بازگشت دو شاهزاده پارت 1

سلام دوستان گلم! باید بگم که داستان آخرین زمرد دیگه ادامه پیدا نمیکنه چون فکر کنم همتون متوجه شدین که چقدر بد نوشتمش. پس یه داستان جدید سونیک آماده کردم که امیدوارم خوشتون بیاد!

این قسمت: پیدا شدن برادرم. * * * * * * سلام! من نورا هستم. ( تو این داستان همه ی شخصیت ها شاید نباشن) یه دختری که سالهاست دنبال برادرش میگرده اما هنوز پیداش نکرده. ۱۰ سال پیش پدر و مادرمو تو یه حادثه از دست دادم و برادر دوقولوم گم شد و بیناییم رو از دست دادم. از اون موقع شکل روح اجسام یا موجودات زنده رو میبینم. اما هنوز شکل برادرم یادمه. بگذریم که اونموقع فقط ۵ سالم بودش. من به تازگی یه جا بورسیه شدم که تقریبا هیچیکس نمیشه از مردم عادی. مدرسه ی شاهزاده ها! خودمم باورم نمیشد تا اینکه نامه ی بورسیمو امروز گرفتم و خیلی خوشحالم. امروز باید میرفتم. وسیله ها و خوراکی هامو تو کیف گذاشتم و فرممو پوشیدم. یه هودی تنم کردم و سریع کلامو رو سرم کشیدم. از اینکه بقیه منو ببینن و مسخرم کنن بشدت میترسم. آهی کشیدم و درو باز کردم اما قبلش خواستم خداحافظی کنم که یادم اومد تنها زندگی میکنم. خلاصه سوار اتوبوس شدم و به مدرسه رسیدم. درسته نمیدیدمش ولی کاملا میتونستم حس کنم چقد بزرگ و زیباس! ایکاش میتونستم ببینمش! همین طور که میرفتم خوردم به یکی و خوردم زمین. _:خانوم طوریتون نشده؟ من: نه..م...من...خ..خوبم! من کلا از آسیب هایی که روحی و جسمی دیده بودم لکنت گرفته بودم و با استرس حرف میزدم. من: بب....بخشید..ک..ه خخ...خوردم ب.. به شما. _: نه اشکال نداره! راستی اسمم شدوئه! من: م... منم... نو... نورا ه...ستم. شدو: خوشبختم! پس تو همون دختر بورسیه ای هستی! من: آ...آره! شدو: چرا با لکنت حرف....

شدو: چرا با لکنت حرف ... _: شدو! کجایی؟ اوه این خانوم کین؟ شدو: همون دختر بورسیه ایه! اسمش نوراس. من: س..سلام.. ب..بخشید که..این...اینطوری شد. _: چرا عین برق گرفته ها حرف میزنی!؟ شدو: این چه طرز حرف زدن با یه خانوم محترمه سیلور؟ من: اش... اشکال... نن...نداره من... دی..دیگه عادت ...کردم( از این به بعد حرفاشو عادی مینویسم شما فکر کنین با لکنته) شدو و سیلور جفتشون به طرفم برگشتن. تعجبو تو روحشون حس میکردم. سریع از کنارشون رد شدم که برم کلاس اما با صدای آشنایی که شنیدم سرجام میخکوب شدم! _: منو دوساعته معطل گذاشتین! شما ها نمیخواین درست بشین؟ این صدا.... امکان نداره! سیلور: آخه این آقا شدوی بی احساس که حتی به ماعم اهمیت نمیده با یه خانوم برق گرفته مهربون شدن! _: برق گرفته؟؟ شدو: بیخیال این سیلور شو! بیا بریم کلاس! من زودتر از اونا راه افتادم و رفتم کلاس. پشت میزم نشستم که یه روحو کنارم حس کردم. _: اه سلام! من امی رزم. من: سلام.. ببخشید... نمیدونستم... شما اینجایین. امی: آروم باش! اشکال نداره .راستی اسمت چیه؟ من: نورا.. هستم. امی: دختر بورسیه ای؟ من: اگه.. میشه... بهم نگین... دختر.. بورسیه ای! امی: خب نورا! از زبون شدو: با برادرام رفتم کلاس که نورا رو اونجا دیدم که داشت با امی حرف می‌زد. عجب! پس هم کلاسیم! میدونم یچیزی توی این دختر فرق داره! اون مث کنه بهم نمی چسبه و به خاطر شاهزاده بودنم بهم احترام الکی نذاشت. یدفعه سرشو سمت ما چرخوند. نورا: اوه.. سلام!.. پس ... همکلاسیم. من: آره! نورا: اممم.. راستی ... من.. با شما..، و آقای سیلور آشنا.. شدم... ولی اون... کسی که.. باهاتونه کیه؟ امی: عجب! چیزی در مورد سه شاهزاده نشنیدی؟ من: امی جان! خودم زبون دارم! ( با یه نگاه خشمگین) اونا برادرام هستن! سونیک و سیلور. نورا: برادر.. چه قدر... خوب! اینقد اینو با حسرت گفتش که هممون تعجب کردیم. نورا: من... میرم... یکم.. هوا.. بخورم! و دوید بیرون! اوه نه! چیز بدی گفتم؟ از زبون نویسنده: شدو با اون حرف خاطرات تاریک گذشته نورا رو براش یادآوری کرده بود اما نه از روی قصد. نورا توی آینه دستشویی خودشو نگاه کرد و به آرومی گفت: خوش حالم منو فراموش کردی و یه زندگی تازه پیدا کردی! امیدوارم تا ابد همینطوری باشه ولی من بازم تورو برادر خودم میدونم. برادر دوقلو ی من سونیک. دلم واقعا برات تنگ شده.

خوب دوستان. این پارت به پایان رسید. اگه خوشتون اومد پس کامنت بذارین و نظر بدین و اگه دوست دارین لایک کنین که قلبم پر از شادی میشه💜 بای👋👋👋👋 ناظری که اینو منتشر میکنی، ازت ممنونم💎💙

(این اسلاید اضافه است)