
خب...

بارها و بار ها به او هشدار داده شده بود که در آن بیمارستان شروع به کار نکند،اما مگر چاره ای دیگری وجود داشت ؟ مرد هزاران بار برای یافتن یک شغل تلاش کرده بود،اما کسی حاضر نمیشد تا او را استخدام کند ! جلوی ساختمان ایستاد،بنظر عادی نمی آمد... شیشه های پنجره،کاملا ترک خورده بودند و همینطور خاک خورده ! کمی از گچ دیوار ریخته شده بود،گویا هرلحظه میتوانست فرو بریزد . اما این چیزی نبود که او باید اهمیت میداد،او باید در این بیمارستان کار میکرد تا پول مورد نظرش را در بیاورد ! او تصمیم گرفت به داخل نگاهی بیندازد،میتوان گفت خلوت ترین بیمارستانی بود که تا بحال در عمر خود مشاهده کرده بود ! پرستار به او گفت میتواند در کانکس بنشیند و کارش را شروع کند . کار او نگهبانی و حفاظت از بیمارستان علیه دزد یا هرکسی که بدون اجازه وارد میشود،بود . تا غروب، همه چیز عادی بنظر میرسید،همه جا سوت و کور بود و کسی رفت و آمد نداشت .

او با خود فکر کرد که آیا حتی یک ملاقاتی وجود ندارد که به عیادت فرد بیمارش بیاید ؟ گویا وجود نداشت ! تصمیم گرفت به داخل بیمارستان برود و از وضعیت با خبر شود . داخل آنجا هیچ فرقی با فضای بیرون بیمارستان نداشت... او دوباره آن پرستار را دید،پس با لبخند به سمت او رفت و پرسید《 چرا اینجا اینقدر خلوته؟ طبیعیه؟ 》با این سوال،اخمی بر صورت پرستار نشست و در ثانیه اول پاسخی به مرد نداد... اما بعد از بیست ثانیه،سکوت خود را شکست و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد پاسخ داد《 بهتره سرت تو کار خودت باشه... 》سپس از آنجا رفت . لرزی در کل بدن مرد به وجود آمد،چرا پرستار های این بیمارستان باید اینقدر عجیب و غریب باشند؟ تصمیم گرفت به اتاق ها سری بزند . اما وارد هر اتاقی که میشد،تمام بیماران به خوابی عمیق فرو رفته بودند . ناگهان صدای بسته شدن در بیمارستان به گوش او رسید... 《سلام..؟ کسی اونجاست؟؟》مرد نتوانست پاسخی دریافت کند .

صدای مرد در راهروی متروک بیمارستان طنین انداز شد، مانند کسی که در یک فضای خالی و تاریک صحبت کند... اما کلماتش به سرعت در سکوت دلخراش خاموش شدند . تاریکی که راهرو را فرا گرفته بود ناگهان احساس خفگی کرد، گویی خود تاریکی در اطراف او بسته شده بود . ناگهان مرد احساس کرد که لرزی روی ستون فقراتش خزیده است، در حالی که صدای پای ضعیفی را در دوردست شنید، صدای چیزی در حال حرکت بود که به او نزدیک و نزدیکتر می شد ! دختر بچه ای که موهای بلندش که صورتش را پوشانده بود،جلوی مرد ایستاد . در یکی از دستان دخترک یک عروسک خرسی کهنه و پاره بود . مرد نفس عمیقی کشید و احساس آرامش کرد و نزدیک دخترک رفت《هی کوچولو...اینجا چیکار میکنی؟ اتاقت کجاس_》 دخترک سرش را بالا آورد و دهانش را به اندازه دو متر باز کرد،دندان هایش مانند کوسه مگالادون تیز بودند...چراغهای راهرو کمنور شده و منطقه را در فضایی تاریکتر و ظالمانهتر فرو میبرد . مرد بالاخره توانست پاهایش را تکان بدهد و بدود . صدای قدم های دختر پشت سرش بلندتر می شد و در تاریکی نزدیک و نزدیکتر می پیچید .

قلب مرد به شدت تپید، وقتی به عقب نگاه کرد و متوجه شد که دختر ناگهان موقعیت زیادی پیدا کرده است و اکنون فقط چند فوت از او عقب تر است . موهایش هنوز صورتش را پوشانده بود، اما دهان ترسناک و غیرممکنش هنوز مشهود بود . خنده های دیوانه وار دخترک در راهرو طنین انداز شد . مرد توانست یک اتاقک کوچک پیدا کند و در همانجا پنهان شود... نامه ای روی میز دید و شروع به خواندن آن کرد《فکر میکنم تو هم یکی از آن بازماندگانی هستی که در بیمارستان به دنبال فرار است...اگر میخواهی زنده بمانی باید از آن در طوسی که انتهای راهرو است فرار کنی...به پشت سرت نگاه نکن. حتی اگر احساس خطر کردی. سرعتت را کم نکن. فقط بدو! زنده بمان...》مرد با خواندن این نامه احساس کرد که قلبش از دهانش بیرون می آید . صدا های دخترک را هنوز میتوانست بشنود،باید زودتر دست به کار میشد و از اینجا میرفت . وقتی دوباره وارد راهرو شد،متوجه شد دیوار ها دارد آوار میشود و فرو میریزد . دستی روی شانه اش گذاشته شد . قلبش فرو ریخت... وقتی سرش را برگرداند چهره ی دخترک را دید که با پوزخند بزرگی به مرد نگاه میکند و دندان هایش آماده برای شکار او بودند...

مرد با فریادی گوش خراش شروع به دویدن کرد،اهمیت نمیداد که پاهایش از کار بی افتد . او فقط باید زنده می ماند ! بالاخره توانست آن در طوسی رنگ را پیدا کند . با شادی فراوان به سمت در هجوم آورد و وارد شد... اما او از بیمارستان خارج نشده بود،بلکه وارد یک دنیایی دیگر شده بود ! دنیایی پر از تاریکی... آن پرستاری که در همان ابتدا او را ملاقات کرده بود، به طور معلق بالای او ایستاده بود و پوزخند بزرگی به مرد زده بود . ماسک پرستار آغشته به خون بود و این باعث ترس بیشتر مرد شد... پرستار با صدایی هولناک شروع به صحبت کرد《واقعا فکر کردی اگر کسی اینجا گیر می افتاد،وقت میکرد برای نفر بعدی نامه ای بنویسد؟! اشتباه فکر کردی... همه به فکر خودشان هستند... در دام افتادی ای مرد جوان! تو هم قرار است به آن بیماران روی تخت بپیوندی..بیمارانی که حتی دیگر زنده نیستند !》
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول؟
وای خیلیی قشنگ بود😭✨
خستهه نباشیی
خورشید نازنازیی
مرسیی
خواهشش میکنم😭✨
خیلی قشنگ بود
سپاس
خیلی خوب بوددددد🛐
ممنونم!
میتونم به عنوان انشا استفاده کنم زیبا
برای مدرسه؟
بله
اره،حتما
در وصف این داستان فقط میتونم یک کلمه بگم «محشر»♾️🛐
خجالت زدم نکنید وای
عالییییی بودددد!
تشکرر
واقعا خیلی خفن بود دمت گرم حقیقتا👏
قربانت
بابایی سیل خوشگلم داره هفته قبل کنکورم رو گل ریزون میکنههه 🎀🧸✨
وای
ایشالا که رتبه خوبی بیاری !
فدات شم بابایمم ماااچ 🤍🤧
یا خدا...عجب چیزی بود...
عالی بود،قشنگ تو حس ترسناک و عمیق داستان فرورفتم.
بینهایت متشکرم!