
شاید نام فردی را شنیده باشید،او خیلی به ناشنوایان کمک کرده اما خیلی خوب او را نمی شناسید،نام او جبار باغچه بان است و باغچه اطفال را برای بهتر زیستن ناشنوایان ساخت.
من کودکی کنجکاو و فعال بودم. کتاب میخواندم. شعرهای کودکانه میسرودم به نقاشی عشق میورزیدم. هر کاغذ پارهای که به دستم میرسید. تصویری از گل و درخت یا کوه و جنگل برآن نقاشی میکردم. شبها وقتی همه میخوابیدند، من بیدار میماندم و در اندیشههای دور و درازی فرو میرفتم. با افکار کودکانه ی خود به دنبال راههای تازهای برای بهتر زیستن بودم. در یکی از این شبها، اندیشههای خود به صورت شعری در آوردم. برای اینکه درجستوجوی مداد و کاغذ، چراغی روشن نسازم و کسی را بیدار نکنم، قطعه زغالی از کنار منقل کرسی بیرون آوردم و با آن، شعرم را بر دیوار نوشتم.نام من برای شما آشناست،اما من را می شناسید؟
آن موقع ها مدرسه و دبیرستان نبود! پس از آنکه دوره ی مکتب را به پایان رسانیدم. نزد پدرم شاگردی کردم تا حرفه ی او را بیاموزم. پدرم در ساختن طاق مسجد و گچبری استاد بود؛ اما در همه ی ماه های سال نمیتوانست فقط به کار بنایی بپردازد. در زمستانهای سرد و طولانی قفقاز، کار بنایی به دلیل رونق کم و درخواست کم تعطیل میشد. آن وقت پدرم به قنادی میپرداخت و از این راه، خانواده مان را اداره میکرد؛ اما قنادی، رونقی نداشت و زندگی به سختی میگذشت.خانه مان نقلی بود،اما دل ها بزرگ... نزد پدر، حرفه ی بنایی و قنادی را یاد گرفتم؛ ولی هیچ یک از این کارها طبع پرشور و ذهن جویای مرا راضی نمیکرد. من که با سختیها بزرگ شده بودم، میخواستم بیشتر بکوشم،پیشرفت کنم و به خود و دیگران بیشتر بهره برسانم و زیستن را برایشان آسان تر کنم... درآن هنگام، چند مدرسه ی جدید در قفقاز دایر شده بود. من در یکی از این مدرسهها به آموزگاری برگزیده شدم. دراین کار شور و شوق فراوان از خود نشان دادم و دریافتم که آموزگاری شغلی است که با آن بهتر میتوان به اجتماع و مردم خدمت کرد.به راستی که معلمی شغل انبیاست!
پس از مدتی برای اینکه فعالیتهای فرهنگی را در میهن خود ادامه دهم به ایران آمدم. ابتدا در شهر مرند اقامت گزیدم و در مدرسههای این شهر به معلمی پرداختم. سپس به تبریز رفتم. دریافتم که کودکان تبریز پیش از رفتن به مدرسه یا در کوچه و بازار سرگردانند یا آتش ذوق و قریحه ی آنها در کنج خانهها خاموش میشود. به این فکر افتادم که در تبریز کودکستانی دایر کنم و این کار را کردم. این نخستین کودکستانی بود که در ایران دایر شد. کودکستان را «باغچهٔ اطفال» نامیدم.
در همان روز های نخست مادری نزد من آمد،او می گفت که هیچ مدرسه ای حاضر به آموختن علم به کودکش نیست و نه تنها که به او چیزی نمی آموزند بلکه از نگهداری آن عاجزند! او راست می گفت! هیچکس به فکر ناشنوایان نیست. به فکر افتادم... روز ها و شب ها مشغول ساخت الفبای ناشنوایان شدم و به مقصد رسیدم.آن زمان،چند کودک ناشنوای دیگر را نیز پذیرفتم و آن ها هم توانستند مانند دیگر کودکان بنویسند و بخوانند،آن روز،روز موعود بود... مردم از جای جای تبریز بر بام باغچه اطفال همچو رودی خروشان لبریز بودند،با لطف خدا،کودکان توانستند مانند دیگران امتحان دهند و قبول نیز شدند،این برای مردمی که به تماشا آمده بودند باور نکردنی بود! آخر چگونه یک ناشنوا می تواند بخواند و بنویسد؟! من که از کار این باغچه بان سر در نمی آورم!
آنچه خواندید،شرح حال معلمی دلسوز و مهربان به نام جبار باغچه بان بود،جبار باغچهبان یکی از شخصیتهای مهم و مؤثر در حوزه ادبیات کودکان و آموزش زبان فارسی در ایران است. او در سال 1290 هجری شمسی (1911 میلادی) در تبریز به دنیا آمد و به عنوان نویسنده، شاعر، مترجم و معلم شناخته میشود. باغچهبان به خاطر تأسیس نخستین کودکستان و همچنین بنیاد گذاشتن مجله ادبی “بچههای ایران” معروف است. آثار او معمولاً به زبان ساده و شیوا نوشته شده و به ترویج فرهنگ و زبان فارسی در میان کودکان کمک کردهاند. جبار باغچهبان همچنین به خاطر فعالیتهایش در راستای حقوق کودکان و آموزش آنها بسیار مورد احترام است.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول؟
وای، یادش بخیر این درسه...کلماتشو هی اشتباه میگفتم، بعد بچه ها مسخرم میکردن
چهارم بودم سه ساعت داشتم کلمه قفقاز رو تلفظشو تمرین میکردم
قفقاز.... تلفظش واقعا سخته.
از این درس خیلی بدم نیومد ...... ( کاری به خود ادامه ندارم درس رو اعصابی بود )
مخصوصا املا و تلفظ
آخ آخ آخ
چقدر سر این درس گریه کردم (دیکتش سخت بود💔)
دقیقا
عه سال قبل خوندمم
من امسال💀💀💀
جالبه!
آخی🫂
یادش بخیر🌷❤
البته مال ما متنش این نبود
درس دهم کلاس چهارم 🎀😻
درسته
چهارممممم😭😭😭😭😭
دقیقا