
فصل چهارم
داخل خانه دکتر پشت میز ناهار خوری نشسته بود و در حالی که زبانش را گاز گرفته بود و عینک خلبانی اش روی موهایش بود با پیچ گوشتی به یکی از وسایلش ور میرفت.یا حداقل اینطور به نظر میرسید . ویورا به سمتش رفت و با خنده خودش را جلویش انداخت و روی صندلی نشست.با صدای بلند و جوری که بشنوم گفت:«وای وای وای کارل نمیدونی نمیدونی خواهرم با کی دوست شده وای خدای من» با اخم جلو رفتم . نمیخواستم دکتر این را بداند . یا هرکس دیگری . ولی دکتر دیگر سرش را از روی قطعه فلزی بالا آورده بود و گوش هایش را تیز کرده بود:«مگه چی شده؟ویولت خواهرت چی داره میگه» محکم گفتم:«هیچی . مهم نیست.اهمیت نداره.حائز اهمیت نیست» ویورا سریع مخالفت کرد:«خیلی هم مهمه.وای ویوی میدونی اگه بتونی نظر قهرمانه رو جذب کنی و خودت رو توی دلش جا کنی و بعد از طریقش اطلاعات جمع کنی چی میشه؟قطعا زودتر پذیرفته میشی.همین حالا هم صحبت های زیادی از جایگزینی هست» اخم بزرگتری کردم.همه اینها را خودم میدانستم . میتوانستم بشوم جوان ترین عضو شرور ها . میتونستم خیلی کار ها بکنم ولی دوست نداشتم . بیشتر ضد قهرمان یا بی طرف بودن را ترجیح میدادم تا شرور یا ابر شرور بودن . این کار کار من نبود هرچند ویورا باز هم کار خودش را میکرد . همیشه از بچگی به من گفت که عادت هایم درست مثل شرور هاست.آی کیو بالایی که از خودم نشان میدادم ، رفتار هایم ، بازی هایم و حتی تقریبا از یک ماه قبل دیگر کاملا مطمئن شده بود که باید هرطور شده من را بیندازد وسط شرور ها.حتی اگر خودم نمیخواستم که خب میخواستم البته برای خوشحالی ویورا. دکتر با تعجب گفت:«ویولت میشه حرف های خواهرت رو برام ترجمه کنی؟هنوز دستگاه ترجمه زبان خواهرت رو کامل درست نکردم» و به شوخی خودش خندید . ویورا قبل از من گفت:«این دختر خاکستری خودشو توی دل یه قهرمان جوان جا کرده و اون کسی نیست جز» از جایش پرید و داد زد:«تریستان مک کارد....آخ» سرش را محکم به چراغ آشپزخانه کوبیده وبد و حالا در حال که یک پایش روی میز و دستش روی سرش بود پوزخندی زده بود.دکتر با چمش های بیش از حد گرد ده که هر لحظه ممکن بود از حدقه بیرون بزنند نگاهم کرد:«واقعا ویولت؟چجوری؟این...این»نگذاشتم حرفش را کامل کند و به سرعت وارد اتاقم شدم.در را با چنان شدتی بستم که یکی از کتاب های قفسه کنار در روی زمین افتاد.
غیر قابل تحمل بود.تمام آن هفته غیر قابل تحمل بود.هرروز باید توی مدرسه کنار تریستان مینشستم . به جوک های مسخره اش گوش میکردم. یا اینکه دستش را پشت صندلی ام میانداخت یا تمام وزنش را روی شانه هایم منتقل میکرد تحمل میکردم.مسخره بود . خیلی دلم میخواست مشت محکمی وسط صورتش بزنم ولی خودم را به زور کنترل کردم.به یپنشهاد ویورا فکر کرده بودم.گرفتن اطلاعات از تریستان . آسان بود. البته اگر همانقدر که فکر میکردم بی حواس و ریسک پذیر بود.نقشهی خاصی نداشتم . اینکه به کسی نزدیک بشوم جزو استعداد های من نبود ولی خب...به مرور زمان فهمیدم هرچقدر بیشتر و بیشتر با او مخالفت کنم و به ساز خودم برقصم بیشتر به من میچسبد.انگار رفتار هایی که همه از آن میرنجیدند او را آزار میدادند.آدم عجیبی بود.یک روز هم که با همان سر و وضع قهرمانی جلویم ظاهر شده بود و خودنمایی کرده بود هرچند بعد از آن با یک کبودی روی سرش به خانه اش برگشت.حقش بود.غیر از او مشکل دیگری هم داشتم . ویورا با تاکید به من گفته بود ری را متقاعد کرده که آزمون ورودی را زودتر از دیگر مواقع و فقط از من بگیر.اختصاصی و این یعنی سخت تر وبدن آزمون.حالا بگذریم از اینکه این آزمون ها همیشه سخت بودند.این آزمون ها به صورت غیر منتظره ولی توی زمان خاصی برگزار میشدند مثلا پارسال زمان آزمون با روز جهانی کتاب برگزار شده بود و آزمون چی بود؟دزدیدن کتاب قدیمی راهنمای شهر.یک کتاب قدیمی و به شدت با ارزش که درست در مرکز ساختمان قهرمان ها نگهداری میشد.و چرا این اطلاعات رو کامل میدونم؟چون پارسال از نزدیک سی شرکت کننده بیشتر از 90 درصد آنها موفق نشدند و تنها چیزی که به آن دست یافتند رسیدن به عالم اموات بود.همین.خیلی دلسرد کننده.ولی نکته خوب آزمون ها یک چیز بود . در صورت قبولی تا زمانی که آخرین نفست رو بکشی حقوق دریافت میکردی ، بیمه میشدی و میتونستی یه زندگی عالی داشته باشی و بدون نگرانی . پس به نگرانی های الانم میارزید نه؟ -بخشی از دفترچه خاطرات روزانه ویولت . دی
تریستان گفت:«آروم آروم برو جلو.نه نه نه الان میخوری به دیوار.» دستم را جلویم دراز تر کردم و گفتم:«اگه آسیب ببینم کاری میکنم دیگه نتونی از انگشت هات استفاده کنی.خیلی هم جدی هستم» و سعی کردم در آن تاریکی مطلق جوری راه بروم که به جایی نخورم.تریتسان من را به زور تا آنجا آورده بود تا چیزی را نشانم بدهد.حالا نمیدانم چی ولی هرچیزی که بود تمام مدت یا چشم هایم را گرفته وبد یا حواسم را پرت کرده بود.نمیخواست بداند کجا داریم میرویم و من هم به این خواسته اش احترام میگذاشتم.یک قدم دیگر برداشتم و بعد که خواستم قدم دوم را بردارم من را دور خودم چرخاند و گفت:«آماده؟سه دو یک» و دستش را برداشت . به رو به رویم خیره شدم.انتظار هرچیزی را داشتم به جز قدیمی ترین و زهوار در رفته ترین پل شهر.از آن پل های قدیمی آجری وبد هرچند بعضی شایعات و داستان ها میگفتند که روزی تمام پل از جواهرات نفیس بود.شاید درست بود شاید هم نه.توی این دنیا نمیشد به هیچ چیزی اعتماد کرد.با قیافه ای بی احساس به سمت تریستان برگشتم که چشم های از ذوق میدرخشید:« من رو اینهمه راه تا اینجا کشوندی که این پل رو نشونم بدی؟میدونستی یه جای اینکار میتونستم چند صفحه کتاب بخونم؟» خندید و گفت:«هیچی چون من ولت نمیکردم» محکم جوابش را دادم:«جرعتش رو نداشتی» قهقهه زد . ادامه دادم:«داری مسخره بازی درمیاری.اصلا چرا بی خیال من نمیشی؟هوم؟یک هفته و یک روزه که گیر دادی به من و ولم نمیکنی و هیچی نشده من رو آوردی اینجا که چیزی نشونم بدی و اون چیز...»انگشتش را جلوی دهانم گرفت و من را به سمت یه پارچه قدیمی گرفت.گفت:«قدم زدن توی یه خیابون پر از کتاب رو بیشتر دوست داری یا کتابخوندن؟»پارچه را کنار زد.پشت پارچه یک خیابان تقریبا باریک ولی جالب بود.تقریبا همه مغازه های آن کتابفروشی های معروف شهر بودند.هنوز هم کتاب هایشان پشت شیشه ها مرتب و منظم چیده شده بود با اینکه همگی تعطیل بودند.زیر لب گفتم:«خیابان سوخته» با شیطنت سر تکان داد:«آفرین دقیقا . هرچند هیچوقت نفهمیدم چرا بهش میگن سوخته وقتی نسوخته؟» جوابش را ساده دادم:« به خاطر رنگ چوپ های اتسافده شده توی ساخت خونه ها و مغازه ها.سیاه سوخته» خندید:«آفرین دوباره.باهوشیا» و دستم را گرفت و من را کشید.بند کیفم را محکم گرفتم و دنبالش راه افتادم هرچند احساسی که داشتم میگفت این بدترین اشتباه عمرم است
داخل خیابان پر بود از گیاه های در آمده از بین سنگ فرش ها ، کافذ های قدیمی کاهی و سنگ های ریز و درشت.چند باری هم یک یا دو عروسک هم دیدم . همگی سالم سالم و دست نخورده بودند نه تار عنکبوتی نه کپکی.هیچ چیز.انگار زمان در آن ناحیه متوقف شده بود و واقعا چیزی شبیه به آن بود . به خاطر برخی از آزمایش هایی که قبلا در این ناحیه انجام میشده کم کم همه باکتری ها چه مفید و چه مضر از بین میرن و بعد از اون تمام موجودات زنده.هرچند الان اثرش الان از بین رفته بود.اسم خیابان مرده برایش مناسب تر بود . برازنده و مناسب آن. تریستان گفت:«میدونی وقتی کوچیک بودم بابابزرگم منو یه بار آورد اینجا . اون موقع شرور کرد برام داستان گفتن.داستان شرور ها و قهرمان ها.داستان آزمایشات و خطا ها و نجات ها و خیلی چیزای دیگه . بهم گفت این خیابون و این محله ای که تو میبینی میتونست نجات پیدا کنه . میتونست الان یه محله پر از هلهله و شادی باشه اوه همه آدم های خوبی میبودیم ولی این . این اشتباهه نباید آگهمه خوب باشیم ما آدمیم ما هم نیاز داریم اشتباه کنیم و بد باشیم اشتباه کردن بخش عظیمی از وجود ماعه که نمیتونم حذفش کنیم پس پسر کوچولو یادت باشه اگه اشتباه کردی...خودت رو ببخش» لبخندی با گفتن این خاطره روی لبش نشست.با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:«واو..چه جالب» و دوباره حواسم را دادم به جلویم.احساس کردم چیزی پشت سرم است.نه حیوان نبود . یک انسان بود.سریع تریستان را متوقف کردم و گفتم:«تو هم حس میکنی یکی دنبالمونه؟» برگشت و عقب را نگاه کرد . من هم برگشتم ولی چیزی نبود.عیچکس و هیچ چیزی . دوباره چرخیدیم.به خودم گفتم:حتما خیالاتی شدی.استرس آزمون بهت فشار آورده. ناگهان دو دست بزرگ و قوی از پشت دورم حلقه شدند و یکی از آنها دستمالی را محکم روی دهانم گذاشت.شروع کردم به لگد پراندن و تقلا کردن.بوی آشنایی در بین یام پیچید و بلافاصله نفسم را حبس کرد.یک نوع دارویی بی هوشی؟نه...ترکیبی از مسکن و داروی بیهوشی.لگد دیگری پراندم و خودم را در دست های مهاجم پیچ و تاب داد.به سمت تریستان نگاه کردم که در حال تلاش برای استفاده از قدرتش بود ولی نمیتوانست. نه امکان نداشت . غیر ممکن بود. ریه هایم به سوزش اتفاده بود و مغزم به دنبال راه حلی بود برای فرار کردن از یان مخمصه.کم آورده بودم . بلاخره به خودم اجازه دادم تا نفس بکشم و لحظاتی بعد در حالی که نقاط رنگی جلوی چشم هایم ظاهر میشدند در دست های مهاجم سقوط کردم و از هوش رفتم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد کی میااااد؟
عالی بوووود
خیلی قشنگ بود موفق باشی
میشه فالوم کنی لطفا
عه! عهههههههههههههههه!!
فکر کردم رفتییییی