
داستان جدیددد

استایل جیسونگ (ادیت خودم)

استایل مینهو (ادیت خودم)

جیسونگ چشمانش را مالید و پنجره را باز کرد. خمیازه اش به او اجازه نداد بیرون را ببیند. دستانش را باز کرد و کشید. نگاهی به ساعت روی میز انداخت: اوه ش.ت سریع پتویش را کنار زد و به سمت در ورودی دوید. در چوبی را باز کرد و به باغ جلوی رویش چشم دوخت. کفشش را پوشید و به سمت در سفید و بزرگ حیاط رفت. در با صدای قیژ بلندی باز شد. جیسونگ سرش را از در بیرون اورد و راست و چپش را نگاه کرد. کسی نیامده بود. اهی کشید و در را بست.

۱۴ دسامبر سال ۲۰۲۱ _سلام اقای جانگ جیسونگ گفت و لبخندی زد. پیرمرد نجار هم به او سلام کرد. جیسونگ کوله پشتی اش را محکم تر گرفت و نگاهش را به مسیر روبه رویش دوخت. به پارک بزرگ جنگلی رسید. مثل همیشه راهش را به سمت نیمکتی که روبه روی چرخ و فلک بود کج کرد. کوله اش را روی نیمکت چوبی گذاشت و ارام نشست. بغض راه گلویش را بسته بود اما نمیخواست گریه کند. چرخ و فلک به ارامی میچرخید. کوله اش را باز کرد؛ دفتر کاهی و روان نویس مشکی اش را بیرون اورد.

همانطور که برای ادامه داستانش به فکر فرو رفته بود، با روان نویس بازی میکرد که یکدفعه افتاد. خم شد تا روان نویس را بردارد که دستی ان را برداشت و به جای روان نویس، دسته گل رز مشکی را جلوی او گرفت. جیسونگ دسته گل را پایین اورد تا صورت فرد را ببیند. او ماسک مشکی داشت اما چشمانش هر شب به چشمان جیسونگ زل میزد و پیانو مینواخت. جیسونگ با ناباوری به او خیره شد: مینهو...؟!

سریع بلند شد و اورا محکم در اغوش گرفت. مینهو با صدایی گرفته گفت:اروم جیسونگی، الان خفه میشم! و اورا نوازش کرد. دسته گل را ارام روی نیمکت گذاشت و نشست. جیسونگ به دسته گلی که بینشان بود خیره شد و انگشتانش را روی گل های مشکی رنگ کشید: خیلی.. قشنگن.. درواقع میخواست داد بزند و بگوید خیلی دلم برات تنگ شده بود! اما نمیتوانست.. مینهو دستان جیسونگ را در دستانش گرفت: منم دلم برات تنگ شده بود.. جیسونگ با علامت سوال به او نگاه کرد. مینهو لبخندی زد و ماسکش را پایین اورد: درواقع حرفت برای تعریف از گل ها نبود.

جیسونگ خندید و گل را کنارش گذاشت تا فاصله بین خودش و مینهو را کم کند. محکم او را بغل کرد: تو که نبودی.. یه داستان نوشتم.. البته خیلی خوب نشد اما میخوام برات بخونم. مینهو با اشتیاق سر تکان داد. جیسونگ دفتر کاهی اش را باز کرد و خواند: دو پری بودند که هرکدام قدرت خاصی داشتند. یکیشان پری م.ر.گ بود و دیگری پری زندگی. پری م.رگ لباس های حریر مشکی میپوشید اما پری زندگی لباس های سبز در طیف های مختلف. هیچکس باور نمیکرد پری مر.گ، بمیرد. مگر میشد؟ او خودش جان بقیه را میگرفت! اما دردناک تر از ان این بود که پری زندگی نتوانست احساس واقعی اش را به پری م.رگ بگوید..

نور خورشید غروب روی صورتش افتاد. نمیتوانست چشمانش را باز کند. دستش را سایه بان چشمانش کرد و صاف نشست. دفتر کاهی و روان نویسش کنار دسته گل بود اما خبری از پری مرگ نبود. شاید زمانی که خواب بود پری امده و دسته گل را به او داده بود. خورشید کسی که لباس مشکی رنگی پوشیده، پشت درخت قایم شده و چشمانش از اشک برق میزند را دیده بود. شاید برای این قایم شده بود و از دور قلبش را نگاه میکرد که نتوانست احساس واقعی اش را به پری اش بگوید..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوشحال میشم داستان جدید منم بخونید ❤️
عالی بود عزیزممم🩷✨
مرسیییی ❤️❤️