
ممنون که تا اینجا همراهی کردید✨
کارآگاه در ورودی قبرستان منتظر ایستاده بود و در حین انتطار باریکه ای را دود میکرد. به اطراف نگاه میکند و غیر از چهره هایی گریان و گل هایی پژمرده و قبر هایی فراموش شده و خاک گرفته چیز دیگری به چشمش نیامد. هدفش قبر ها و جسم های خفته در زیر خاک و خاکستر های آتش گرفته نبود، تنها منتظر آشنایی بود که نمیدانست به چه قیمتی اعتمادش را فروخته، اعتماد است یا یک حس احمقانه، معبود میداند. تنها چیزی که در ذهنش میگذرد این بود که شاید ها را به جواب تبدیل کند. واقعیت، چیزی مادی و معنوی که وجود داشت، چه آدمی میدید یا نمیدید و توهم چیزی که ذهن انسان قادر به دیدنش بود، چه آدمیان میدیدند و چه نه. و چیزی که کارآگاه دنبالش بود فراتر از توهم بود.
به ورودی قبرستان خیره میشود، به تازگی متوجه سایه ای میشود که به لطف معبود پدیدار شده است. بر میگردد و با اندرسون رو به رو میشود:« دیر کردی اندرسون» _«به چندتا کار رسیدگی میکردم، وضعیت چطوره؟» کارآگاه به پسر خیره میشود و ابرویی بالا می اندازد. باریکهی نیمه تمامش را زیر پایش له میکند و جملهی اول کانر را زیر سوال نمیبرد، با شناختی کوچکی از مرد جوان داشت میدانست جواب سوال هایش برابر با هزاران سوال بی پاسخ است.
به سوالش میپردازد:«فعلا امنه، به غیر از غم دیده های بخت برگشته که بالا سر قبر ها نشستن، کس دیگهای نیست» اندرسون نگاهش را به اریک میدهد و آخرین باریکهی خود را به آتش میکشد «دنیا پر از بازیگره کارآگاه، یکی از این بخت برگشته میتونه بدبختت کنه» _«اونوقت نقشهی تو برای بدبخت نشدن چیه اندرسون؟» کانر به زمین خیره میشود، برای اولین بار تپش قلب سنگینش را حس میکرد، عجیب است که هنگام نزدیک شدن به پرتگاه معبودش زندگانی را به عابدش یادآوری کرد. _«من برای پایانم خودم تصمیم میگیرم کارآگاه..» مرد آهی میکشد، امان از پاسخ های گنگ بی پایان و جوانی افسرده که لحظه ای حرف از حقارت و لحظهای دیگر از شاهکار معبود سخنرانی میکند. آن هم برای گوش هایی که یا دشمناند یا غریبه.
تلفن همراه مرد در جیبش میلرزد، اریک دستش را در جیبش میکند و سپس به شمارهی ناشناس خیره میشود، احساسی آشنا که در روز انفجار در بدنش تنش کرده بود، لرزش در ستون فقراتش احساس میکند و پاسخ میدهد:«الو؟» صدای خش خش میاید، نوایی آشنا از غریبهای آشنا. صدای خشن و خش خش مانندی از پشت خط زمزمه میکند:« دارم نگات میکنم کارآگاه...» اریک اخم میکند و به کانر نگاه میکند، نگاهی طلبکار که این بار در طلب پاسخی درست است اما مرد جوان به ساختمان متروکه، درست پشت سرشان خیره شده است، جایی که مجنون تک تیرانداز را به قلب مجنون بخت برگشته اش هدف گرفته، اما این کانر را حیرت زده نمیکند.
با صدای پرتاب تیر از سوی جولیا قبرستان برای اندرسون در سکوت فرو میرود، اما برای زندگان دیگر پر از هیاهو است. پایانش با خود بود، با قلبی که با قلب یخ زده اش پیوند خورده بود. تلفن از دست اریک روی زمین میافتد و با حیرت به بدن کانر اندرسون چشم میدوزد. اندرسون روی زمین افتاده و با دیده ای تار برای آخرین بار به از زمین به آسمان معبودش خیره شد، جایی که معبود در انتظار دیدار بود. فاستر از دور به دست پروردهی خودش نگاه میکند، جولیا. برای آسایشش به سگی که خدمت میکرد که خودش را معبود میدانست، اما انسان ها همیشه بازیگر بودند. آدام فاستر به سمت کارآگاه و بدن افتاده روی زمین قدم بر میدارد و بی توجه به اسلحهی اریک که به سمتش نشانه رفته به اندرسون پوزخند میزند.
پایانی بود که در تاریخ دیگر تکرار نمیشد. پایانش با دستانش خودش بود، مرگ دو دلباخته و دو غریبه و دو دشمن و دوست.. درست با یک انفجار دیگر و قبرستانی که مردگانش از زندگان استقبال میکردند.. آسمان برای خفتن پسر گریه نمیکند، هیچکس گریه نمیکند، فقط سکوت، سکوتی که حقارتش می ارزد به آسایشی ابدی برای جسم بی جان و خاکستر شده در آتش..
_پایان_
ممنون از دوستانی که تا اینجا همراهی کردید، برای تاخیر عذر میخوام. تک تک شخصیت ها بخشی از خودم بود و دلم میخواست تا افرادی که داستانم رو میخونن هم بتونن با شخصیت ها ارتباط بگیرن. خوشحال میشم نظراتتون رو راجب پارت آخر بشنوم موفق باشید:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زنده ای رفیق؟
فعلا خیر
دوست جدید
ʀᴀꜰᴀᴇʟ شما را به لیست دوستان خود اضافه کرد.
______
🫂🫂🫂
لیستم پره...😔
فدا سرت
چه عجب بالاخره پارت اخر رو گذاشتی
خیلی زود گذاشتم نه؟😔
استعدادت ستودنیه ، هیچ وقت تسلیم نشو ، همیشه بنویس ، نوشته هات بوی زندگی میدن ، حس واقعیت رو به آدم منتقل میکنن ، و این یعنی کارت عالیه ، همیشه مشتاقم نوشته هات رو بخونم ، اگه چیز دیگه ای نوشتی خوشحال میشم در جریان باشم
قربونت برم پریزاد😭، مرسی که از اولش بودی✨🎀
🫂🫂🫂
دلم میخواد حافظه ام پاک بشه و یک بار دیگه همشو بخونم ، با کنجکاوی ای که هر لحظه از خط بعدی خبر نداره یک بار دیگه کاراکتر هایی که خلق کردی رو با تمام وجودم حس کنم
خیلی قشنگ تمومش کردی قشنگ حس میشه که روحت رو تو کاراکترا ریختی... خیلی زیبا ، بهترین توصیف ها
باورم نمیشه تموم شد😭😭
وای خیلی خوب بود😭😭😭
بنظرم توی سایت های دیگه ای مثل quotev یا واتپد بذاری خیلی بیشتر حمایت بشه
خسته نباشی❤️
مرسی فرشته ✨
دوباره نمینویسی؟
نمیدونم
اها...ممنون