
قسمت بیست و هشتم...
نمی دانست چگونه جلوی این ماشین ق.ت.ا.ل.ه ای که دوباره فعال شده را بگیرد. نمی خواست فرد دیگری را به جز بروس از دست بدهد. _ببین هرکسی که بوده رو بی خیالش بشو و آروم باش، همه چیز الان سر جاشه و درسته، چه نیازی هست که کسی رو ب.ک.ش.ی؟. _نه نیست، این ک.ب.و.د.ی سر جای خودش نیست، فردی که این کار رو کرده خبر نداره که فرد اشتباهی رو مارک کرده، و من باید به وضوح بهش بگم تا این اشتباه رو مرتکب نشه، هرگونه تلاشی برای منصرف یا متوقف کردن من بکنی، روی خوشی رو نخواهی دید کانا. سپس عصبی او را آنجا تنها گذاشت. با نگرانی و ترس آنجا را ترک کرد و به سمت ماشین رفت. قبل آنکه سوار شود صدای بلند موتور به گوشش خورد که با سرعت درحال دور شدن بود و درون آنجا اکو کرده بود. قبل از دور شدن بیشتر فوری ماشین را به حرکت انداخت و شروع به تعقیب او کرد.
باید مطمئن می شد که به دنبال کیل نمی رود. با فاصله ای نسبتا زیاد او را دنبال می کرد؛ اما او مانند شبحی در تاریکی غیرقابل رسیدن بود. هنگامی که متوجه تعقیب شدن شد، با فعال کردن گاز نیتروژن در کسری از ثانیه از دید او ناپدید شد. ناباور به جاده خالی جلوی خود نگاه می کرد. از آن متعجب بود که چگونه اینقدر سریع از دستش فرار کرده است. سرعت ماشین را کمتر کرد و عصبی م.ش.ت.ی به فرمون کوبید. زیر لب ن.ا.س.ز.ا.یی نثار او کرد. بدون رسیدن به نتیجه ای به خانه بازگشت و آن هنگام فرصتی برای انداختن نگاهی به تلفن خود پیدا کرد. چندین تماس از دست رفته و پیامک از کیل خیلی قبل تر از این ملاقات دریافت کرده بود؛ همچنین چند تماس از دست رفته از استیسی داشت که نمی خواست با او نیز حرفی بزند. چرا که از او بخاطر تنها گذاشتنش با کیل دلخور بود.
چشمش به پیامکی که چند دقیقه پیش از مادرش دریافت کرده بود خورد. بر روی صفحه زد و پیامک را باز کرد. 《سلام دختر قشنگم امیدوارم که خوب باشی، می دونم که سرت شلوغه اما من و پدرت خوشحال می شویم که برای هالووین بیایی و در شام خانوادگی شرکت کنی.》. نگاهی به تقویم آویخته شده بر روی دیوار انداخت. سه روز بیشتر تا هالووین فرصت نداشت تا به شهرستان خود برگردد. نمی دانست بماند یا به مهمانی خانوادگی برود. ترس ان را نیز داشت که در غیابش کسی را دوباره از دست دهد. هرچند این نگرانی اش چندان درست نبود؛ فقط ترس بود که باعث می شد نسبت با کوچک ترین چیزها نگران شود. قصد را بر فکر کردن بیشتر درباره این موظوع قرار داد و از جواب دادن پیامک در آن لحضه امتناع کرد. به جای آن لباس راحتی برتن کرد و پس از مسواک زدن به تخت رفت. چشمان خود را بست و تلاش کرد تا مقداری خواب را به چشمان خود هدیه دهد. اما تلاشش بیهوده بود. چرا که اتفاقات پیش آمده خواب را از او گرفته بودند.
لپ تاب خود را بر روی تخت قرار داد و پس از زدن عینک مطالعه اش، خود را برای رها کردن از چنگال هیولای فکر کردن بیش از حد، مشغول به نوشتن رمان جدید خود شد که بر روی آن کار می کرد. پس از یک ساعت نوشتن از خستگی زیر چشمانش گود شده بود. با انگشت اشاره و شصت مقداری چشمانش را زیر عینک مالش داد. سوزش چشمانش مقداری آزارش می دادند. صفحه لپ تاب را بست کنار گذاشت. چراغ را خاموش کرد و پس از دراز کشیدن چشمان خسته و سوزناک خود را بست. اما فراموش کرده بود که عینک خود را در بیاورد. پس از سنگین شدن خوابش به آرامی در پشتی باز شد و همان غریبه با همان پوشش همیشگی اش داخل شد. طرفدار او بود یا یک دیوانه مشخص نبود. تنها یک علت این کارهای او داشت؛ وابستگی وسواسی.
به آرامی پلکان را رد کرد و پس از رسیدن به طبقه بالا وارد اتاق شد. به گونه ای نرم قدم بر می داشت تا او بیدار نشود. به نزدیک تخت رفت و بالای سر او ایستاد. لحضه ای به او خیره شد سپس به آرامی با پشت دست موهای باز و ابریشمی او را ن.و.ا.ز.ش کرد. هنگامی که متوجه عینک شد به آرامی آن را از روی چشمان او برداشت و بر روی میز کنار ساعت دیجیتالی قرار داد. ملحفه را کمی بالاتر کشید، به گونه ای که تا شانه های او را پوشش دهد. خواسته ای که نسبت به او داشت باعث وابستگی بیشتر او شده بود. به گونه ای که علاوه بر چککردن او از دور می بایست هرشب یا حتی اکثر شب ها تنها هنگامی که مجاز است او را ببیند. برایش ناراحت کننده بود که تنها هنگامی که به خواب عمیق فرو رفته است می تواند او را ببیند؛ اما در عین حال به آن نیز راضی بود. لبخندی کمرنگ بر روی چهره اش نشست. به آرامی لبه تخت نشست و همچنان که به او خیره شده بود موهایش را ن.و.ا.ز.ش می کرد. او خود را برای بودن با او لایق تر از هر فرد دیگری می دید. حتی لایق تر از بروسی که دیگر وجود نمی داشت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول
پس...بروس نیست؟
در آخر مشخص میشه ک کیه