سلام. من از غیبت کبری برگشتم.😂 و اومدم یکسری دلنوشته باهاتون به اشتراک بزارم یهویی.
کلا همه چیز یهویی سخته. کلمههای غمگین وجود دارن و یهویی هم جزوشونه. یهویی میشه باید بگذری، یهویی میشه باید فراموش کنی، یهویی میشه باید بزرگ شی، یهویی باید خوش اخلاق شی، یهویی باید تلاش کنی، یهویی باید خودتو بکشی بالا... یهویی...
شاید فقط تو بغل خودته که میتونم گریه کنم. شاید فقط اونجاست که میتونم به چشمام اجازه بدم اونقدر به قول خودت مروارید بریزن تا غم درونم تموم بشه و بتونم باز نفس بکشم. شاید فقط آغوش خودت تسکین درد نداشتنته.
قلب فشرده شده میدونی یعنی چی؟ منم نمیدونستم. تا وقتی حالیم شد تورو دیگه ندارم. تا وقتی حالیم شد برات مهم نیستم. انگار یهو یه چیزی توی قفسه سینهام جمع شد، انگار یه توده گلوم رو پر کرد، انگار یه فکر شروع کرد با پاهای زشتش روی مغزم راه رفتن: "تو دیگه نداریش" من هنوزم میگم انسان موقع عاشق و همزمان دلتنگ بودن زیباست، ولی آخه به چه قیمتی؟...
یادمه بچه بودم خیلی اعتقاد داشتم به اینکه باید "تو لحظه زندگی کرد" حالا تو آینده و سناریوهای ناممکنم زندگی میکنم، تو گذشته میگذرونم، شده به یک ثانیه پیش فکر میکنم و شده به یک ثانیه بعد از اون "حال"ی که همیشه ازش حرف میزدم.
متنفرم. از آدمایی که رنج بقیه رو کوچیک میکنن متنفرم. از تمسخر متنفرم از قول الکی متنفرم. از دروغ متنفرم. از قولایی که سخته پاشون بمونی متنفرم. از انتظار متنفرم. از بغض توی گلو که نمیریزه بیرون و فقط صورتمو جمع میکنه بدم میاد. دلم میخواد بزنم زیر قولام...
جدیدا به محتواهایی که غم دارن خیلی گوش میدم، نگاه میکنم، میپردازم. انگار غم شده جزئی از زندگیم. نمیدونم چرا.. نمیدونم چرا هرجا میرم بهم چشمک میزنه. به قرمزی چشمها، به لرزش دستها، به ریختن گیسوها عادت کردم. انگار هیچ چیزی توی دنیا اونطوری که باید، سر جای خودش نیست. و آره... شادی اونقدر هم راحت تکثیر پیدا نمیکنه اما غم... مثل طاعون و وبا راحت و آسون پخش میشه..!
نیلیِ عزیزم. به خودم میگم کاش بحثمون کوچیکتر از این حرفا بود: مثلا... پول بود. آزادیِ نداشته بود. اجبار بود. محدودیت بود. مثلا همهی این سختیهای بزرگ بود اما بلاتکلیفی و دوری نبود. با خودم فکر میکنم شاید اینطوری همه چیز بهتر میشد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
:)))