
......
مرد سرش را به پشتی مبل تکیه داده و دود سیگار را که مشامش را قلقلک میدهد به ریه هایش میکشد. اینکه میتواند بوی مرگ یا زندگی باشد به روح آدمیان بستگی دارد. درحالی که کریس شجاعتی برای شکافتن سکوت ندارد، مادام در آن سمت اتاق لیوان نوشیدنی اش را روی میز عسلی میگذارد. هرچقدر هم که ظریف باشد سکوت شکافته شده ظرافتش را بی اهمیت رها میکند. حرف های زیادی بین آن دو به یادگاری های خاک خورده پیوسته بود و یادگاری ها قصد نداشتند با غبارشان وداع کنند. به احترام دو تنی که در یک شب با هم پر کشیده بودند، هنوز پارچه های سیاه به تن داشتند و چهره هایشان ناخوانا بود. زن با انگشت سبابه اش شیار های دستهی صندلی را لمس میکنند و کریس پس از نفسی عمیق دستی به صورتش میکشد و موهای شلخته اش را به عقب میراند:« بچه ها کجان؟»
مادام نگاهی به مرد می اندازد. زیر چشمان گربه ای اش کمی گود شده است و صورت بی نقصش با وجود قاب لاغر چهره اش همچنان بی نقص است. _«امشب، آسمون یا برای م.رگ اشک خواهد ریخت یا برای بوسهی دو مع.شوق..» کلمات در هوا میان دود و غبار معلق میمانند و در آخر یا بوسه م.رگ را میشکاند یا م.رگ بوسه را..
....فصل پنجم..... خیابان پذیرای همه بود. سرپناه بسیار باشکوهی نبود ولی وفاداری اش از "خانه" شکوهمندتر است. به خانهی کهن سالی که انگار با باد هم خواهد گریخت خیره مانده و ذهنش به همان پسر کوچک و شکستهای برگشت که کریس نامی او را از جهنم بیرون کشاند. این بار را دست در دست که به دروغی بهشتی پناه میبرد، فقط معبودی میداند که بنا به دلایلی هنوز صلاح نداسته که آسمانش بگرید. به ماه نگاه میکند، اما نه آن ماهی که در آسمان میدرخشد، ماه خودش که، دختری تبعید شده از آسمان شب که فقط دروغ است. دروغی که به حقیقت نبودنش اعتراف میکند، هر چند که عابدش از پیش دانسته که این تجلی خیالی فقط جهنمی است که آن را بهشت دیده بود، درحالی که روح او در برزخ گیر کرده بود. به چه جنایتی؟ این را هم معبودش میدانست.
کانر بدون نگاه کردن به دختر، در فرسودهی خانه را باز میکند و بوی تعفن را به ریه هایش میکشد و انگار که بخواهد برای جنایتش مجازات شود، آن تعفن آویخته به خونی که دیگر نبود را در میان سینهاش حبس میکند. دختر به جلو قدم بر میدارد طنین نجوایش ظرافت باد را هم زمین میزند:« خاطرات رو هم پاک میکنی، توی از بین بردن آثار همیشه ماهری، مثل عدالتت» ”عدالت یک قات.ل چجوریه؟“ سوالی که هنوز مجال پذیرایی از غبار های ذهنش را نداشت. _«میدونی که میدونم»
جولیا نگاهش را به بستهی کبریتی میدهد که در دستش مچاله شده:« میدونم که میدونی، ولی نمیفهمم چرا سعی کردی که ازش فرار کنی..» _«فرار نکردم.» _«کردی» _«نکردم» _«پس چرا-» _«چرا را "من رو نکشتی"..؟ این بخشی از جملهی توعه که سوال من هم هست جولیا» کانر بر میگردد تیله هایش را به چهرهی بی حالت دختر خیره نگه دارد. _«ولی کانر اینجا.. به اندازهی کافی بوی خون میده، چرا آتیشش نزنیم؟»
اخم کوچکی روی صورت رنگ پریدهی پسر شکل میگیرد:« آتیشش بزنیم؟» دختر کبریتی را بین انگشت شصت و سبابه اش میگیرد:« گفتم که خاطراتت رو به خوبی پاک میکنی، ولی بزار ایندفعه من این جنایت رو انجام بدم» دختر بطری بنزین را به ورودی خانه میپاشد و کبریت را روشن میکند بین خود و کانر نگه میدارد:« این بخاطر توعه، و بهاش اینکه که برای برگشت دوباره اینبار دستای من رو میگیری..» کانر بدون اینکه اجازهی فروپاشی کلمات به بیرون را بدهد و به کبریتی خیره میشود که سقوط میکند و بی رحمانه خاطرهای دیگر را می سوزاند. نه از آن سوختن هایی که جایش بماند، مثل یک جنایتی است که نه آثاری به جا گذاشته نه خاطرهای. بهایش هم گرفتن دست های آن دختر است.
آن دو حتی به خاکستر شدن خانه نگاه نمیکنند. جولیا انگشتانش را روی مچ برهنه و زخمی کانر میفشارد و پسر نفسش را حبس میکند. جولیا متوجه تیله هایی میشود که دیگر در چشمانش نگاه نمیکند و حالا کمی پایین تر به انگشتانی خیره میشود و مچ دستش را لمس کرده. لمسی گمشده در آرزویی لعنت شده که ناسزایش را در دلش دفن میسازد. لعنت هایش برای خودش بوده و آرزو هایش. _« این بهاییه که باید بپردازی..» جولیا زمزمه میکند و انگشتانش را به پایین سر میدهد و دستکش کانر را در میاورد و به جای آن چرم مشکی رنگ، دست خود را حفاظ دست پسر میکند.
انگشتانش را در انگشتان او گره میزند و قبل از آنکه کانر از لمس به فروپاشی برسد، رد محبتی بر لبان او میکارد. بوسه بر مرگ پیروز میشود و پیروزی اش را مدیون آتشی است که گذشته را میسوزاند. تنها سندی که گواهی بر زنده بودن پسر بچهای بود که درون کانر میزیست. سندی که خاکستر میشود و خاکسترش هم محکوم به فناست..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی، فقط اینکه... پارت بعدی رو کی منتشر میکنی ؟ یه ماه شد :`)
هنوز ننوشتمش، سعی میکنم بشینم یه پارت بنویسم و بعد منتشرش میکنم
متاسفم برای تأخیر💕✨
لعنتی هرچی بگم عالیه کم گفتم واقعا واسه خودش داستانت خداست
مرسی زن=))💕
خواهش
عالیی
مرسی=))
*فقط
این یه شاهکاره ، فقطو همین ، یه شاهکار
وای،
مرسی💝✨