
قسمت پانزدهم...
هردو با یکدیگر به اتاق رفتند و بر روی تخت با فاصله نشستند. _خب، فکر کنم که باید حرف بزنیم. _بله هرچند ما خیلی وقته حرف هامون رو زدیم. _سوالی چیزی اگر دارید می توانید بپرسید آقا مش حیدر. _لیلا، تو می دونی که من توی زورخانه و آسیاب بانی کار می کنم و حقوقم تا حدی هست که بتوانم نان شبمون رو بدم، تو مشکلی باهاش نداری؟. _کار رو میشه حل کرد، من بخاطر اخلاق نیکو و پاکتون درخواست شمارو قبول کردم، به نظر من اخلاقیات طرف مقابل مهم ترین چیز توی یک زندگی مشترکه.
_ببین من توی آسیاب بانی خیلی کار کردم و حتی در کنارش کارگری کردم و پول جمع کردم برای عروسیمون اما دیدم هدایت وضعیتش خیلی بده و نیاز داره مجبور شدم بهش بدم؛ چون نمی خواستم ناراحت ببینمش. _کار و پول درآوردن رو می تونیم دوتایی حل کنیم.، مشکلی نداره، من می تونم توی خیاطی اکرم خانوم کار کنم. _می دونی که من غیرتم اجازه نمیده. _اگر مشکلی دارید می تونم توی خانه برای زن ها خیاطی کنم، البته اگر قبول کنید، من از کار کردن برای ساخت زندگیمون اذیت نمیشم ولی اگر شما مخالف کار کردن من باشید موضوعش جداست.
_می دونی لیلا، آدم زن می گیره تا به اون مکانی امن بده و احساس راحتی کنه؛ اما من از اسنکه نمی تونم در برابرت شرمنده ام. _نباید شرمنده باشید، هرجا که شما در کنارم باشید من احساس امنیت و راحتی خواهم کرد. _وقتی نامزد کردیم خودم دوباره میرم کارگری می کنم و نمیذارم زنم سرش وقتی به امثال خودش نگاه می کنه پائین باشه. _این حرف رو نزنید شما مایه افتخار من هستید آقا مش حیدر. از این حرف کمی احساس قوی و مفید بودن می کرد. به او لبخند زد و گفت: _دیگه می تونی بهم بگی حیدر.
_سعی خواهم کرد. _جون من لیلا، یک بار اسمم رو بگو بشنوم. _چون تا حالا با اسم کوچیک صداتون نزدم خجالت می کشم؛ ولی اگر می خواهید چشم. _دیگه آدم از آقای خودش که خجالت نمی کشه. _باشه، آقا حیدر. _ای جان. با خجال نگاهش رو پائین انداخت. بعد از حدود پنج دقیقه دوتایی به سالن بازگشتند. بزرگترها راجب مهریه بر سر ۱۴ سکه و جهیزیه به توافق رسیدند و همچنین تاریخ عقد و عروسی رو به ۱۴ ام ماه بعد موکول کردند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت؟
هورا بالاخره پارت جدید😃
قسمت ۱۶ ام اومد