
قسمت شانزدهم...
بعد از ازدواج دست در دست و شانه به شانه یکدیگر کار می کردند و مانند زوج های جدانشدنی برای چرخاندن زندگی اشان تلاش می کردند. به زودی نیز توانستند پول خانه ای در همان محله جور کنند و بخرند. مش حیدر مانند اکثر روزها در زورخانه مشغول تمرین بود که لیلا با ظرف ناهار داخل شد. _خدا قوت همگی، آقا حیدر براتون ناهار آوردم، ته چین گوشت درست کرده ام. _دستات درد نکنه زن خوشگلم، ماشالله امروز از همیشه زیباتر شدی. _خیلی ممنونم آقا حیدر، بیایید اول ناهار بخورید بعد تمرین کنید. _باشه ولی تو هم باید کنارم بشینی بخوری. _باشه.
سفره غذا را روی میزی که در گوشه بود پهن کردند. هنوز اولین قاشق را نخورده بودند که سر و کله هدایت و جعفر پیدا شد. لیلا برای آنان درون بشقابی که اضافه آورده بود ریخت. هردو از خدا خواسته نشستند و مشغول شدند. مانند گرسنگان دربند با اشتها می خوردند. _اوهه یواش!، بذارمتون منم یه وقت می خورید. جعفر انگشت اشاره اش را که کمی غذایی شده بود لیساند و مانند شگفت زده ها گفت: _فتبارک الله! دست پخت زن داداش واقعا حرف نداره. _خیای زحمت کشیدید زن داداش، دستتون درد نکنه. لیلا خنده ریزی کرد و جواب داد. _نوش جانتون.
_به خدا انگار از اسارت برگشته اند، یواش تر. مش حیدر از ترس مورد هدف قرار گرفتن غذایش بشقاب را در دست گرفت. _از دست اینا توی دستم بگیرم بهتره. _شرمنده داداش ولی انگار واقعا از بهشت اومده این غذا. _والله اسم من روشه فقط ولی ثوابی شد واسه اینا. لیلا با خنده گفت: _خیالت راحت آقا حیدر یه دیگ پر توی خانه غذا هست. _ای دستت طلا خانوم.
_شماهم زن بگیرید اینجور خانوماتون بهتون میرسند، هرچند هیچ زنی به پای زن من نمیرسه، اون تکه. _نوش جونت آقا حیدر. جعفر کمی دستانش را به یکدیگر کشید و با اضطراب گفت: _اگر شما لطفی کنید صاحب عیال هم میشم داداش مشدی. هدایت در ادامه حرف او گفت: _جعفر ما دل به دختر کوچیکه مش قربون داده.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)