
من چیزی بیشتر از یک قلعه متحرک در اسمان بودم. من خود احساس بودم. خود خورشید؛ خود امید!

من چیزی بیش از یک ساختمان یا قلعه بودم. من قلبی داشتم هرچند از جنس آجر و تیرآهن اما تپنده. من خود جادو بودم. چیزی که خیلی وقت است ادمیان ان را برای خودشان ممنوع کرده اند. چیزی که همراه اولین انسان به دنیا امد تا دلیلی باشد برای زندگی زیبایش اما افرادی از این قدرت سوء استفاده کردند، آن را تصاحب کردند و به اسم خودشان دراوردند. درست مانند حسی که خورشید را بگیری و برای خودت در گوشه ای پنهان کنی. درست مثل ماهی که درخشش را از دریاچه ارزوها محروم کنی. اما من نه. من افرادی را درون خودم پنهان کردم که از جادو به مانند لیاقت اسمش استفاده کردند.

سال های زیادی این واقعیت را به خودم قبولاندم. همه چیز آنطور که میخواهی پیش نمیرود. همه چیز نباید طبق رویاهای تو باشد. همه چیز...همه چیز...در واقع هیچ هم نیست. اینگونه گذشت. رویاهایی که در تار روزگارم ناپدید شدند و سایه ها احاطه ام کردند. همه چیز اینگونه گذشت تا یک روز خیلی عادی، شعله ای روشن شد. نوری سایه ها را درهم شکافت. روشنایی تاریکی ها را پس زد. این جادو بود. ایم خود معجزه نام داشت و من دستم را به طرفش دراز کردم. به امید داشتن یک زندگی بهتر. یک رویای درخشان تر یا حتی یک لحظه ماندگار

من تنها یک اسم بودم. هاول؟! شاید هم اسم های دیگری برایم نامیده باشند. اما هیچکدام اهمیتی نداشتند. به هیچکدام باور نداشتم حتی به خودم. اما تو من را باور کردی. باور کردی که میتوانم چیزی باشم که میخواهم. درکم کردی با تمام نقص ها و ضعف هایم و با تک تکشان کنار امدی. من را در ترس هایم رها نکردی. نگذاشتی تاریکی من را به درون خودش ببلعد. هی تو! تو کیستی؟! فرشته نمیتوانم به تو بگویم چون انسانی و انسان نیستی چون قدرت جادویت را به من نشان دادی. تو کیستی؟!

چشم هایت بوی دنیایی دیگر را می داد. دنیایی که هرشب با ارزو و خیالش چشم هایم را می بستم. من یک قلعه بودم با تمام اتفاقاتی که به چشم دیده بود اما تو متفاوت بودی. اتفاقی که نتوانستم مثل دیگر خاطراتم به فراموشی بسپارم. برای اولین بار قلب خسته و سنگینم گفت :« این همان کسی است که قدرت جادو را درک خواهد کرد با استفاده از آن قلب ها را نجات خواهد داد». من این را شنیدم. دیدم قلبت چگونه تصویرم را بازتاب میدهد و لبخندی که خیلی وقت پیش آن را گم کردم

بگذار هرچند هم که از زمانم باقیست را با تو بگذارنم. بگذار رویای دنیایی که میخواستم را درکنارت تماشا کنم. این همان چیزی بود که مدت هاست میان سایه های اطرافم گم کرده بودم. اما جادوی نگاهت، قلبت و آن لبخند بینظیرت آن را به من بازگرداند. من روبه زوال بودم. آرام آرام در خرابه ها جان می باختم و یک قلعه باقی میماندم اما تو پیدایم کردی. تو من را از زوال به غوغا کشاندی. غوغای چشم هایت دلیلی شد بر ادامه دادن به رویاهایم. غوغای من؛ آشوب نگاهت، زندگی را به من برگرداند. من جانم را مدیون آن دو چشمی هستم که بوی عطر شکوفه هایش، هرجادویی را بیدار میکند
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هاول، این متن و نویسنده ش>>>>>>>
عالیی بود دختررر 🎀🪄
قوربونت برمممممم>>>>
وای زمان انتشارش...
عاری هعییی
درست مثل همیشه! بازهم بی نقص بودد(؛
فدات شم حال خوب منننننننننن
من فدات شم که انقد نوشته هات محشرههههه
چه قشنگگ
عه مرسی کاپیتان
وایی قلعه ی متحرک هاول🙃
عارهههه:>>>>
هعی..بسی زیبا✓
💙🚙,💜💟،💛🌻
عزیزدلمییی
چیزی از زیباییش کم نکرد باور کن
فدات شم مررسییی >>>>
بهرحال باز هم زیبا نوشتی:)
قوربونت :>>
چه بد موقع...
من کلا شانس از تایم منتشر شدن نیوردم