
قسمت سی ام...
کیل که اطمینانی به حرف های او نداشت و آن را توطئه ای بیش نمی دید پرسید. _از کجا میدونی که هدفش الان منم؟ نکنه خودت داری با دروغ بازیم میدی تا خودتو توجیه کنی؟ به هرحال خشمت رو وقتی فهمیدی دیدم. _می دونم چون دیشب دیدمش و وقتی شاهکارت رو روی گردنم دید قاطی کرد، من دارم حقیقت رو میگم، اگر باورش نمی خواهی نکن ولی در آخر به حرفم خواهی رسید. کیل از حرف های او کلافه دست هایش را لای موهایش برد و درحالی که به زمین چشم دوخته بود، خم شد. سعی در باور کردن حرف های او داشت. اگر ترسیدن از حرف های او را انکار می کرد دروغی می شد که فقط به خودش داده است، تا از حضم مخمصه ای که خود را به آن دچار کرده بود روی برگرداند. دوباره به مبل تکیه کرد و گفت: _باشه، حرفاتو باور می کنم؛ اینکه استیسی بخواد باور کنه یا نه با خودشه. _حالا خوب شد. بلند شد و دسته کیف را بر روی شانه اش انداخت. _دیگه از حضورتون رفع زحمت می کنم، ازتون درسته دلخورم و ازتون انتظار نداشتم اما مواظب خودتون باشید.
استیسی شرمنده و مضطرب بخاطر کاری که کرده بود با انگشتان دستش ور می رفت؛ قبل از آنکه آنجا را ترک کند او را صدا زد. _هی کانا، میشه یک حرفی بزنیم؟. با لحنی سرد قبول کرد. _باشه. سپس به راه افتاد و از خانه خارج شد. استیسی از پشت سر او را دنبال کرد و رو به روی او، کنار در ایستاد. شرمنده نگاهش را پائین انداخت و گفت: _من عذر می خوام کانا، نباید اون شب با کیل ولت می کردم، من اصلا نمی دونستم که چنین قصدی توی سرش داره، به جون خودم قسم می خورم که من هیچ اطلاعی از قصد شوم اون نداشتم. درحالی که با نگاه سرد به او نگاه می کرد با لحنی سردتر گفت: _پشیمونی ات قابل قبوله اما فکر نمی کنم به این آسونی و راحتی چیزی بین ما درست بشه؛ خصوصا بعد این کار کثیف کیل با اون رفتارش؛ من رو باش که گمان می کردم بعد چند سال درست شده ولی نه، درست مثل یک لباس سفیده که حتی پس از شستن اش جای اون لکه می مونه و خودش رو نشون میده.
راه پله رو از سر گرفت و آنجا را ترک کرد. کیل تمامی حرف های او را شنیده بود. استیسی درحالی که با همان حالت چهره نگران لب پائینش را گاز گرفته بود نگاهی شکست خورده به کیل انداخت. _محاله این بار دیگه بهت فرصتی بده، با اون کارت گند زدی به رابطه ای که به زور برات درستش کرده بودم، اگر الان آسمون به زمین هم برسه محاله برگرده پیشت. وقتی به خانه رسید بر روی تخت نشست و با مادرش تماس گرفت. پس از چاند بوق تماس وصل شد. _الو سلام مامان. _اوه کانا!، حالت چطوره دخترم؟ چرا هیچ تماس و پیامی اخیرا نمی گیری؟. _شرمنده مامان، فقط سرم یکم شلوغ بوده. _اوه! درکت می کنم عزیزم، مواظب خودت اونجا باش و زیاد به خودت سخت نگیر. _باشه مامان، راستش پیامت رو دیدم راجب مهمونی خانوادگی، فردا حرکت می کنم به سمت خانه. _با اتوبوس میایی؟. تک خنده ای کرد و جواب داد. _نه با ماشین خودم. با لحنی نگران گفت: _ای وای پس خیلی احتیاط کن جاده خیلی خطرناکه. _هیولای هفت چشم نیست که بخواد بخورتم رانندگی می کنم خودمو میرسونم دیگه، نگرانی واسه چیه آخه!؟.
_خیلی خوب، پس منم ناهار موردعلاقه ات رو درست می کنم. _راستی به بابا چیزی نگی راجب اومدنم می خوام سورپرایزش کنم. _از دست تو دختر ناقلا، باشه. _پس فعلا مامان، سلام منم بهش برسون. _مراقب خودت باش، فعلا عزیزم. از این مکالمه مقداری دلش گرم شده بود. احساس می کرد می تواند کمی بعد این روزهای آزار دهنده در کنار خانواده اش به شادی و آرامش برسد. بخاطر ذوق و شوق زیاد برای رفتن بلند شد و به سمت کمد رفت تا چمدانش را آماده کند. قبل از دست به کار شدن آهنگی از تلفن خود پخش کرد و درحالی که وارد حال و هوای آهنگ شده بود می رقصید و لب خوانی می کرد و لباس هایش را درون چمدان می چید.
چنان از آهنگ و جمع کردن لباس ها لذت می برد که گویا نوجوانی بیش نیست و قرار است فردا را با خانواده برای تعطیلات تابستانی به مکان موردعلاقه اش برود. پس از چیدن لباس وسایل آرایشی و مراقبت پوستی اش را نیز درون چمدان قرار داد. چنان وسایل و لباس قرار داده بود که گویا قرار است یک تابستان کامل آنجا بماند؛ اما آن فقط برای ۲ شب بود. پس از اتمام کارش چمدان را کنار تخت قرار داد و خود را بر روی تخت انداخت و خوشحال به سقف خیره شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)