
قسمت دوم فصل سوم...
_علت خاصی نداره. پس از این حرف، ایوان دست به سینه به صندلی تکیه داد و گفت: _خب چی می خوای واست سفارش بدم؟. _چیزی نمی خوام. یک دستش زیر چانه اش قرار داد و روی به سمت دیگری کرد. _باشه حالا که چیزی نمی خوای؛ پس میرم واسه خودم یه چیزی می گیرم میام. سپس از پشت میز بلند شد و به سمت متصدی کافه رفت.
بعد از ظهر درحالی که تمامی کلاس هایش تمام شده بود، تنها در پیاره رو می رفت. همان گونه که می رفت یک فراری مشکی رنگ شیشه دودی به او نزدیک شد و بوق زد. ابتدا اهمیتی نداد و به راه خود ادامه داد، اما همچنان ماشین درحال دنبال کردن او بود.
چند قدم جلوتر دوباره صدای بوق ماشین بلند شد. این بار ایستاد و به سمت در شاگرد راننده رفت، اما زود شیشه ماشین پائین آمد. با دیدن ایوان گفت: _تویی؟! خب همون اول شیشه بده پائین خودتو نشون بده. _شرمنده دفعه بعد صدات میزنم، حله؟. _بله، حالا چیکار داری؟ _می خوای برسونمت؟.
با سنجیدن مسیر باقی مانده که به حدود ۲ کیلومتر می رسید ناچار قبول کرد. ایوان از داخل در را برای او باز کرد. کوله اش را در دست گرفت و سوار شد. پس از بسته شدن در، قبل از به حرکت در آوردن ماشین خطاب به او امر کرد. _کمربند رو ببند. زود کمربند را بست و روی به سمت پنجره ماشین کرد. ماشین به آرامی به حرکت افتاد. نرم و سریع رانندگی می کرد به گونه ای که گویا دانه پری بر روی آبی ساکن، به آرامی بدون آنکه سُکون آب را بشکند در حرکت است. این نوع رانندگی مهارت او را نشان می داد. در میان آن دو سکوت فضای سنگینی برقرار کرده بود
دست خود را کنار پنجره قرار داد و سپس سرش را بر روی آن قرار داد و به بیرون و تصاویر مبهم و ماتی که بخاطر سرعت دیده می شدند، چشم دوخت. ایوان بعد از کمی به او گفت: _خانه ات کجاست؟. برای آنکه آدرس دقیقی از موقعیت فعلی خود به او ندهد، مکانی نزدیک به آنجا را گفت. _نزدیک یک رستوران ایسلندی نزدیک به حومه شهر. _میشه خودت دقیق آدرس بدی که کدوم طرف برم؟. _باشه، تو رانندگی کن من راهنمایی می کنم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت مال ۳۴ ثانیه پیشه
واییی بالاخره
کلی منتظرش بودم
عالی بود
خودمم منتظر تاییدش بودم دو هفته😄💗
قسمت بعدم تو صفه