
قسمت سوم...
پس از آن شب در طول چند روز توانست تمامی مقدمات برای رفتن به کالیفرنیا را آماده کند و راهی سفر شود. اما همچنان دلش نزد عزیزانش بود. از بابت رفتن هیجان در قلبش به جوش افتاده بود. برای خداحافظی با خانواده خود در ترمینال اتوبوس بود. اما منتظر فرا رسیدن مرد جوان بود تا با او نیز خداحافظی کند. نگاهی به ساعت مچی خود انداخت. زمان رفتن کم کم درحال فرا رسیدن بود و خبری از مرد جوان نبود. ناامید از آمدن او تصمیم گرفت با خانواده اش کم کم خداحافظی کند. با ناراحتی پدر و مادر خود را در آ.غ.و.ش گرفت. _خیلی دوستتون دارم، دلم واقعا براتون تنگ میشه، نمیدونم چجوری قراره مدتی دور از شما بمونم. مادرش با لبخندی دلسوزانه گفت:_ماهم دوستت داریم و بهت خیلی افتخار می کنیم، اونجا مواظب خودت باش و حتما یادت نره باهامون در تماس باشی. پدر نیز در ادامه حرف های او اضافه کرد. _همینجور وقتی رسیدی بهمون زنگ بزنی تا خیالمون راحت بشه.
با لبخند قبول کرد. _باشه قول میدم. دوباره نگاهی به اطراف کرد بلکه اثری از مرد جوان پیدا کند. مادرش که متوجه بی قراری او بود گفت: _چرا اطراف رو نگاه میکنی؟ مگه منتظر کسی هستی؟. با کمی نگرانی جواب داد. _خب قرار بود بروس بیاد ولی نمیدونم چرا تا الان نرسیده، بهش گفته بودم که چه ساعتی قراره برم. پدرش غرولند کنان خواست از او شکایت کند که صدای مرد جوان به گوشش خورد و حرفش را نصفه نیمه رها کرد. دختر با شنیدن صدای او توجهش به پشت سر پدر و مادرش معطوف شد و هنگامی که نگاهی انداخت او را دید که به آرامی درحالی که کلاه ایمنی در دست گرفته است به سمت او می دود. خوشحال به سمت او رفت و او را به آ.غ.و.ش کشید.
_خیلی ممنون که اومدی. مرد جوان بابت تاخیر خود عذرخواهی ای کرد. _خیلی متاسفم عز.ی.ز.م، یه تصادف توی مسیر شده بود و کل جاده بسته شده بود برای همین طول کشید تا بتونم با موتور خودم برسونم. _عیبی نداره، مهم اینه که خودت رو رسوندی. قبل از آنکه جوان حرفی بزند صدای بلندگوی ترمینال به راه افتادن اتوبوس به همراه مقصد را اطلاع داد. _همه مسافران توجه کنند اتوبوس مقصد کالیفرنیا تا دقایقی دیگر به راه خواهد افتاد؛ لطفا همگی به سمت خروجی بروید و منتظر بارگیری بمانید. جوان روی به او کرد. _پس وقتشه بری، حتما باهام اونجا در تماس باش؛ مواظب خودت باش و از دعوا یا جاهای خطرناک احتمالی دوری کن. دختر با لحنی حاکی از شوخی و معترضانه گفت:_توهم منو مثل پدرومادرم نصیحت میکنی انگار بچه ۹ ساله ام قراره برم.
جوان تک خنده ای به بامزگی و شوخی او سر داد و به آرامی ب.و.س.ه ای عمیق و پر از احساس اما کوتاه بر ل.ب.ش کاشت. سپس به آرامی عقب رفت و با شی.ط.ن.ت و تن صدای نسبتا آرامی گفت:_از کجا معلوم شاید باشی. دختر با شوخی م.ش.تی به بازوی او زد و با لبخندی بزرگ از هر سه نفر آنان خداحافظی کرد و پس از گرفتن دسته چمدان به سمت خروجی حرکت کرد تا سوار بر اتوبوس شود. در میانه راه لحضه ای ایستاد و سرش را برگرداند تا آنان را ببیند و سپس به سفر با مدت زمانی نامعین، اما سرنوشت ساز خود برود و سرنوشت خود را از سر بگیرد و نویسنده زندگی خود نیز باشد. در آن لحضه دلش می خواست برگردد و دوباره آنان را محکم در آ.غ.و.ش بگیرد. هر سه آنان با لبخند ایستاده بودند و برای او دست تکان می دادند. دوباره به راه افتاد و پس از انجام بارگیری همراه با بقیه سوار شد و بر روی صندلی مشخص شده خود نشست.
خوبی این سفر این بود که صندلی اش در کنار پنجره بود و می توانست از هوای تازه و خوش بیرون در طول سفر لذت ببرد. طولی نکشید و در کنار او پیرزنی حدودا ۷۸ ساله نشست. نگاهی به او انداخت، لباس بلند نخی با گل های بنفش و ریز و روپوشی گلبهی رنگ که با پوست سفید و چروکیده او جلوه ای بیشتر پیدا کرده بود. وقتی پیرزن نگاه به او کرد با لبخندی کوتاه به او سلام کرد و وقتی جواب سلام خود را دریافت کرد سرش را به پنجره تکیه داد و به بیرون چشم دوخت. اتوبوس زود به راه افتاد. آن هوای صبحگاهی در زادگاه خویش، آخرین هوای خوبی بود که قبل ترک آنجا عمیقا از آن لذت می برد و آن را دوست می داشت. از الان می توانست پی ببرد که به شدت دلتنگ تمامی جزئیات زادگاه و عزیزان خود می شود و قلبش مدام در آرزوی بازگشت به پرواز در می آید. با خود بازگشت دوباره خود را تصّور می کرد که به عنوان نویسنده ای معروف و پولدار و شناخته شده به آنجا باز می گردد و به گرمی مورد استقبال قرار می گیرد و دوباره در محفل عزیزان خود می نشیند و محبّت بی قید و خالصانه آنان را دریافت می کند و خاطرات خوشی را همراه آنان می سازد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آخ جووووننن