
قسمت بیست و دوم...
سپس روی به سمت رئیس پاسگاه کرد و با لحنی شرمنده و خواهشمندانه درخواست کرد. _میشه حداقل ۵ دقیقه پسرم رو ببینم؟ یکم می خوام باهاش حرف بزنم. _فقط پنج دقیقه، بیشتر طول نکشه. _باشه ممنونم. سربازی به او اشاره کرد تا او را به سمت سلول های بازداشت شدگان همراهی کند. به محض برداشتن اولین قدم برای دنبال کردن او هدایت و جعفر به دنبالش راه افتادند. اما ماموری با باتوم جلوی آن دو را گرفت. _فقط یک نفر اجازه داره. _شما بمونید شیرمردان، زود بر می گردم.
هدایت و جعفر به اجبار بر سر جای خود ایستادند و رفتن پهلوان را نظاره گر شدند. از راهرویی تنگ و نیمه تاریک عبور کردند و به بخش سلول ها رسیدند. زندانیان دیگری در آنجا نیز بودند. بعضی از آنان و بعضی دیگر پیر بودند. هرکدام گناه خود را بر پشت حمل می کردند. در نهایت در جلوی سلولی نیمه تاریک که آخرین سلول آنجا بود ایستادند. سرباز قدمی به عقب رفت و ایستاد. به آرامی به سمت سلول رفت و میله های آن را گرفت. چشمانش در تاریکی به دنبال فرزندش کاووش می کردند. تنها سایه ای در گوشه ای از سلول به چشمش خورد که نمی توانست بفهمد متعلق به کیست اما صدایی آشنا گوشش را نوازش کرد. _گفتم که من هیچ کار اشتباهی نکرده ام.
_حیدر؟!. تویی پسرم؟. آن سایه حرکت کرد و به سمت او آمد. کم کم در نور قرار گرفت و چهره اش کاملا نمایان شد؛ اما مقداری چهره و قسمت هایی از دستانش کبود بود. معلوم بود که برای بازجویی او را مورد شکنجه قرار داده بودند. با چهره ای ناراحت و دلسوزانه به او نگاه می کرد. _ اوه پسرم، ببین چه بلایی سرت آورده اند، اگر لیلا تورو توی این حال ببینه چقدر ناراحت میشه!. با شنیدن نام لیلا با شرمساری نگاهش را پائین انداخت. _حتما الان اونو خیلی ناراحت کرده ام، اونقدر بر مقابلش شرمسارم که اگر اونو ببینم نمی توانم به چشمانش نگاه کنم.
_حیدر؟!. تویی پسرم؟. آن سایه حرکت کرد و به سمت او آمد. کم کم در نور قرار گرفت و چهره اش کاملا نمایان شد؛ اما مقداری چهره و قسمت هایی از دستانش کبود بود. معلوم بود که برای بازجویی او را مورد شکنجه قرار داده بودند. با چهره ای ناراحت و دلسوزانه به او نگاه می کرد. _ اوه پسرم، ببین چه بلایی سرت آورده اند، اگر لیلا تورو توی این حال ببینه چقدر ناراحت میشه!. با شنیدن نام لیلا با شرمساری نگاهش را پائین انداخت. _حتما الان اونو خیلی ناراحت کرده ام، اونقدر بر مقابلش شرمسارم که اگر اونو ببینم نمی توانم به چشمانش نگاه کنم.
_این حرف رو نزن، کسی که باید شرمسار باشه کسیه که تورو ناحق به این حال انداخته. _حالا چی قراره بشه پدر؟ رئیس پلیس بهم از برگزاری دادگاه گفت که قراره برای کسانی که توی اون دار و دسته دستگیر کرده اند برگزار کنند. _نترس نمی ذارم که به زندان بری، چند روز دیگه قراره دادگاه انجام بشه؟. _فکر کنم حدود دو روز دیگه. _تا اون روز مدرکی پیدا می کنم که بی گناهیت رو ثابت کنه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آقا من دیگه حرفی ندارم چون واقعا بی نقصه❤️
بس کننننن جذاب لعنتی❤️❤️❤️