته ته قلبم خوشحال میشم اما هرگز نمیتونم این موضوع رو ابراز کنم به خاطر اخرین دیداری که داشتیم. همه چیز فرق کرده اما، جای زخم حرف هایی که نمیخوای بشنوی، همیشه بیشتر از جای هر زخم دیگه ای میمونن. سردمه. کت مشکیش رو درمیاره و دورم میزاره چون بعد از چند ساعت متوالی تحمل سرمارو کردن، بدنم به لرزش افتادم. اروم تشکر میکنم. دیگه نگاش نمیکنم. میگه=همه نگرانتن) صداش. سعی میکنم به روی خودم نیارم که بعد از اینهمه مدت صداش هنوز باعث میشه اروم تر بشم. سعی میکنم نشون ندم که چقدر میتونه رفتارش روم اثر داشته باشه. چیزی نمیگم. میگه=تازه شنیدم چیشده) باز هم چیزی نمیگم."سیریوس بلک به دست خاندان دورش بلاتریکس لسترنج کشته شد" سر تیتر همه ی اخبار بود و بلاتریکس خاله ی دریکوعه چطوری میتونسته تازه شنیده باشه؟ میگه=متاسفم لیا.) دستم رو میگیره. دستش از من هم سرد تره اما کوچیک ترین تکونی نمیخورم و میزارم کنترلم رو داشته باشه. با صدای کمی گرفته که انگار حرف زدن یادم رفته میگم=تازه نفهمیدی) دریکو نگام میکنه=لیا نه..از من نخواستن که توی اون عملیات شرکت کنم چون...ولدمورت..یعنی چیز..لرد سیاه میدونه که من اونقدرا ضعیف هستم که توانایی همچین کاری رو ندارم)
میگم=تقصیر لوسیوس عه...اگر منو نمیبرد و ازونجا دور نمیکرد، شاید میتونستم جلوی بلاتریکس رو بگیرم) چیزی نمیگه. خب حق هم داره رسما گفتم تقصیر باباشه، بابایی که زندگی دریکو رو وحشتناک کرده. پامیشم و کتش رو درمیارمرو میزارم رو پاش و میگم=واقعا نیازی به ترحمت که نمیدونم برای چی میکنی، ندارم) به زمین کویدیدیچ نگاه میکنم و بهش پشت میکنم. میگه=ترحم؟ لیا درسته اوضاع خیلی فرق میکنه اما من هنوز دوست دارم) میگم=اینم بخشی از عملیاتته مالفوی. نکنه توام مثل بلاتریکس میخوای منو به مامانم برگردونی؟)پامیشه. اینسری با صدای بلند تر میگه=لیی، اگر میخواستم اینکارو بکنم اونروز که تو کمد مخفیت کردم بهترین موقع بود) نگاش میکنم. وامیسیته کنارم و میگه=از بعد تعطیلات...تو حتی کلاس ها رو هم نیومدی که خب بهت حق میدم اما...بنظرم وقتشه خودتو با یه چیزی سرگرم کنی) پوزخندی میزنم و میگم=سرگرم؟ یا بیام و خودمو بکنم موضوع بحث بچه های دیگه؟) میگه=لیی فردا، پسفردا و روز های دیگه، کدوم ازین بچه های دیگه اصلا هستن؟ با این وضعیت کی زندست کی مرده؟) نگام رو به زمین کوییدچ برمیگردونم. میگه= تازشم دامبلدور نگرانته. اون میدونست تو کجایی و منو فرستاد وگرنه ما هیچکدوم نمیدونستیم کجایی فکر کن بخاطر این موضوع مجبور شدم با هری حرف بزنم.) چیزی نمیگم. اما بعد از چند دقیقه سکوت میگم=تو برو) میگه=فکر کردی من تورو اینجا ول میکنم؟ لیا داری از سرما به خودت میلرزی صورتت سفید شده. به استراحت و یه سرگرمی نیاز داری) میگم=دامبلدور میتونست خودش این حرفارو بهم بزنه) میگه=اینا حرفای اون نیست اون فقط بمن و هری گفت تو کجایی) چیزی نمیگم. میگه= یک ساعت دیگه کلاس دفاع شروع میشه) نگاش میکنم و میگم=نکنه میخوای مارو باهم ببینن؟) میگه=ا..خب...) میگم=دامبلدور میدونه؟) میگه=اره فکر کنم) میگم=فقط...امروز) دنبالش میرم.
نزدیکم میمونه و یجورایی بودنش باعث میشه کسی سمتم نیاد چون از مالفوی میترسن و این عالیه واقعا حوصله حرف زدن با هیچکسی رو ندارم. وارد دفتر دامبلدور میشم. مالفوی بیرونش منتظرم میمونه. دامبلدور که روی میزش نشسته با دیدن من لبخندی میزنه=خانم بلک چه سعادتی) لبخند خشکی میزنم و روی صندلی جلوی میزش میشینم میگه=شنیدم از ابتدای سال جدید هیچ کلاسی رو شرکت نکردین) میگم=احتمالا شرایطی که توش قرار دارم رو هم شنیده باشین) دامبلدور خنده ی ارومی میکنه و میگه=دیگه کی اون رو نشنیده) چیزی نمیگم. میگه=من پیشنهادم به شما اینه که فعلا با کسی زیاد در ارتباط نباشی اما کلاس هاتو رو شرکت کن و هری هم بی خبر نزار واقعا نگرانته) میگم=دریکو چی؟) میگه=اون بنده خدا که برات بیرون در وایساده منتظر. اما بنظرم تا جایی که میتونی، هرچی که میدونی رو بهش نگو. هرچیزی که گفتم رو به هری و هرماینی و رون هم بگو. و اینکه الان وضعیت طوری نیست که تو نگران این باشی که بعد از چندروز وقتی میری سر کلاس بقیه چه ریکشنی میدن یا کی چجوری قراره تو سرسرا بهت نگاه کنه. موضوع الان ارامش و امنیت خودته که اگر بهش توجه کنی موضوعات دیگه رو باید نادیده بگیری) سری تکون میدم و تشکر میکنم. نمیدونم چرا اما حسی بهم میگه که دامبلدور میدونه دریکو مرگخواره. از در خارج میشم دریکو همونجا وایساده میگه=بریم؟) میگم=اگر کاری داری تو برو) میگه=نه من کاری ندارم. تازشم قرار شد امروزو پیش هم باشیم) لبخند کوتاهی میزنم و باهم به سمت سرسرا میریم هرماینی میپره بغلم و به مالفوی که کنارم ایستاده نگاه میکنه. هری و رون کنار هرماینی وایسادن. هرماینی وقتی از بغلم خارج میشه میگه=کجا بودی؟) میگم=مهم نیست..) میگه=امروزو میای سر کلاسا دیگه؟) سر تکون میدم و لبخندی میزنم. بعد هری رو بغل میکنم اروم در گوشم میگه=دریکو مدام ازم میپرسید کجایی..منم نمیدونستم چی بگم) اروم میخندم و میگم=خودت خوبی؟) میگه=بهترم) از بغلش درمیارم و رون رو بغل میکنم میگه=خیلی نگرانت شدم دیوونه) میخندم و بعد میگن=بریم بشینیم) به دریکو نگاه میکنم میگم=میای؟) میگه=بعد صبحونه میام پیشت) سر تکون میدم و لبخندی میزنه و جدا میشیم.
ناهار رو پیش هری و رون و هرماینی ام بعدش که کم کم کلاس دفاع داره شروع میشه میرم دوش میگیرم و بعد به اتاقم تو ریونکلا میرم و وسایلم رو برمیدارم و دریکو یکم دورتر از سالن ریونکلا منتظرمه. میرم پیشش و بدون حرفی به سمت کلاس میریم. هری از قبل اومده و تو همون گروه همیشگی میشینیم که یعنی من دریکو هری و یک پسر از اسلیترین به اسم تئودور. من و دریکو کنار هم نشستیم و هری و تیودور جلومون اما پشت بهمون. امروز مدل کلاسا عوض شده. اما ما ردیفای اخریم. دریکو با دقت به اسنیپ گوش میده و به هرکی که مدت طولانی بمن زل میزنه بدجور نگاه میکنه. دستشو میگیرم و میگم=ولشون کن) حالا بمن خیره شده. ولی بعد از چند ثانیه نگاهش میره رو اسنیپ. یه وقتایی این موضوع که الان دست یک مرگخوارو گرفتم یادم میره. اینکه اخرین بار چجوری باهاش بحث کردم. اینکه هم دریکو مرگخواره و هم رگولوس. گرچه رگولوس رو خیلی وقته که ندیدم. اما دریکو، خودش نمیخواسته که مرگخوار باشه و اینو مطمعنم. علاوه بر این، خودش هم یبار اینو گفت. یوقتایی یادم میره کسی که کنارم نشسته، کسیه که داره کمک میکنه بلاتریکس وارد هاگوارتز بشه. اما نمیتونم جلوشو بگیرم چون ممکنه به قیمت جون جفتمون تموم شه. وقتی اسنیپ صداش میکنه که بره فرمولی رو حل کنه پامیشه و میره و من که نمیدونم فرموله اصلا برای چیه فقط بهش نگاه میکنم. اسنیپ بهش میگه که چنتا چیز رو برامون توضیح بده و دریکو با تمام بی میلیش اما بازم توضیح میده. بعدش میاد میشینه کنارم و میگه=خدایی بهتر از اسنیپ درس میدم) خنده ی کوتاهی میکنم و کلاس تموم میشه. با هری و دریکو میریم کتابخونه تا تحقیقو انجام بدیم که برای سانس شب داریم. هری اروم بهم میگه=هیچوقت فکر نمیکردم تو موقعیتی قرار بگیرم که مجبور شم با دریکو کنار بیام) میخندم و به دریکو نگاه میکنم. تا شب رو تو کتابخونه ایم و بعد از ساعت ۱۱ دریکو بهمون میگه که کاری براش پیش اومده و نگران میزنه. میدونم که باز مربوط به بلاتریکس و این داستاناست. میگم=میخوای باهات بیام؟) نگام میکنه. مطمعنم که نمیخواد بگه نه. اما میگه=میدونی که بهتره بمونی) و حرف بیشتری نمیزنه چون هری اینجاست. برای مدتی بهم نگاه میکنیم میگه=ساعت ۱ صبح بیا سالن کوییدیچ اگه خواستی به هر حال من تمرینم دارم برا کوییدیچ) و بعدش با لبخندی میره. نگرانشم. چون مطمعنم بلاتریکس به اندازه ی کافی روش فشار وارد میکنه. و هری میگه=کجا رفت؟) میگم=نمیدونم دیدی که نگفت بهم) میگه=برات مشکوک نیست این کاراش؟) میگم=نه) هری نگام میکنه. میگم=میدونم چی میخوای بگی هری. اما بس کن. الان هیچکس تو وضعیت خوبی نیست) کتابامو برمیدارم و میرم سمت سالن ریونکلا. بعد با تسترا میریم سالن کوییدیچ.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عه وا سیریوسسس💔
من گریه؟نه بابا،فقط خاک رفت تو چشمم🤝🏻
عالیییی بود🥰🥰🥰
هرچند جایی بودم که آنتن نداشت و با تاخیر خوندمش🥲
مرسییی
عیب نداره بابا عشقی💞💞
پارت جدید مرسیی💞
عالی بود
💞💞💞💞💞
فرصت عالی بود تاکسی
چی؟😭