
قسمت بیست و پنجم...
دوباره در ماشین گشوده شد و این بار استیسی با تیپی کاملا دخترانه ظاهر شده بود. لباسی به رنگ سرخ و کفشی همرنگ با آن و کیفی سیاه برتن کرده بود. _چه عجب بالاخره اومدی. چشمانش را از این حرف او درون کاسه چرخاند و روی به سمت پنجره کرد و امر کرد. _خب راه بیافت دیگه. کلافه چشمانش را چرخاند و ماشین راه به راه انداخت. پس از حدود نیم ساعتی به ساختمانی یک طبقه دوبلکس رسید که جلوی آن باغچه کوچکی از گل نرگس وجود داشت. به محض پیاده شدن بوی گل، دماغ او را قلقلک داد. پس از پیاده شدن استیسی ماشین را قفل کرد و با یکدیگر به سمت در رفتند. در آیفون را به صدا درآورد. پس از آنکه کسی جوابی نداد استیسی او را کنار زد و چندبار پشت سرهم دکمه را فشار داد. معترض از کار او گفت: _چه خبرته دختر، یواش تر، حتما خانه نیست که نمیاد. ثانیهای از حرف او نگذشته بود که صدای کیل از بلندگوی آیفون بلند شد. _کیه؟. استیسی پیش دستی کرد و با لحنی از ناز و ادای دخترانه گفت: _من و کانائیم پسر، درو باز کن. _اوه! الان.
سپس صدای باز شدن در آمد. استیسی اولین نفر رفت و در را باز کرد و داخل شد. در پشت سر او داخل شد. اولین باری بود که قدم در اینجا می گذاشت؛ از این روی داشتن مقداری احساس عدم راحتی و معذب بودن برای او کاملا طبیعی بود. از پله های مرمری بالا رفتند و به در خانه رسیدند. همزمان با رسیدن آنان کیل در را باز کرد و درحالی که می شد شگفت زدگی را از چهره اش خواند با آنان شروع به احوالپرسی کرد. هنگامی که به او رسید با دستان باز از او استقبال کرد و آمدنش را خوش آمد گفت. _واقعا خوبه که می بینم برای اولین بار اومدی اینجا تا یک شب دوستانه و خوب داشته باشیم، ولی ای کاش زود خبر می کردید که یه چیزی برای شام سفارش بدم. _دیگه گفتیم تورو توی زحمت نندازیم و فقط فضای دوستانه داشته باشیم، چون توهم اهل تدارک دیدنی و خودتو توی زحمت میندازی. _حالا بی خیال این حرف ها بشید، بیایید بریم داخل که دم در بده. سه تایی به داخل رفتند و جمع آنان مهمان صحبت و بحث راجب موضوعات متفاوت بود.
تنها کانا مانند سایر اوقات نبود و رشته افکارش به یکدیگر تنیده شده بودند؛ که آن نیز توسط استیسی گاه و بی گاه حین صحبت قطع می شد. کیل برای لحضه ای به آشپزخانه برای آوردن لیوان ها و بطری و.د.ک.ا رفت. لحضه ای چشمش به بیرون افتاد و با شبحی در جلوی پنجره که در خیابان ایستاده بود مواجه شد. با خنده استیسی لحضه ای سرش را به طرف دیگری چرخاند؛ اما هنگامی که دوباره سرش را به سمت پنجره چرخاند، فردی را بیرون ندید. با گمان آنکه دچار توهم یا اشتباه بصری شده است، درون لیوان از نوشیدنی ریخت و پس از آنکه اوضاع را مناسب دید؛ چیزی به یکی از لیوان ها اضافه کرد سپس با سینی به سالن رفت. هنگامی که سینی را بر روی میز قرار داد استیسی خم شد تا یکی از لیوان ها را بردار. اما پس از دراز شدن دستش به سمت لیوان اول با نگاه ویل منصرف شد و لیوان دیگری برداشت. پس از او کیل لیوانی برداشت و جرعه ای از آن نوشید.
استیسی خطاب به کانا گفت: _چرا سهمیه ات رو بر نمی داری؟ بردار و یکم بنوش. _اوه باشه. نگاهی به استیسی و سپس کیل کرد و به سمت لیوان خم شد. پس از برداشتن لیوان جرعه ای از ان نوشید، اما هنگامی که ذهنش را آرام نکرد مقدار بیشتری نوشید و لیوان را تا نصف رساند. با دست کمی دور دهانش که تر شده بود را پاک کرد. ابتدا همه چیز برای او عادی بود اما پس از چند دقیقه احساس خستگی و گیجی به او دست داد. گویا که کل اتاق به دور سرش می چرخید. بلند شد اما زود از ضعف بر روی مبل نشست. کیل نگاهی معنادار به استیسی کرد و پس از آن بلند شد. _خب کیل ممنونم بابت جمع امشب، بهتره من دیگه برم، صبح کار دارم و لازمه که زود بخوابم. کیل همراه او بلند شو و او را بدرقه کرد.
با مالش دادن شقیقه و پیشانی اش سعی در بهتر کردن حالی که درون آن قرار گرفته بود را داشت اما فایده ای نداشت. هیچ گونه کنترلی بر روی بدن خود نداشت و احساس می کرد که تمام بدنش فلج شده است. _کیل چیزی توی اون ریخته بودی؟ حالم اصلا خوب نیست، باید برم بیمارستان. هیچ جا را نمی توانست به صورت واضح ببیند و احساس سنگینی ای درون پلک هایش می کرد. در آخر پلک هایش بر روی یکدیگر بسته شدند و تسلیم آن احساس سنگینی و گیجی شد. تنها چیزی که احساس کرد احساس شنوایی اش و حرف کیل قبل از بی هوشی کامل بود. _خودتو ریلکس کن و به راحتی بخواب کانا، فقط کمی احساس خستگیه، هیچ چیزی نیست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)