
قسمت سیزدهم فصل سوم...
سکوتی که در میان آن دو برقرار شده بود، چیزی به جز از روی درد و سختی و بازی روزگار نبود. برای رهایی از زنجیر های این سکوت عذاب آور با سوالی آغازگر صحبت شد. _می دونی امشب با خودم فکر کردم که دوستی ای که میان ماست بر خلاف دوستی ایه که با مابقی دوستانم دارم. نگاهش را به سمت او چرخاند و پرسید. _منظورت چیه؟. _نمی دونم اما احساس می کنم که دوستی سرد و ملاقات کمی که با همدیگر دارم پایدار تر از دوستی ایه که چندین ساله با این بچه پولدارهای اطرافم دارم، حسم میگه که دوست قابل اعتماد، رازدار و مسئولیت پذیری هستی که می تونم بهت با خیال راحت اعتماد کنم. _زیادی به احساساتت اعتماد نکن، ممکنه که توی شناخت آدم های اطرافت گولت بزنند. _شاید ولی من ۸۰ درصد بهش اعتماد دارم که راسته، همون جور که راجب احساساتت طبق رفتارت به من خبر میده.
_از نظر اون احساساتی که میگی من چگونه ام؟. _بهم میگه دختری تنها هستی که واقعا قویه و حتی ممکنه در آینده توسط تو رها بشم اما باز میگه باید بهت اعتماد کنم. _شاید بهتره بهش در این مورد اعتماد کنی. از این حرف او مقداری آزرده خاطر شد ولی روحیه خود را حفظ کرد و گفت: _شاید ممکن باشه رهام کنی ولی تنها پیش تو احساس تنهایی نمی کنم؛ همه چون دورم رو شلوغ می بینند و می بینند که همیشه طرفدارهایی دارم گمان می کنند که واقعا هیچ مشکلی ندارم، اما تنها در پیش توئه که احساس می کنم خود واقعی ام هستم و تنها نیستم لیلی. سپس رویش به سمت او چرخاند و دست او را گرفت. در چشمانش موجی از احساسات درحال کوبیدن خود به ساحل چشمان او بود. _ازت می خوام که یک فرصت به من بدی، ازت خواهش می کنم، برام مهم نیست حتی رها بشم.
نگران و مضطرب از این خواسته بلند شد و روی به دریا کرد. نگرانی و دو دلی در جای جای چهره اش قابل مشاهده بود. این ریسک خیلی بزرگی بود. درست بود که از جک متنفر بود اما وجدان درونی اش اجازه آن را نمی داد که دل ایوان را زیر پا له کند و به بازی بگیرد. _نمی تونم این درخواست رو قبول کنم؛ چون یک جور زیاده رویه اونم وقتی تازه همدیگر رو می شناسیم. ایوان که قبل مچاله شده اش را در دست گرفته بود و به آن نگاه می کرد، با لحنی ملایم و خش دار از روی ناراحتی گفت: _عیبی نداره، درکت می کنم. لبخندی کمرنگ زد و ادامه داد. _اما همین که دوستی خوبی با یکدیگر داریم هم برای من کافیه. سپس بلند شد و پس از تکاندن شن های لباسش، درحالی که کفش هایش در دست گرفته بود، شروع به قدم زدن کرد. دختر درحالی که همان جای خود ایستاده بود رفتن او را تماشا کرد. از شدت ناراحتی ای که به او تحمیل کرده بود دستانش را م.ش.ت کرد و ل.ب هایش را بر روی یکدیگر فشرد. اما پس از دم و بازدمی عمیق آرامش خود را به دست آورد. این بهترین کاری بود که می توانست برای او کند. بهترین راه برای دفاع از احساسات و قلب او در آینده.
بهترین راه برای جلوگیری از شکستن بیشتر قلب او. کمی لب ساحل ماند و پس از آن با تاکسی ای به خانه رفت. درحالی که پله هارا یکی یکی رد می کرد چشمش به در افتاد که گویا باز است. به آرامی نزدیک شد و در را مقداری هل داد. در خلاف انتظار او باز شد. با نگرانی فوری داخل شد و پس از روشن کرد چراغ اطرافش برایش آشکار شد. کل وسایلش کف خانه ریخته شده بودند. حتی کیسه بوکس و تشک اش پاره شده بودند. پس از اطمینان از امن بودن خانه با نگرانی به سمت مکانی که ماسک را پنهان کرده بود رفت. تمام ترسش بخاطر دزدیده شدن ماسک بود. وقتی تخته را کنار زد و با ماسک مواجه شد نفسی راحت سر داد.
لحضه ای قلبش درون حلقش آمده بود. بهم ریختگی و ورود به خانه اش را بنا بر ورود آن دو مرد عجیب و غریب که دیده بود قرار داد. باید پی می برد که چه کسی در پشت این کار است. حدس او بر آن بود که هرکسی بود به دنبال ماسک بوده و پس از نیافتن آن اینجا را ترک کرده بوده است. ماسک را به جای خود بازگرداند و مشغول مرتب کردن خانه شد. هرچه که سالم بود را نگه داشت و هرچه که خراب شده بود دور ریخت. تن خسته خود را بر روی تخته سخت و سرد قرار داد و ملحفه را بر روی خود کشید. به علت نداشتن تشک خواب به چشمانش نمی آمد. تا خود صبح برای خوابیدن دست و پنجه نرم می کرد و در نهایت از خستگی شدید پلک هایش سنگین شد.
صبح احساس خستگی و دردی خفیف در پهلوهای خود می کرد. بدون اهمیت به آن صبحانه ای کوچک میل کرد و به سمت یتیم خانه، پیاده به راه افتاد. پس از پیاده روی ای نسبتا زیاد به جلوی در رسید. مانند همیشه کودکانی را درحال بازی کردن درون حیاط آن دید. نقاب لبخند بر چهره زد و داخل شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
فقط یه چیزی ناراحت نشیا لحظه درسته
حتما حواسم نبوده چون تند تند می نویسم
ممنون بابت نکته ظریفت❤️
عالی