یکی از انشا هام سرکلاس ادبیات..! حس میکنم خیلی وایب موازی منو میده..
ما هر دو فرزندِ دریا بودیم؛ فرزندِ شب های بارانیِ انزلی
و باغهای پرتقالِ ساری. هر دویمان می توانستیم غروب ها؛ بیخیال همه ی درد و غمهایمان، راه به راه، راهِ دریا را پیش بگیریم، زلف موجدارمان را بسپریم دستِ باد و موجها سر به پاهایمان بگذارند. و من تازه به یاد آوردم که موج ها؛ مثل موهای او بود و چشمانش رنگِ غروب..!
ما تک تکِ سپیده دم ها؛ توی آن کوچه های نمناک قدم زدیم؛ تک تکِ بهار ها، همان وقت که خورشید؛ تولدِ او را ندا می داد؛ ما زیرِ تمام شکوفه های بهارنارنج و پرتقال خندیدیم؛ شبنم های روی برگها را نوازش کردیم و به جایِ نماز باران؛ کنارِ هم نمازِ آفتاب خواندیم.. دعا کردیم حواسمان از هم پرت شود؛ دعا کردیم هر کداممان برویم سرِ عمر و زندگی خودمان. من اما توی قنوت نمازم آرزویش کردم..!
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
پستت خیلی خوب بود♥️🫂
امیدوارم در آینده یکی از بهترین کاربر ها بشی☺️👍🏻
اگه میشه لطفا به پست های منم سر بزنید🙃🤍
بک هم میدم😉🤯
ادمین زیبارو پین؟☺️🫂