
یه رمان خیالی اما جذاب

هیجین؟ اون از اون دختراییه که وقتی برای اولین بار میبینیش، فکر میکنی آدم مغرور و سرده. از اونایی که حتی یه لبخند کوچیک هم براشون حکم طلا داره. همیشه یهجور خاصی راه میره، آروم، بدون اینکه به کسی نگاه کنه. نه اینکه خودش رو بگیره… نه. اون فقط دیگه حوصلهی آدما رو نداره. میدونی چرا؟ چون یهبار دلشو داد، به کسی که فکر میکرد همیشه پشتشه. هممدرسهایش، دوست صمیمیش، دختری که براش مثل خواهر بود. ولی همون آدم، وقتی یه شایعه مسخره دربارهی هیجین پخش شد، اولین کسی بود که زد زیر همه چی. ازش فاصله گرفت. پشت سرش حرف زد. حتی واسه محبوبتر شدن، گذاشت بقیه بیشتر لهش کنن. هیجین اون روز فهمید که بعضی چیزا فقط تو فیلما قشنگن از همون موقع، دیگه لبخند نزد. دیگه رفیق نشد. دیگه به هیچکس اعتماد نکرد. یه دیوار کشید دور خودش… از اون دیوارایی که فقط وقتی خیلی حوصلهت سر بره، میتونی پشتشو تصور کنی. ولی خب… دنیا همیشه یهجوریه که نمیذاره همهچی همونجوری بمونه. آدما میان، اتفاقا میافتن، حسهایی از راه میرسن که آدم فکرشم نمیکرد... اما کی میدونه... شاید قرار باشه قلبش رو دنیا دوباره ترمیم کنه.

جیهون... اون یهجور خاصیه. همیشه یا داره بلند بلند حرف میزنه، یا دنبال یه خوراکی میگرده. یه دقیقه نمیتونه آروم بمونه. از اوناییه که یه روز بدون بازی کردن یا خندیدن واسش تلف شدهست. از بس شلوغه، آدم نمیفهمه باید بخنده یا حرص بخوره! برادر کوچیکتر هیجینه، فقط یه سال اختلاف سنی دارن، ولی از زمین تا آسمون فرق دارن. هیجین ساکت و سنگینه، ولی جیهون؟ یه دیوونهی پر انرژی که با یه لبخند ساده دنیاش عوض میشه. همه فکر میکنن خنگه، چون زیادی سادهس، ولی ته دلش خیلی چیزا رو میفهمه. فقط نمیذاره کسی بفهمه که میفهمه. هیجین خیلی وقتا حوصلش رو نداره، فکر میکنه اضافیه. ولی جیهون، با همون کلهشقیش، بازم میچسبه بهش. شاید نمیتونه درد خواهرشو درست درک کنه، ولی ته دلش فقط یه چیزو میخواد: هیجین یه بار، فقط یه بار، از ته دل بخنده. آره... اون زیادی بازی میکنه، زیادی حرف میزنه، زیادی کلهخوشه. ولی یه چیز قطعیه… دلش واقعی و صافه. و خب، روی سئو-یئون کراش داره. اون دخترِ آروم و باوقار که ته ته دلش واسهش یه رویاست. خودش میگه یه روز دلشو میبره… حالا کی؟ نمیدونه. ولی به خودش ایمان داره. جیهون، با همهی شلوغبازیاش، یه قلب درست و حسابی داره. فقط یه کم زیادی بامزهس.

سئو-یئون از اون دختراییه که وقتی از دور میبینیش، فکر میکنی خیلی ساکته و توی خودش. ولی همین که نزدیکش بشی و باهاش حرف بزنی، لبخندش اونقدر زود رو لباش میشینه که یهو دلت گرم میشه. از اون لبخندای بیدلیل و قشنگ که انگار میتونه یه روزِ خسته رو نجات بده. خندههاش همیشه واقعیان… بدون نقاب، بدون ادا. آرومه، کیوته، همیشه یه انرژی ملایم دورشه. از اون دختراست که پسرای مدرسه همینطوری الکی روش کراش میزنن؛ چون راحت و دوستداشتنیه، نه سعی میکنه خاص باشه، نه تظاهر میکنه… خودشِ خودشه. ولی با اینکه خیلیا دنبالش هستن، اون فقط یه نفر رو نگاه میکنه… نه کسی میدونه اون یه نفر کیه، نه خودش تا حالا چیزی گفته. فقط بعضی وقتا که حواسش نیست، لبخندش یه رنگ دیگه میگیره… همون موقعهاست که میشه فهمید دلش پیش کیه. سئو-یئون شبیه نسیمه… نمیمونه، نمیپیچه، ولی اگه از کنارت رد شه، حالِ دلتو عوض میکنه.

سونی نقش اصلی از اون آدماست که انگار واسه وصل کردن آدما به دنیا اومده. نه خیلی شلوغه، نه خیلی ساکت… یه جور تعادل عجیب و گرم که باعث میشه حتی غریبهترین آدمها هم احساس امنیت کنن. همیشه یه لبخند آروم گوشهی لبشه. از اون لبخندای واقعی که انگار یه جایی توی دلش جا خوش کردهن. نه زورکیان، نه مصنوعی. لبخند سونی یهجور نوره، نوری که خاموش نمیشه… حتی وقتی خودش توی تاریکیه. سونی مهربونه، خیلی مهربون. اما از اون مهربونا که فکر نکن سادگیان. با همه خوبه، اما خودش رو گم نمیکنه. مرز داره، شخصیت داره، و اگه کسی بخواد دل کسی رو بشکنه، اولین کسی که جلوش وایمیسته، همینه دختر خندون. ولی پشت اون چشمای خندون، یه چیز پنهونه… یه چیزی که هیچکس نمیفهمه. یه غم قدیمی، یه طلسم بیصدا. وقتی ۱۷ ساله بود، زندگی یهباره عوض شد. مامان و باباش از هم جدا شدن، و مامانش—بیهیچ اشکی—گفت نمیخواد سونی رو. همون موقع، سونی فهمید بعضی دردها، اشک نمیخوان؛ فقط سکوت میخوان. اونا رفتن پیش مادربزرگش، توی یه خونهی قدیمی با دیوارهای چوبی و بوی صابون سبز. از اون روز، هر وقت بوی اون صابون توی هوا میپیچه، سونی واسه یه لحظه انگار دیگه سونی نیست. انگار خاطرهای از ته دلش میکشه بیرون… یه حس جدایی، یه سردی مثل لمس روح مادرش که هیچوقت براش آغوش نشد. اما این تنها راز سونی نبود. یه شب، روح عمهش به خوابش اومد و گفت: «تو طلسم شدهای، دخترِ ماه… طلسم غم. برای شکستنش، باید گردنبند ماه خونین رو پیدا کنی.» سونی با صدای لرزون پرسید: «کجاست؟» عمهاش گفت: «اونور دریا، ته دریا… جایی که هیچکس دستش نمیرسه.» و بعد ناپدید شد. مثل همهی اونایی که توی زندگی سونی اومدن و رفتن. حالا، یه سال گذشته. سونی ۱۸ سالشه. همچنان همون دختر خندونه، همچنان دل همه رو بهدست میاره با یه نگاه، با یه حرف. اما ته قلبش، یه تصمیم گرفته؛ وقتشه طلسمش رو بشکنه. وقتشه خود واقعیشو نجات بده. و شاید… فقط شاید، توی این مسیر، کسی بتونه اون غم قفلشدهی پشتلبخنداشو بفهمه. یا حتی کمکش کنه که بفهمه: شادی واقعی فقط وقتیه که با خودت آشتی باشی… نه فقط با دنیا.

ریو از اون پسراس که وقتی از ته راهرو میاد، همه ناخودآگاه یهقدم میرن کنار. یهجور غرور توی راه رفتنش هست، یهجور نگاه خاص که انگار داره میگه "من با بقیه فرق دارم". خودش فکر میکنه خیلی خفنه، خیلی از خودش مطمئنه… شاید یهکم زیادی. ریو یه سال از سئویئون بزرگتره. هممدرسهان، اما کلاسشون جداست. هیچوقت سونی یا هیجین رو از نزدیک ندیده، حتی اسمشون رو هم نشنیده. اما جیهون؟ جیهون خیلی خوب میشناسدش، حتی بیشتر از چیزی که بخواد. چون ریو تنها کسیه که به سئویئون نگاه میکنه، جوری که جیهون نمیتونه نکنه. اون پسریه که با موتور میاد مدرسه، با صدای بلند و قیافهی بیتفاوت. همیشه یهکم با بقیه کلکل داره، یهکم دعوا، یهکم ادا اطوار. نه که واقعاً بد باشه، ولی بیشتر از هر چیزی میخواد قوی دیده بشه، باحال، ترسناک… یه چیزی که توجه رو نگه داره. قلدره، ولی نه از اونایی که بیدلیل آزار میدن. بیشتر حس میکنه باید بالا باشه، چون پایین بودن براش یعنی شکست. گاهی خنگبازی در میاره، ولی خودش فکر میکنه زرنگه. ریو مطمئنه که سئویئون ازش خوشش میاد. خودش رو پسر اول داستان میدونه. اما شاید… فقط شاید، هنوز نفهمیده سئویئون دنبال چی میگرده. و شاید اون "با حالترین" بودن، همیشه دلیل اصلی نیست برای انتخاب شدن. شاید، قراره یه روزی با سونی، هیجین یا حتی خود جیهون روبهرو شه… و اونوقت، بفهمه قوی بودن، همیشه همونی نیست که فکر میکرده.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان جالبی به نظر میاد اما دفعه بعد برای مهیج کردن داستانت سعی کن زیاد به گذشته و شخصیت کرکترت نپردازی و توی داستان به نمایش بزاریشون و خود مخاطب کشفش کنه ، اما در کل قلم قشنگ ، ساده و ذهن خلاقی داری.
گروه توکیو هتل (بررسی)
کارت عالی بود
عالی بود با اسلاید 5 بایم