
توجه داشته باشید این فقط یک داستان ساده و فانتزی هست و هیچ قصد بی احترامی به کسی را ندارم پس لطفا از داستان لذت کافی و حالا را ببرید

فصل ششم: دنیای تاریک و تغییرات وحشتناک آرش همچنان در حالت شوک به والدینش نگاه میکرد. چیزی که انتظارش را نداشت، در برابر چشمانش به وضوح در حال وقوع بود. پدرش، که همیشه به نظر میرسید همچنان در دنیای قدیمی خود گیر کرده، اکنون با ظاهری عجیب و ترسناک ایستاده بود. لباس استخوانی که به تن داشت، بیشتر شبیه به زرهای بود که از استخوانهای انسانها ساخته شده بود. به نظر میرسید که چیزی غیرطبیعی در درون او بیدار شده است. و مادرش نیز، با چهرهای سرد و بیروح، همان لباس استخوانی را به تن کرده بود. هیچکدام از آنها دیگر شبیه انسانهای معمولی به نظر نمیرسیدند. به جایش، هر دو به موجوداتی غیرقابل شناسایی تبدیل شده بودند. پدر آرش، با دستانی که اکنون مانند اهرام عظیم و سنگین به نظر میرسید، یوزپلنگی نر را از قفس کشید. یوزپلنگی که تا پیش از آن بهطور غمانگیزی در قفس بسته بود. این یوزپلنگ، بدنش هنوز به شکلی طبیعی و کامل داشت، اما نگاهش پر از دردی بیپایان بود. پدر آرش زنجیر را با قدرت از قفس باز کرد و کیریستالی ششضلعی سفید را از جیبش بیرون آورد. آرش و آرکاس با دقت به این صحنه نگاه میکردند، اما هنوز متوجه نبودند که این کریستال چقدر میتواند تغییرات فاجعهآمیزی ایجاد کند. پدر آرش با حرکتی سریع، کریستال را به پیشانی یوزپلنگ فشار داد. در آن لحظه، یوزپلنگ شروع به نعره کشیدن کرد، نعرهای که تا اعماق دل شب پیچید. دردی وحشتناک، مانند آتشی که از درون زبانه کشید، بدن او را به لرزه درآورد. لحظهای بعد، بدن یوزپلنگ شروع به تغییر کرد. پوستش کش آمده بود، چشمانش به رنگ قرمز درخشید، و دندانهایش به طرز وحشتناکی تیز شدند. تبدیل به هیولایی اهریمنی شد، موجودی شیطانی که هرچیزی را که سر راهش بود، از بین میبرد.

آرش نمیتوانست باور کند. این اتفاق بهقدری سریع رخ داد که هیچچیز برای واکنش باقی نمانده بود. یوزپلنگِ بدنی عظیم و ترسناک، به هیولایی که حالا تنها یک غول جهنمی بود، تبدیل شده بود. این موجود با سرعت به سمت آرکاس دوید. او هیچوقت نمیتوانست پیشبینی کند که چه اتفاقی خواهد افتاد. یوزپلنگ شیطانی با پنجههای بزرگش به سرعت آرکاس را گرفت و او را بلند کرد. در حالی که آرکاس دست و پا میزد و از دستش خلاص نمیشد، آرش با نگرانی به آنها نگاه میکرد. در همین لحظه، مادر آرش با سرعتی غیرقابل باور، به سمت او حمله کرد. چاقویی در دست داشت، چاقویی که لبهاش درخشید. آرش فریاد زد، اما مادرش چاقو را با تمام قدرت به سمت چپ قفسه سینهاش فرو برد. درد بیرحم و شدید از قفسه سینهاش به تمام بدنش تیر کشید. خون گرم از بدنش بیرون ریخت و آرش به سختی توانست از جای خود بلند شود. دریغ از آنکه بتواند از آن درد فرار کند، چشمش هنوز سوزش شدیدی داشت. پدرش، در حالی که با خونسردی نگاهش میکرد، یک حرکت سریع انجام داد و سه خط زخم روی چشم چپ آرش ایجاد کرد. سوزش آن زخمها مانند شعلهای از درونش شروع شد و به همان شدت که قبلتر در چشمش احساس کرده بود، بیشتر شد. آرش با فریادی دیگر از درد، خود را به سختی از دست والدینش رها کرد. هیچچیز به اندازهی این لحظه نمیتوانست برایش وحشتآورتر باشد. در حالی که بدنش خونین و زخمی بود، تلاش میکرد تا از دستهای قوی والدینش فرار کند، اما آنها مثل موجودات بیرحم و قدرتمند، او را گرفتار کرده بودند. اما در همان لحظه، آرکاس توانست خود را از دست هیولا رها کند و به سرعت به سمت آرش بیاید. هیولای یوزپلنگ که حالا به چیزی غیرقابل کنترل تبدیل شده بود، فریاد میزد، اما آرکاس با تمام قدرت خود از زمین فاصله گرفت و به سوی آرش پرواز کرد. آرش که در حال سقوط بود، خود را از دست هیولا و والدینش خلاص کرد، و وقتی چشمهایش را باز کرد، پدر و مادرش را دید که در کنار یوزپلنگهای ترسیده و زندانی در قفس ایستاده بودند. پدرش، با لبخندی سرد، به آرش نگاه کرد و گفت: «خوب فکر کنم شاممون با پای خودش برگشت.» آرش، با چشمان پر از وحشت و گمگشتگی، به والدینش نگاه کرد. آنها، همچنان با استخوانهای بدن انسان برای خود زره ساخته بودند. از این لحظه، به هیچچیز جز ترس و سردرگمی نمیاندیشید.

خوب بزن بعدی

بزن بعدی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول