این قسمت: اولین اردو
∆. ∆. ∆. ∆. ∆
همون طور که نورا با تعجب به اون شخص خیره شده بود به آرومی سعی کرد دورتر بشه ولی اون نزدیکتر اومد. اون شخص کسی نبود جز کریم خرگوش که نورا قبلاً واسش تو قصرش خدمتکار بوده اما خیلی نورا رو اذیت میکرده و..... نورا خاطرات خیلی خوبی از اون نداره.( در واقع خیلی بد) نورا عقب عقب رفت. کریم: خیلی دوست دارم برم تو کلاست و بگم تو واقعا کی هستی اما حیف که نمیتونم. و دوید و رفت. نورا که از ترس تو دستشویی خشکش زده بود با عجله رفت توی کلاس و این درحالی بود که سعی میکرد قیافش رو که از ترس پر بود، پنهان کنه. موقعی که تو کلاس رسید...
معلم سالی: بله و داشتم میگفتم که گرگ زنیت...
نورا: ببخشید... که ... دیر... رسیدم. یخورده...حالم...خوب....نبود.
سالی: الان خوبی گلم؟ نورا: بله من حالم خوبه. سالی: خب پس برو داریم درسو ادامه میدهیم. نورا رفت و سرجاش نشست. امی: نورا کجا بودی؟ من و روژ کلی نگرانت شدیم. یهو دویدی بیرون و بعدش دیر اومدی. جریان چی بود؟ نورا: بعداً.... بهت ......میگم. سالی: و گرگ های بودن که گرگ های زنیت نامیده میشدند. آن گرگ ها موهای سفید و چشمهایی به رنگ آسمان داشتند اما تنها زنیت ها میتوانستند با آنها ارتباط برقرار کنند. خب منظور کتاب اینه که...
بعد از درس:
امی: راستی نورا! یادم رفت بهت بگم.
نورا گازی به ساندویچش زد و با دقت گوش داد. امی: فردا قراره بریم اردو.
در همین لحظه......
فرصت ؟
منظورت چیه؟