
فصل دوم(ببخشید دیر شد مدرسه نمیذاشت بیام بنویسم)
با بی حوصلگی از کلاس خارج شدم و در راهرو پیچیدم. صدای تریتسان از پشت سرم آمد:«هی ویوی صبر کن منم بهت برسم»ایستادم و نصفه چرخیدم.به تریستان نگاه کردم که نفس نفس زنان پست سرم ایستاده بود و کوله پشتی اش را روی دوشش انداخته بود.گفت:«دختر خیلی سریع میری.چرا اینقدر سریع رفتی؟»چشم هایم را چرخاندم و چرخی زدم و به سمت پله های انتهای راهرو رفتم که دانش آموزان با سرعت طی میکردند.صدای قدم هایش را شنیدم که پشت سرم می آمد ولی توجهی به او نکردم و تلفنم را از توی جیبم در آوردم .بعد از تقریبا هشت ساعت مدرسه با کلاس های خسته کننده و تکراری و یک پسر رو مخ که مثل کنه به من چسبیده بود دیگر نای انجام کاری نداشتم.فقط می خواستم برگردم خانه و دراز بکشم و زل بزنم به پنجره اتاقم با نمای سیمانی پشت آن . تلفنم را روشن کردم و آرام پله ها را پایین رفتم . یک پیام از تنها دوستم داشتم عکسی بود از مدرسه اش که تازه به آن رفته بود و توی شهری ساحلي مثل شهر خودمان فقط با جمعیت کمتری قرار داشت.پایین عکس نوشته بود:دریای اینجا به عمیقی قلب من و تو است . لبخندی کوچک زدم و به پیام دیگری که داشتم نگاه کردم.از طرف ویورا بود . گفته بود که نم میتوانست آن روز دنبالم بیاید و بعد از آن هم چندین شکلک متفاوت و رنگارنگ فرستاده بود.نفسم را بیرون دادم و گوشی ام را توی جیبم هل دادم . بقیه پله ها را یکی دو تا کنان پایین رفتم.جلوی در مدرسه تعدادی ماشین شخصی و یک اتوبوس بزرگ قرار داشت و چند متر آن طرف تر ایستگاه اتوبوسی که در آن دو نفر بیتش ننشسته بودند. نگاهم بین ایستگاه اتوبوس و پیاده رو چرخید و در نهایت با قدم هایی بلند به سمت پیاده روی خاکستری رنگ رفتم.
در پیاده رو افراد زیادی بودند که یا با عجله به سمت محل کارشان می رفتند یا عادی و آهسته قدم می زدند،به موسیقی گوش میدادند یا مشغول حرف زدن بودند.از بین آنها راه می رفتم و بین شان وصله ناجوری وبدم.سر تا پا تیره با صورتی رنگ پریده و کشیده شبیه به ارواح.در تمام زندگی ام این شکلی بودم و هیچوقت تغییر نکرده بودم.ویورا همیشه میگفت:وقتی برای اولین بار دیدمت فکر کردم خواهرم یه روحه و از این بابت خوشحال هم بود. ولی من از این بابت زیاد خوشحال نبودم.روح بودن یعنی همیشه انگشت یک نفر به سمت تو گرفته شده است و وصله ناجور جامعه هستی . هرچند دیگر یاد گرفته بودم با آن بسازم و بسوزم. با اینکه مردم چپ چپ نگاهم کنند و دختر های همسنم شایعه هایی درباره اینکه یک شرور هستم بسازند مشکلی نداشتم.عادی بود . صدای جیغی کر کننده رشته افکارم را پاره کرد.به سمت صدا چرخیدم و به یک زن با کتی بلند و نقابی که کل صورتش را پوشانده بود و مردی با عینک خلبانی روی چشم ها و کت سفید آزمایشگاهی نگاه کردم که در خیابان ایستاده بودند . مرد چهره ای کودکانه ولی بی احساس داشت و زن دست به کمر ایستاده بود.همه جمعیت در پیاده رو به آن دو نفر خیره شده بودند.همه جا غرق سکوت بود و حتی آن دو نفر هم کاری نمیکردند . ناگهان انگار به مردم برق وصل کرده باشند همگی شروع به دویدن برای جان خود کردند و سریع پراکنده شدند . موج جمعیت به همه طرف متفرق میشد .همه به یکدیگر تنه میزدند و جیغ میکشیدند و کودک هایی که گریه میکردند را بلند کرده و می دویدند.در بین آشوب و ترس من هم شروع به دور شدن کردم . ولی بین تعداد زیادی آدم گیر افتاده بود.سریع چرخیدم و بقیه را هل دادم تا به سمت یکی از کوچه های فرعی بروم . لحظه کوتاه برگشتم و زن را دیدم که به سمتم پرواز میکرد . دو نقطه قرمز روی ماسکش می درخشیدند و ظاهری هولناک به او میدادند. خودم را از بین دو مرد پیر رد کردم و از بین چندین نفر دیگر هم رد شدم که جیغ میکشیدند . برای لحظه ای کوتاه برگشتم که زن مچ دستم را گرفت و من را در هوا بلند کرد.
زن شروع به اوج گرفتن کرد و از بین ساختمان ها عبور کرد.سرعتش زیاد بود و هیچ واکنشی به مردم زیر پایم نشان نمی داد که جیغ و داد میکردند.پاهایم را در هوا تکان دادم و آنها را بالا آوردم و چشم هایم را بستم . جیغم را در گلویم خفه کرده بودم و چیزی نمی گفتم.زن در حالی که مچ لاغر و نحیف دو دستم را چسبیده بود از بین ساختمان های خاکستری و آبی رو می شد و به سمت یکی از آپارتمان های بلند شهر می گرفت.او بالای یکی از ساختمان های بلند نزدیک با سقفی صاف و سیمانی ایستاد و کم کم پایین آمد . ساختمانی که نه خیلی بلند بود که ترسناک باشد نه خیلی کوتاه که بشود همه چیز را از آنجا دید.وقتی دیدم فاصله ام با سقف کم شده است پاهایم را صاف کردم و او من را روی پاهایم رها کرد.با شتاب و محکم روی پاهایم فرود آمدم و دردی سریع و گذرا در مچ پاهایم پیچید.زن هم کنارم فرود آمد و بعد ماسکش را برداشت.با اعتراض گفتم:«حالا حتما باید من رو اینشکلی می دزدیدی؟یعنی نمی دونی من از ارتفاع می ترسم ویورا؟»ویورا خنده ای کرد و پاسخ داد:«با خودم گفتم شاید بتونم سریع برسونمت خونه...مدرسه چطور بود؟»با غرغر گفتم:«خوب بود.»و چپ چپ به او نگاه کردم که ماسک را در هوا می انداخت و دوباره آن را میگرفت.خواهر من بود . خندیدم و کنارش ایستادم و به مردم که مثل مورچه هایی کوچک بودند نگاه کردم.صحنه جالبی بود . آنها کوچک و چیزی بیشتر از یک نقطه کوچک نبودند و ما... ما یان بالا بودیم و داشتیم به آن موجودات کوچک و ترسو نگاه میکردیم.
در همین فکر ها بودم که صدای از پشت سرم گفت:«نمی دونستم ابر شرور ها هنوز هم آدم ها رو گروگان میگیرند» ویورا سریع ماسکش را روی صورتش زد و مچ دستم را گرفت.چرخید و من را جلوی خودش کشید. یک قهرمان با لباسی آبی رنگ و موهایی قهوه ای چند متر آن طرف تر ایستاده بود و پوزخندی روی لب هایش داشت.تریستان بود . چشم هایم از دیدن او گشاد و او چشمکی به من زد.ویورا که چشمک او را دیده بود سرش را به سمت من و بعد دوباره به سمت او چرخاند و با صدایی خش دار و ترسناک گفت گفت:«منم نمی دونستم که یه شوالیه کله شق توی شهر داریم که قراره تبدیل به سیب زمینی سوخته بشه .»تریتسان عصبانی شد و اخمی روی صورت همیشه خاندانش نشست . «همین الان اون دختر بیچاره رو ول کن»تریستان این را فریاد زد و به سمت ویورا آمد که همچنان مچ دستم را گرفته بود.وی را زیر لب غرید:«این کنه از کجا پیداش شد.»رو به تریتسان کرد و فریاد زد:«و اگه نکنم چی؟» تریستان عصبانی تر شد و گفت:«اون شکلی حسابت رو میرسم»ویورا خنده ای شیطانی کرد و بعد در گوشم گفت:«ببخشید به خاطر اینکار ولی باید نقشم رو خوب بازی کنم» و یکی از سیم های دراز مار مانند را از توی کتش در آورد و روی پاهایم انداخت.سیم که انگار زنده شده باشد شروع به بالا رفتن از پاهایم کرد و دور تا دور پاها و دست هایم پیچید و بعد هم چند رشته فلزی را در زمین سیمانی فرو کرد . رسماً آنجا گیر افتاده بودم و حالا باید فقط صبر میکردم.تریستان و ویورا رو به روی هم ایستاده بودند و هردو آماده جنگیدن بودند.تریستان دست هایش را بالا برد و ویورا گارد گرفت.جو بینشان سنگین بود و سکوت بینشان برقرار و من اینجا گیر افتاده منتظر مشخص شدن سرنوشتم در این مبارزه کوچک بودم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد پلیززز✨🌕
کیمیایی میاااد پااارت بعدیییی
پارت بعد کی میااااددد
بالاخررررررره! ✨
خیلی خوبهه😭🤌🏻 ولی من آخر نفهمیدم تریستانه یا تریتسان😑
تریستان
کیبوردم مشکل داره با این اسم هی عوضش میکنه😑😑😑
آها مرسیی🩵🐬
فرصت