
قسمت بیست و نهم...
از ن.و.ا.ز.ش های نرم صدای ضعیفی از او شنید و سپس پشت به او کرد. قلبش توان کنار آمدن با از دست دادن او را نداشت. برای او حاضر بود با تمام انسان های زمین بجنگد تا مانع رسیدن به او نشوند. به آرامی کمی به سمت او خم شد و با کمک دست خود را نگه داشت. طره ای مو که جلوی چهره اش ریخته بودند را به آرامی کنار زد و گونه اش را ن.و.ا.ز.ش کرد. چنان احساس دلبستگی و ع.ش.ق نسبت به او داشت که حتی خدای إروس(خدای عشق یونان) به او حسادت می کرد و در رقابت با او، متحمل شکست می شد. در مثال زیبایی در چشمان او به مانند الهه زیبایی افرودیت تجلی یافته بود؛ یا شاید زیباتر و بی نقص تر از او. ع.ش.ق یا شاید ه.و.س.ی که به او داشت مانع از انتقام گرفتن او از کسی که او ل.م.س کرده بود نمی شد؛ کمربند عزم را محکم بسته بود تا حق را به صاحب حق برگرداند. تا سپیده دم در پیش او ماند و پس از آن دوباره با شاخه گل رز و ب.و.س.ه ای بر پیشانی او را ترک کرد.
صبح هنگام با صدای بوق ماشین و شلوغی شهر بیدار شد. مدت زیادی می شد که صدای چهچهه گنجشک ها را نشنیده بود. اکنون متوجه سنگینی دلتنگی ای که در قلبش افتاده بود، شده بود. دلتنگ خیلی چیزها بود. دلتنگ شهرستان، چهره والدینش، زادگاهش، خاطراتش و بروس... حتی هنوز مسئله م.ر.گ او را با کسی از اطرافیانش در میان نگذاشته بود. درست به مانند احساس گناه، عذاب و سختی هایی که همیشه تنهایی بر دوش می کشید. شاید اگر مانند کودکی به پیش مادرش می رفت و در آ.غ.و.ش امن او از تمام دنیا گلایه می کرد آرام می شد. می خواست برای مدتی ارتباط خود را با استیسی و کیل محدود کند؛ اما هرچند نگران آنان بخاطر آن مزاحم ناشناس بود. شاید اگر زودتر هردوی آنان را از ماجرای او با خبر کرده بود آن شب کیل دست به چنین کاری نمی زد؛ که این گونه سایه اجل بر سر او افکنده نمی شد.
نمی توانست به راحتی در پشت تلفن هردوی آنان را مطلع کند. داشت چه می کرد؟! حتی خودش نمی دانست. باخبر کردن آنان ممکن بود باعث باخبر شدن پلیس شود، و با خبر شدن پلیس یعنی دردسر بیشتر و خشم آن مرد. اما نمی توانست نیز دست بر روی دست بگذارد و کاری نکند. باید با گرفتن قول از آن دو هردوی آنان را مطلع می کرد. به هردوی آنان پیامک داد که شب به ملاقاتشان در خانه آستیسی خواهد رفت و موظوع مهمی در میان خواهد گذاشت. فرصت زیادی قبل از رفتن به پیش والدینش نداشت. شب هنگام هر سه آنان طبق پیامک جمع شده بودند. برای چندین دقیقه در سکوت به آن دو نگاه می کرد. اما خشم و تنفرش نسبت به کیل و اشتباه استیسی از صفحه صورتش قابل خواندن بود. استیسی شرمنده سر خود را مانند بید مجنون پائین انداخته بود؛ اما کیل ریلکس درحالی که پایش را بر روی پای دیگرش قرار داده و دست به سینه نشسته بود به او نگاه می کرد. در نهایت پس از آماده شدن برای بیان موظوع سکوت را شکست.
_خیلی خب، باید موظوع مهمی رو بهتون قبل برگشتنم به پیش والدینم بهتون بیان کنم. از این حرف هردوی آنان سراپا گوش به او چشم دوختند. _من قراره حدود دو روز دیگه برای هالووین به پیش خانواده ام برگردم ولی موظوع مهمی که قراره بگم اینه که بروس رو از دست داده ام و باعثش یک فرد ناشناسه که به تازگی وارد زندگیم شده و مثل استاکر ها درحال تعقیب منه؛ حتی اگر الان تعقیبم کرده باشه نمی دونم. استیسی ناراحت پرسید. _یعنی چی که بروس م.ر.د.ه؟ چرا به ما چیزی نگفتی؟. _زیاد نیست، چند روزیه، مادرم منو باخبر کرد اما مسئله این نیست؛ کسی که الان مدام برای من مزاحمت ایجاد میکنه عامل م.ر.گ اونه. کیل با اخم درهم رفته پرسید. _پس چرا به ما نگفتی که کمکت کنیم؟ یا به پلیس؟. _اون مرد تهدیدم کرد، ظاهراً اون کاملا با احتیاط و با برنامه پیش میره که حتی پلیس نتونسته بفهمه کار اون بوده؛ اما الان تنها من توسط اون زیر نظر گرفته نشده ام، بلکه شماها هم ممکنه توی خطر بیافتید و به سراغتون بیاد چون به هرحال تنها کسایی هستید که اینجا باهاشون در ارتباطم.
استیسی که ذهنش به حضم حرف های گنگ او قد نمی داد با نگاهی گیج سعی در درک و فهم حرف های او داشت. _فقط ازتون می خوام که حواستون به خودتون باشه و اصلاً پلیس رو وارد ماجرا نکنید، چون اونو دیوونه تر میکنه، درست مثل نشون دادن پارچه قرمز به یک گاو وحشی ممکنه عکس العمل نشون بده. کیل با بی خیالی گفت: _هرکسی که می خواد باشه، من از یه آدم هیچ ترسی ندارم. _اما تو باید بیشتر مراقب باشی کیل، چون اون حالا دنبال گیر انداختن توئه تا سرنوشتت رو مثل بروس رقم بزنه. با تعجب پرسید. _چرا؟ چی از من باید بخواد؟! وقتی که حتی ندیدمش. _تو ندیدی ولی کاری کردی که اونو عصبی کرده، تو به من دست زدی و از حد خودت گذشتی؛ کاری کردی که حتی بخشیدنت برای منم سخته و فقط چون نمی خوام خ.و.ن.ت بیافته گردنم دارم از خطری که ممکنه پیش بیاد آگاهت می کنم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت
عالی بود🌹