شاهزاده ای از ۱۴۰۰ سال پیش: p1

سلام سلام من ریا هستم و خوشحال میشم حمایتم کنید من این رمانو خودم نوشتم لطفاً کممکم کنید تا ادامش بدم🙃🙂

تو این دنیا موجودات زنده به چهار دسته تقسیم میشن :انسان‌ها-هیولا*ها-خون*آشام ها و شیا-طین بین آنها هیچوقت صلح نبود و همیشه با همدیگه دشمنی داشتن تا اینکه پرنسس انسان ها عا-شق ولیعهد شیا-طین کارلوس هلیس دانته میشه و کارلوس هم عا-شق ربکا میشه اونا واقعاً عا-شق همدیگه بودن اما انسان‌ها و شیا-طین با این رابطه مخالف بودن خیلی هم جالب بود چون این اولین چیزی بود که اونا باهم تفاهم داشتن

با وجود مخالفت های زیادی اون دو عا-شق با هم ازدواج کردن و صاحب بچه هایی دوقلو شدن و اسمشون رو گذاشتن کیلیان و کارنفلیا کارنفلیا بر خلاف اسمش که یک گل سمی و کشنده هست دختری آرمیه« البته فعلا » اون کاملا به پدرش رفته بود زندگی شادی داشتن تا اینکه انسان ها و هیولاها شب بهشون حمله کردند و ربکا رو کشتن کارلوس با آخرین قدرتی که داشت بچه های ۵ سالش رو به ۱۴۰۰ سال بعد فرستاد

قبل فرستادنشون به لیا گفت:« لیا تو دختر شجاع و قوی ای هستی مثل اسمت باش زیبا اما کشنده و سمی ، مراقب خودت و برادرت باش لیا چشمانش پر از اشک شده بود میخواست برای آخرین بار با پدرش خداحافظی کنه که خودش رو تو جنگل میبینه زمستون بود و برف میبارید لیا سعی می کرد که آتیش درست کنه اما تمام قدرتش رو صرف مبارزه کرد بود و قدرتی براش باقی نمونده بود لیان سردش بود و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که بغلش کنه نصف شب شد و سرما به اوج خودش رسیده بود از لیا دلش برای بغل گرم پدر و مادرش تنگ شده بود چشماش خیس شده بود

صبح شد پسر کوچیک مارکیز همراه برادر و خواهر بزرگترش به جنگلی که لیا بود برای بازی رفتن در حال بازی کردن بودن که لیا و لیان رو بی هوش روی برف دیدن دو روز گذشت لیا بالاخره چشماش رو باز کرد پاشد و به چپ و راستش نگاه کرد مکانی غیر آشنا رو دید قبل اینکه نگران خودش بشه نگران کیلیان شد و ترسید اما ولی بغل دستش رو نگاه کرد دید لیان پیشش خوابیده درذهمون لحظه خدمتکاری وارد اتاق شد و تا میبینه لیا بیدارشد بلند داد میزنه: «ارباب ارباب بانوی جوان بیدار شدن»