
قسمت نوزدهم...
پس از چند روز شاهد ضعف و بی حالی های عجیب لیلا شده بود ولی علت آن را نمی دانست. با وجود ادعاهای لیلا از خوب بودن حالش، او تمام تلاشش را برای بهتر کردن حال او می کرد. در طی این مدت هم به کار می رفت هم مراقبت از او را انجام می داد. در این مدت خبرهایی مبنی بر فروش م.و.ا.د م.خ.د.ر توسط افرادی به گوشش رسیده بود، که ماموران به دنبال گرفتن آنان و همدستانشان هستند و درون محله به صورت شبانه روزی گشت می زنند. او بدون آنکه با فردی به جز هدایت و جعفر، درگیر یا هم صحبت شود به خانه بر می گشت. شب بود و ستارگان مروارید سان درون آسمان با پارچه سیاه رنگش می درخشیدند و ماه تک الماس آنان بود. درون خانه نشسته بود و مانند هرشب با همسرش شام را صرف می کرد. ناگهانی صدای بلندِ درِ حیاط توجه او را جلب کرد. هردو با تعجب سرشان را به سمتی که صدا می آمد برگرداندند.
خطاب به لیلا پرسید. _عزیزم کسی قرار بود بیاد؟. _نمی دونم، من که خبری ندارم. _پس بشین تا برم درو باز کنم. خود بلند شد و به درون حیاط رفت. قبل از آنکه در را باز کند با صدای بلند پرسید. _کی پشت دره؟. اما به جای دریافت جوابی با صدای بلندتر کوبیده شدن در مواجه شد. به سمت در رفت و آن را باز کرد. با تعدادی مامور و محمد بنگی که همراه آنان بود مواجه شد. از دیدن او همراه آنان کمی تعجب کرده بود. _بله بفرمائید جناب سروان، مشکلی پیش اومده؟. جناب سروان با لحن خشک و جدی جواب داد. _وقتتون بخیر پهلوان، به ما گزارش داده اند که توی این مسئله اخیر که درحال جریانه و حتما اطلاع دارید دست دارید، اگر لطفی کنید و با ما به پاسگاه بیائید و به سوالات ما جواب بدید ممنون میشم.
_خیلی ببخشید جناب سروان اما من جوابی ندارم که بدم، من کاری نکرده ام که بخوام جوابی به کسی بدم، همه اهالی این محل من رو می شناسند که کارم چیه و چجور آدمی ام. _اگر نیائید مجبور میشم به زور ببرمتون. _آقا حیدر چه خبره؟ ماموران چرا اومده اند؟. با شنیدن صدای لیلا سرش را به سمت او چرخاند و با نگرانی در چهره او مواجه شد. _چیزی نیست خانوم، فقط یه سوءتفاهمی برای جناب سروان وجود اومده که قراره برم و باهاشون حلش کنم. با نگرانی پرسید._منظورت چیه آقا حیدر؟. _نگران نباش، تو برو داخل من زود بر می گردم.
سپس شاهد دستبند زده شدن دستان مش حیدر شد و رفتن او را با آنان تماشا کرد تا هنگامی که در حیاط در پشت سرشان بسته شد. از نگرانی همان جا که ایستاده بود بر روی زمین نشست و اجازه داد تا افکار منفی او را احاطه کنند. همان جا برای چندین دقیقه شاید ساعت منتظر ماند و وقتی خبری از او نشد با نگرانی در آن هنگام از شب دستپاچه و ترسیده چادر بر سر کرد و به سمت خانه پهلوان پوریا راه افتاد تا ابتدا مسئله را با او درمیان بگذارد بلکه بتواند کمکی به این وضعیت نامعلومی که مش حیدر در آن بود، کند. با قدم های سریع و بلند طول کوچه را طی می کرد. پس از چندین کوچه در جلوی در چوبی حیاط پهلوان پوریا ایستاد و دستگیره در را به صدا در آورد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام
لایک و انجام شد 💚✅️
واقعا تست/پستت عالی بود میشه به تست آخرم سر بزنی و تا آخر انجام بدی کوتاه و مختصر مرسی
خیلی لایک هاش کمه