
خوندنشون ضرر نداره.
ترس از مرگ بیهوده است؛ مرگ از آغاز نوشته شده. خواست از انسانها متنفر شود، از این که اینقدر شکننده و فانیاند، اما نتوانست؛ نفرت از همه، یعنی نفرت از هیچکس. کاش کینهای مییافت تا آتش مرگ ناگهانهاش را تسکین دهد؛ اما در این بیداد ناگهانی، کدام نام را بر تیغ سرزنش بنشاند؟ حتی خدا نیز از حصار بیباوریاش بیرون میماند، بیآنکه مأمنی برای خشم سرگردانش باشد.
همین رنج است که ستون فقراتش گشته؛ ریسمانی باریک که هستیاش را به بند کشیده. بیاین اندوه، جز پوچی، چه چیزی برایش باقی میماند؟ سخنانی در گلو خفته، به بند کشیدهاند خود را. کلمه به کلمه، پشت دیوار جنون، در حال پوسیدنی غریباند. قربانی توهمات پلید خویش گشتهام، در این گنداب بیانتهای ذهن.
همیشه انتظار دارم، اما هر روز همان دیروز است. دردی دارم که کسی نمیداند؛ فقط نگاه میکنم. همچون آب، در کشاکش سرد و گرمیِ آدمها، روح به بیتفاوتی میرسد؛ آنجا که غم و شادی، دیگر فرقی نمیکنند.
چشمانم را باز میکنم، وحشت سراغم میآید؛ وحشت از زندگی، از روز دیگر. زندگی، بومیست بیپاککن. امروز فقط نفس کشیدی؟ اشکالی ندارد.
پدر و مادر عزیزم، ای کاش جز من دلیلی برای افتخار داشته باشید. زودباور بودهایم که پنداشتیم "زنده بودن" و "زندگی کردن" دو راه جدایند؛ دیر دریافتیم هر دو، رودی واحدند که به دریا میریزند. قاتل و قدیسه، در آینهی "هیچ" روبرو میشوند؛ هر دو رگ حیات میبُرند، هر دو آمیزهای از تاریکی و نورند.
حتی در مرگ هم برابر نیستیم؛ یکی در کودکی مُرد، دیگری پس از صد سال. اعتماد، مثل گلوله است؛ نمیدانی به سمت توست یا مقابلت. ماه هرگز وفادار نماند؛ شبی بود و شبی غایب. اما تمام شعرها از آنِ او شد. حال آنکه خورشید، همواره یکسان درخشید و هیچ کس برایش ترانهای نسرود.
پیمانها بسیار بود، اما هر کس، راهِ خویش به سودِ خود کج کرد. دردم را به جان خریدم و دم برنیاوردم، تا آنکه تنم، دربندِ این درد شد. آدمیان، هر یک به شکلی، در گورستانِ خویش زندهاند؛ یکی در مغاکِ فکر، دیگری در زندانِ دل، و آن دیگری در بیابانِ انزوا.
تقدیر، نه بر ضعیفان که بر قویترها میتازد؛ شاید که از شکستن سرو، صدایی رساتر برآید. مهربانی، گوهریست نایاب در این وانفسای جهان؛ مبادا تیرِ کین، بذرِ پشیمانیاش را در دلت بنشاند. نیکی و بدی انسان، در عملکردش برای ماست.
آنقدر در خویش مردهام که دیگر هیچ مرگی، بودنم را اثبات نمیکند. آنجا که در ژرفای خود فرو ریختم، هیچ دستی برای آبادیام نیامد. همواره این من بودم که بر ویرانههای وجودم، آجر به آجر، خویش را از نو ساختم. آنچه شبها روحم را میآزرد، در روشنای روز، بیمعنی مینمود. شاید این ماهیت شب است که آدمی را به عمق آگاهی میکشاند.
ای انسانِ غفلتزده و بیبنیاد، چه حقیرند دغدغههایت در این گذرگاه فانی! دلی که زخمخورده غم است، شانهای میطلبد، نه انبوهی از نصیحت. کاش این راز را همگان درمییافتند. درک نشدن از سوی نزدیکان، سرآغاز دردهای بیشمار روح ماست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت؟
قلمت قویه ولی خیلی پراکنده نوشته بودی
چندتا کوتاهاشون رو من نوشتم بقیه هم بخاطر پیام مفهومی زیباشون انتخاب کردم.
سعی میکنم بیشتر دقت کنم و اصلاح کنم مرسی🥲
عالی