
قسمت نوزدهم...
به یاد نمی آورد که در را باز گذاشته باشد یا آنکه باز شده باشد. به سمت در رفت و نگاه کوتاهی درون حیاط پشتی انداخت، پس از مشاهده نکردن چیزی عجیب در را بست و پس از آنکه تکه کوشت یخ زده را از یخچال خارج کرد و درون بشقابی قرار داد، به سمت اتاق رفت تا لباس را عوض کند. پس از عوض کردن لباس به سمت آشپزخانه راهی شد اما نرسیده به آن، زنگ در به صدا در آمد. با تعجب به سمت در اصلی خانه رفت و از مانیتور آیفون نگاهی انداخت اما کسی را ندید. با تعجب از خانه خارج شد و در حیاط را باز کرد تا ببینید چه کسی زنگ خانه را به صدا در آورده است که با یک جعبه روبان پیچ شده با دسته گل رز سرخی بر روی آن مواجه شد. جعبه را برداشت و نگاهی به سر و ته آن کرد اما هیچ آدرسی بر روی آن درج نشده بود؛ به طرز عجیبی سبک بود اما می توانست وجود چیزی را درون آن احساس کند. به گمان اینکه از طرف یکی از طرفدارانش بوده آن را همراه با گل به داخل برد. با رسیدن به داخل اتاق آن ها را بر روی تخت قرار داد تا بعدتر باز کند و محتوای درون آن را ببیند.
سپس به سمت آشپزخانه رفت و مشغول پخت غذا شد. بعد از ناهار به اتاق برگشت و بر روی تخت نشست و نگاهی به جعبه چشم دوخت. قبل از اینکه افکار به سوی او هجوم بیاورند موکت بری را درون کشوی کنار تخت خارج کرد و به جان آن افتاد. پس از آنکه چهارگوشه آن را برش داد و کارتن را کنار زد با یک پلاستیک سیاه رنگ مواجه شد. پلاستیک را برداشت. شکل آن به صورت چهارگوشه ای در سایز کوچک بود. پلاستیک را با ناخن خود شکافت و با یک جعبه جواهرات کوچک به رنگ آبی نفتی مواجه شد. جعبه را به آرامی باز کرد و با یک گردنبند ساده مواجه شد. در نظرش به طرز عجیبی آشنا به نظر می رسید. در گردنبند را باز کرد و درون آن با تصویر خود و در قسمت دیگرش تصویر فردی دیگر که صورتش خط خورده بود، مواجه شد. کمی دقت که کرد مالک آن برایش آشکار شد، این گردنبندی بود که در اوایل آشنایی با بروس، به او هدیه داده بود. اما چه کسی آن را برای او فرستاده بود؟ هدف آن چه می توانست باشد؟.
چشمش به برگه ای مستطیلی شکل در ته جعبه افتاد. آن را برداشت و شروع به خواندن آن بر زیر لب کرد. 《امیدوارم که از هدیه ات خوشت اومده باشه رز کوچک من، از این روز به بعد شاهد هدایای بیشتری خواهی بود؛ یک چیز دیگر، امیدوارم که دفعه بعد که به خانه ات میام حتما ببینمت، وقتی اومدم و ندیدمت حسابی ناراحت شدم، روز خوش رز کوچک من.》. از شوکه و ترس چشمانش گرد شد و دستش را بر روی دهانش قرار داد. اکنون پی برده بود که چرا در باز بوده است. اما چگونه ممکن بود که فردی به این راحتی بتواند داخل شود بدون آنکه سر و صدایی ایجاد کند و زنگ خطر خانه به صدا در بیاید. قطعا با فردی عادی مواجه نبود، هرکسی که می توانست باشد کاملا آگاه و حرفه ای بوده. اما چگونه می توانست این گردنبند را از بروس بق.ا.پ.د؟.
زود قلبش شروع به شور زدن و نگرانی کرد. آیا ممکن بود بلایی سر بروس آورده باشد؟. باید با او تماس می گرفت و اطمینان پیدا می کرد که حالش خوب است؛ حتی با وجود آنکه دیگر راهشان از یکدیگر جدا کرده بودند. فی الفور تلفنش را پیدا کرد و با دستان لرزانش تند تند شماره او را گرفت و بر روی بلندگو قرار داد تا مستقیما صدای او را با گوش های خود بشنود و اطمینان پیدا کند که کاملا خوب است. اما تنها چیزی که گوشش نصیبش شد صدای اپراتور شبکه بود. 《مشترک موردنظر در دسترس نمی باشد لطفا بعدا تماس بگیرید》. بی خیال نشد و دوباره با او تماس گرفت اما دوباره همان صدا در گوشش پیچید. عصبی و ترسیده کنترل نفس هایش از کنترلش خارج شد و دست هایش را لای موهایش فرو برد و در زیر بار آن افکار منفی هجوم آورده تسلیم و شکننده شد. نمی خواست قبول کند که بروس بلایی سرش آمده بود. بدن ضعیفش را بر روی تخت قرار داد و به صفحه تلفن چشم دوخت و اشک هایی که درون چشمش حلقه زده بودند را همراه با بغضی که مانند سنگی در گلو درحال خفه کردن او بود، رها کرد.
_نه محاله اون هیچیش نیست فقط از من دلخوره میدونم، باید به دوستش زنگ بزنم، حتما اون خبر داره چطوره و کجاست. اشک هایش را مدام با دست پاک می کرد و به دنبال شماره درون تلفن می گشت. بالاخره شماره را یافت و با آن تماس گرفت. پس از چند بوق کوتاه صدای مردی در پشت تلفن پیچید. _الو!. مهلتی بیشتر نداد و تند تند شروع به حرف زدن کرد. _الو سلام کِوین نمیدونی بروس چطوره و کجاست الان؟. مرد خود که گویا از چیزی خبر نداشت با تعجب پرسید. _مگه چیزیش شده؟.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)