
اولین نوشته کوتاه منه امیدوارم که خوب نوشته باشم و مورد پسندتون باشه...
بالاخره پس از مدت ها کلنجار رفتن با خودش برای متقاعد کردن مغز و قلبش به این کار، درحالی که بر روی پل همیشگی ای که او رد می شد ایستاده بود؛ دسته گل موردعلاقه او را در دست گرفته بود و منتظر رسیدن او بود. می خواست این بار یک بار برای همیشه عزمش را جزم کند و از احساس حقیقی اش به او بگوید. قلبش از هیجان و بی تابی کم مانده بود از سینه اش به بیرون بپرد. نگاهی به ساعت مچی دیجیتالش انداخت. هنوز چند دقیقه ای به ساعت ۱۶ مانده بود که برسد و از این پل رد شود. هوای ابری خورشید را در پشت خود پنهان کرده بود. نگاهی به دسته گل صورتی رنگ انداخت و کمی آن را به دماغش نزدیک کرد و بوئید. نگاهی به چهره غریبه هایی که در اطرافش بودند انداخت. هیچکدام از آنان را نمی شناخت و تنها امیدوار بود که او را از میان آنان بیابد.
چند دقیقه از ساعت ۱۶ سپری شد و او هنوز نرسیده بود. کم کم داشت از آمدن او ناامید و مانند گلی پژمرده می شد. اتفاقی چشمش به فردی از دور مانند او افتاد. کمی نگاهش را تیز تر کرد و او را با مردی غریبه درحال قدم زدن، دست در دست و خندان دید. در آن لحضه به وظوح صدای شکستن قلبش را شنید. تکه های شکسته قلبش در بدنش فرو رفت و درد شدیدی همراه با سوزش در قفسه سینه خود احساس کرد. دردی که گویا هرلحضه ممکن است او را از پای در بیاورد و جانش را از بدن خارج کند. بدون آنکه آن ناراحتی را در چهره اش نمایان کند قطره اشکی از چشم چپ بر روی گونه اش سر خورد. این اولین باری بود که اشکش بدون اجازه او می ریخت. اولین باری بود که به گریه افتاده بود.
گویا که کنترلش بدنش از دست داده بود و اختیاری نداشت. همان گونه به او چشم دوخته بود که دختر نیز از آن سمت پل چشمش اتفاقی به او افتاد و با دیدن حال و روزش لبخند از چهره اش پر کشید و جایش را به چهره ای متعجب داد. پلک هایش کاملا تر شده بود و قطرات اشک جلوی دیدگانش را گرفته بود. دسته گل از دستش سر خورد و بر روی زمین افتاد. نگاهش را فوری از دختر گرفت و آنجا را ترک کرد. اکنون آسمان نیز همراه او به گریه افتاده بود. تمام امید و آرزو و خیال های شیرینش در یک لحضه پر کشیده بودند. تا کنون چنین احساس تنهایی و دل شکستگی نکرده بود. در آن لحضه فقط می خواست دور شود و به جایی برود که همه این ها را فراموش کند. جایی که فقط خودش باشد و قلب شکسته اش؛ جایی که فقط خودش دوای قلبش باشد و تکه های آن را از نو به یکدیگر بچسباند. پایان.
سپاس که تا تهش اومدی😁💖
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت
عالی بود
عاللی زیبا >>>>