بعد چند هزار سال اومدم داستان بنویسم :)درباره ی قوری گل قرمزی توی سمساری
بوی دود داره خفم میکنه.سکوت نمیزاره نفس بکشم.توی خونه اون همش سرو صدا بود.روزی که ملیحه و شوهرش منو خریدن هنوز وصله نشده بودم.هردو جوون بودن.کاش پیر بودن الان و ن*م*ر*ده بودن.ملیحه ی من از ته دل میخندید و درحال خندیدن شوهرش بهش با لحنی که عا*ش*قش بودم به من اشاره کرد و گفت:《این قشنگه!عش*ق میکنم میبینم زنم واسم توی قوری گل قرمزی چایی دم میکنه》. لحن این پیرمردم که داره اینجا ۳۰گ*ا*ر*ش*و پو*ک میزنه همینه.شاید واسه همینه به شوهر اون شبیه اونم از چایی هایی که توی من دم میکشید میخورد و ۳۰گ*ا*ر*شو پو*ک میزد و برای ملیحه قصه میگفت
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
29 لایک
چجوری اینقدر خوشگل بودددد
وایبش >>>
فکر کنم مامانبزرگا همشون یه ست گل سرخ دارن ،نه؟:)
چقد قشنگ بود
مرسییی😭🌷🌷
واقعا قشنگ بود! ادامه نمیدی؟
به اندازه ی کامنت تو که قشنگ نبود:)اگر به ذهنم چیزی برسه شاید بدم
خیلییی قشنگ بود 😯
اگر با قشنگی تو مقایسش کنیم که هیچه😭😭🌿
من یا خودت🥺
خیلی خوب بووود
مرسییی😭به پای تو که نمیرسه
چطوری انقد خوب بود🫠
دربرابر مهربونی تو که هیچی نیست😭😭🌱