14 اسلاید چند گزینه ای توسط: Eli انتشار: 4 سال پیش 298 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بروبکس. این رمان دوتا شخصیت داره یکی گلسا که دختر بازیگوش و شادیه و یکی جاوید که پسر مغرور و متکبریه.اگه خوشتون اومد تو کامنت بگید تا پارت دوهم بذارم
سایه ی بزرگ ابر شهرو تاریک و سوت و کور کرده بود و خورشیدو به اسارت گرفته بود.مه،ترافیک بزرگی به وجود اورده بود اما جاوید همچنان در بالکن ایستاده بود و نگاه سرد و بی روحشو به کوه های مه گرفته دوخته بود.مهوش(مادربزرگ جاوید) پتوی ابریشمی زرد رنگو روی شونه های بی جون او انداختو گفت:بیا داخل..الان بارون میاد اما اون چیزی نگفت مهوش:برات ماکارانی غذای مورد علاقتو درست کردم ته دیگم داره! جاوید اروم گفت:الان میام مهوش خوشحال شدو رفت.بارون محکم به پنجره های کلاس میکوبید گلسا که یه دستش زیر چونش بود با ناراحتی گفت:اه! می بینی؟! هر وقت من قرار دارم زمین به آسمونمیاد! مایا:هوای بارونی که رمانتیک تره! گلسا خوشحال شد و با لبخند:راست میگی! زنگو زدن همه از کلاس خارج شدن گلسا:دوتاچیز هست که منو خیلی خوشحال میکنه ۱ماکارانی ۲زنگ خونه! مایا:حالا میریگ گلسا:چکار کنم؟ مجبورم!
ازهم خداحافظی کردن.گلسا رفت تو پارک شایانو دید که براش دست تکون میده شایان زاله اما گلسا موهای فرو خرمایی با چشمای سبزو درشت داره.گلسا با لبخند رفت کنارش:سلام شایان:چطوری؟ برات سورپرایز دادم! گلسا باخوشحالی گفت:چه سوپرایزی؟ شایان:اول یکم بشینیم تا بهت نشون بدم گلسا سر نیمکت چولی نشست شایان:چی دوست داری برات بگیرم؟ گلسا:بستنی! شایان دستاشو دروه خودش حلقه کرد و گفت:یکم سرد نیست؟ گلسا با مشت به شونه ی اون زد و گفت:بیخیال! بیا ما متفاوت باشیمو کارای دیوونه هارو انجام بدیم! شایان خندید و رفت و با دوتا بستنی برگشت بستنی سالاریو روبه روی او گرفت:بستنی ای که دوست داری! گلسا بستنیو از دست اون گرفتو گفت:خب...سورپرایزت؟ شایان از کیف کولیش یه برگه در اورد و نشون گلسا داد
طراحی چهره ی گلسا بود.گلسا با ذوق گفت:وای! چه خوب کشیدی!شایان: چونکه خودم با قلمم فتوشاپت کردم! گلسا اخم محوی کردو گفت:نخیر! من خودم خوشگلم! شایان خندید گلسا:به منم طراحی چهره یاد بده شایان:شرط داره! گلسا:چه شرطی؟ شایان کمی جدی تر شد و سرشو پایین انداختو گفت: دوست دارم رابطمون جدیتر باشه گلسا خشکش زدو گفت:منم دوست دارم ولی...بهتره بزرگتر بشم شایان نگاه اون کردو:شب. روز... توفکر اینم و همش میترسم،میترسم از اینکه واسه یه شروع تازه دیرشه...گلسا:هیچوقت دیر تیسن من همیشه منتظرت میمونم خب؟ هی! اخماتو باز کن دیگه باشه؟ شایان با دلخوری به او پشت کردگلسا دستشو روشونه ی اون گذاشت شایان:میترسی خانوادت با زال بودنم مشکل داشتخ باشن؟ گلسا:اینطور نیست برگرد! شایان:اگه موهامو رنگ کنم چی؟ گلسا:
مهوش با موبایلش تو اتاق حرف میزد:بیماریش باعث شده یکم افسرده شه هرروز بدون هیچ حرفی تو بالکن میشینه نمیدونم برای تغییر روحیش چکارکنم هدا(عمه جاوید):اون تنهاست نیاز به یه همدم داره بنظرم اگه ازدواج کنه روحیش شاید بهترشه! مهوش:فکر کردی خودم به این فکر نرسیدم؟ هدا:خب؟ مهوش:قبول نمیکنه _چرا؟ مهوش:نمیدونم بهم نمیگه _خب میخوای من بیام پیشش؟ شاید خالو هواش کمی عوض شد _آره بیا اون تورو خیلی دوست داره که صدای باز شدن درو شنید و با عجله گفت:خب دیگه من فعلا قطع میکنم خدافظ! جاویدو دید که لباس بیرونی تنشه_جایی میری؟ _میرن یکن هوا بخورم _آره...واست خوبه! با دوستات نمیری؟ پوزخندی زد وگفت:کدوم دوست؟! تو این یک ماه که پامو از خونه بیرون نذاشتم یکیشون اوند بگه چته؟ خواست بره که مهوشگفت:کلید روی حا کلیدیه جاوید ایستاد و گفت:با ماشین نمیرم...میخوام یکم آدم ببینم و رفت
گلسا:منو میبری بیمارستان؟ شایان:باشه ولی با موتور اوندم ماشینمو نیوردم مشکلی نیست؟ گلسا:نه تازه بیشتر کیف داره بریم سوار موتور شدن گلسا نگاه درختان پاییزی میکرد درختایی که انگار سر به فلک کشیده بودن.مه،خیابونارو در آغوش گرفته بود و بارون همچنان بر سردشتا بوسه میزد.رسیدن بیمارستان از موتور پیاده شد شایان:تو چرا همیشه میای بیمارستان؟ گلسا:گفتم که اینحا کار میکنم شایان:آها!خب...من دیگه میرم گلسا براش دست تکون دادو:به سلامت! گلسا با چشای مر از اشک وارد اتاقی شد که پدرش تو کما بود کنارش نشست و دستشو گرفت و با گریه گفت:سلام...هنوز بیدارنشدی؟پس بدون...داری چیزلی ارزشمندیو از دست میدی مثله درختای زردونارنجی،بارون و خیابونای مه گرفته و از همه مهم تر ما....الان پاییزه،همون فصلی که دوسش داری چه جور میتونی اینجور بخوابی؟ و از کیف کولیش کتاب سهراب سپهریو در اورد
نجوا کرد:صدا کن مرا...صدای تو خوب است،صدای تو سبزینه ان گیاهی است که در انتهای صمیمیت حزن میروید.سوار اتوبوس شد اما جایی نبود برای همین سرپا ایستاد و میله رو گرفت که یهو اتوبوس از روی دست انداز رد شد و باعث شد گلسا تعادلشو از دست بده و به یکی برخورد کرد.مرد قدبلند با پوست گندمی و موهای لخت مشکی.مرد شونشو و نکدانگشتاش تمیز کرد و گفت: بازم یه مزاحم دیگه! گلسا عصبانی شد وگفت:چی؟! یعنی تو فکر میکنی از قصد این کارو کردم؟ مرد:اونشو نمیدونم ولی خیلی از دختراسعی میکنن از قصد بهم برخورد کنن.گلسا که دیگه حرصش گرفته بود خنده ی عصبی کرد:تو کی هستی؟ فکر کردی سلبریتی؟ که مرد بدون توجه به اون به راننده اتوبوس گفت:آقا من همینجا پیاده میشم و از اتو بوس خارج شد.رسید خونه مامان کنار حوض مشغول پاککردن سبزیا بود
با لبخند گفت:سلام مامان:سلام گلشن خواهر۷سالش جلوش ایستادو گبت:برام شکلات نگرفتی؟ گلسا:مگه میشه یادم بره؟ و یه پلاستیک پر شکلات به او داد مامان در حالی که سبزیارو پاک میکرد گفت: دختر این قدر ولخرحی نکن! این برج اصلا پول نداریم دیگه هم از بوفه ی مدرسه خرید نکنید از خونه یپیزی ببرید مدرسه گلسا:چرا؟ من که دارم کار میکنم مادر:تو باید بیشتر به فکر درست باشی گلسا:اول شما بعد درس رفت تو اتاقشو لباساشو عوض کرد اتاق کوچیکیه اما با صفا و سنتیه بیرون،پایین پنجره اتاقش پر ازگلدون با شمعدونیای رنگارنگه.جاوید کنار دریا رفته بود پاهاشو روی شنا گذاشت و جلو و جلوتر رفت طوری که آب تا زیر گردنش رسیده بود حالا احساس بهتری داشت غروب آفتاب بود چشماشو بست. غروب آفتاب.شروعی برای طلوع درخشان تر خورشیده...
فرداصبح مامان:گلسا؟گلسا؟ بیدادشو دیگه! گلسا باششو در آغوش گرفت و با بی خوصلگی گفت:بازم مدرسه! که گلشن گفت:مامان؟! مثله اینکه یادت رفته امروز ۵ شنبست! با این حرف گلسا سریع چشاشو باز کردو گفت:واقعا؟! که بددی موبایلش پیام اومد از شایان بود:بیا لب دریا همون جای همیشگی سریع بلند شد و صبحونه خورد مامان:چی شد پس؟ واسه مدرسه رفتن که این قدرب ا شورو حال بلند نمیشی! گلسا:خوبه خودت میگی مدرسه! میخوام برم بیرون یکم هوا بخورم،رفت تو اتاق جلوی آینه نشست موهای فرش پف کرده بود و وقتی خودشو تو آینه دید جیغ بنفش که چه عرض کنم نارنجی کشید.مامان از تو هال:چی شد؟ گلسا باصدای بلند:هیچی!سدیع موهاشو شوکه کرد و در حالی که اتو مو میکشید با غرغر :این په ارث گندیه که به من رسیده! مادربزرگمامانم خدا بیامرز نمیشد یه چیز دیگه به ما بده؟ به نوش نداده بع نتیجش داده! رفت در کمد لباسا
چشمش به لوازم آرایش افتاد و گفت:آرایش کنم؟ و با مکثی گفت:الان شایان میکشم! سریع نشستو ریملو رژلب زد و نگاه خودش تو آینه کرد و گفت:همینا بسه! و بدو بدو رفت. وقتی به ساحل رسید شایان دید که به ساع مچیش اشاره میکنه:همیشه منتظرم میذاری! بعد هردو روی سنگبزرگی نشستند شایان:دو روزی نیستم گلسا نگاهش کرد که به روبه رو چشم دوخته بود و گفت:چرا؟ شایان:میخوام برم تهران،نمایشگاه دارم برای تابلوهام گلسا:موفق باشی! شایان:نمیخوای باهام بیای؟ گلسا چشاشو ریز کرد و گفت:
شایان:بعد از اینکه برگشتم میخوام بیام خاستگاریت گلسا لبخندی زد و گفت: باشه...و بعد تو فکر فرو رفت که با احساس خیسی روی صورتش به خودش امد شایان قهقهه میزد گلسا:خیلی نامردی!
سوار ماشینشایان شد گلسا:امروز میری؟ شایان:آره ساعت ۲ بعد لز ظهر و نگاه گلسا کرد و گفت:تو این دو روزی که نیستم زیاد بیرون نرو ابروهای گلسا بهم گره خورد و گفت: هنوز هیچی نشده غیرتی شده! شایان به رفتار بچگونه ی اون خندید.گلسا رسید خونه بع از ناهار تا ساعت۱۹:۰۰ درس خوند طوری که سر کتاباش خوابش برد چشماشو باز کرد و نگاه ساعت کرد با تعجب گفت:من کی اینقدر درس خون شدم؟! رفت تو هال اما کسیو ندید صدا زد:مامان؟مامان؟
مهوش سر صندلی نشسته بود و مشغول بافتنی بود که زنگ خونه به صدا دراومد درو زد هدا بود از دیدنش خیلی خوشحال شد و سریع به استقبالش رفت جاوید از اتاق بیرون اومد و دید هدا با یه چمدون بزرگ اومده با لبخند ملیح در حالی که دست به سینه ایستاده بود با چشم به چمدون اشاره کرد :اینجکر که معلومه قراره یکی دوماه مزاحممون باشی! هدا خندید و گفت:قربونت برم که خوشامد گوییتم به ادم نرفته! و بغلش کرد جاوید به یکی از خدمتکارا اشاره کرد چمدونو برداره. مهوش:من یکم حالم بده برم بیمارستان فشارمو بگیرم تو بمون پیش جاوید تا مت بیام هدا:باشه نگران نباش مهوش رفتو تو پارکینگ و سوار ماشینش شد.
گلسا صدای گریه شنید رفت تو اتاق گلشن،گلشنو دید که سرشو رو زانوهاش گذاشته و گریه میکنه با نگرانی سمتش رفت و موهای خرمایی و لخت اونو نوازش کرد و .فت:چته آحی؟ پس مامان کحاست؟ گلشت سرشو از روی زانوهاش بلند کرد و گفت:بیمارستان...گلسا شوکه شدو کفت:چرا؟ گلشن:دیگه هیچ پولی نداریم میخوان دستگاه هارو از بابا جدا کنن گلسا:تو همینجا بمون جایی نرک از خونه بیرون نرو من الان میام باشه؟ و سریع رفت آماده شد و تاکسی گرفتو به یمت بیمارستان حرکت کرد
وارد بیمارستان شد که مادرشو دیو با چادر سیاه کف زمین نشسته و گریه میکنه سریع سمت مادر رفت و با نگرانی گفت:جدا کردن؟ مامان نگاه اون کرد و .فت:نه هنوز...۱۲ساعت بهمون وقت دادن که پولو حکر کنیم اما چجور؟ ما که هیچ آشنا و فکو فامیل پولداری نداریم گلسا:بیا بریم بانک شاید بهمون وام بدن مادر:تا ۱۲ ساعت دی.ه وام جور نمیشه کلی دردسر داره و دوباره شروع کرد به گریه کردن که یکی گفت:من پولشو میدم.مهوش حرفاشونو شنیده بود و برای همین این حرفو زد.با این حرف مادر گریش متوقف شد و هردو نگاه اون کردن مهوش نگاه گلسا کرد و لبخند زد
14 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (4)