
قسمت بیستم...
از نگرانی حتی خودش را نیز نمی شناخت. پس از گشوده شدن حیاط و پدیدار شدن قد و چهره پهلوان پوریا با نگرانی لب زد که چیزی بگوید؛ اما پهلوان با دیدن چهره نگران و ترسیده او و نبود حیدر، او را به داخل دعوت کرد. درحالی که درون سالن سر به زیر نشسته بود و خاتون خانوم برای او آب قند درست می کرد پهلوان سکوت را با سوالاتش راجب حیدر درحالی که او جوابی برای آنان نداشت آغاز کرد. _حیدر کجاست لیلا؟ نمی خوای بگی که این وقت شب چرا خودت تنهایی اومدی اینجا؟.
خاتون خانوم با دیدن حال و روز دختر معترض روی به پهلوان درخواست کرد. _میشه لطفا یه امونی به این دختر بدی نفس بکشه!؟ بخدا الان خودم بیشتر همتون ترسیده ام، بزار هروقت آروم تر خودش بگه. در همان وضعیتی که بود به سوالات پهلوان جواب داد. _ماموران اونو بردند، با ترس فقط خودمو رسوندم اینجا که بریم کمکی به حیدر کنیم، به خدا اون بی گناهه و هیچ دستی توی کاسه اون مواد فروش ها نداره. پهلوان نفسی عمیق سر داد و دستی به صورتش کشید و سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند. _نگران نباش، خودم اونو به خانه بر می گردونم فقط الان وقتش نیست و باید فردا با پدرت به پاسگاهی که بردنش بریم. سکوتی کرد و روی به خاتون خانوم اضاف کرد.
_خانوم براش جای خوابش آماده کن، اون نیاز داره تا استراحت کنه. خاتون خانوم لیوان آب قند به دست لیلا داد. _بخور یکم، ترسیدی و برات خوبه. _خیلی شرمنده اتونم که این وقت شب شمارو هم نگران کردم. _این حرف رو نزن دخترم، اینجا خانه دوم خودته. _ممنونم بابت لطفتون. یکم از اب قند خورد و لیوان را به آشپزخانه برد تا بشوید. همین حین خاتون خانوم به اتاق رفت تا جای خواب او را حاضر کند. وقتی به اتاق رفت تشکری از خاتون خانوم کرد و پس از رفتن او چادرش را کنار خود گذاشت و بر روی تشک دراز کشید.
تمام شب به این طرف و آن طرف می پیچید اما خواب به چشمانش نمی آمد، گاهی نیز به سقف خیره می شد. اما نگرانی و اضطراب او را رها نمی کرد. دستی بر روی شکم خود قرار داد و در تاریکی و سکوت اتاق با تنها فردی که در کنارش بود، یعنی فرزند درون شکمش شروع به درد و دل کرد. _می دونم که تورو هم ترسونده ام، اما مطمئن باش بابات به خانه بر می گرده، شاید اون هنوز ندونه که تو وجود داری ولی مطمئنا وقتی بدونه از خوشحالی بال در میاره.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نویسنده های تستچی🛐🛐🛐🛐
شما🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐