واقعا ببخشید امتحان هام زیاد بودن نتونستم بدم .
تریستان و ویورا برای چند لحظه کوتاه همانطور رو به یکدیگر ایستاده بودند و به هم نگاه میکردند.تریتسان چشم هایش را باریک کرده بود و ویورا دستش را به سمت پشتش می برد.تنها صدایی که شنیده می شد صدای باد بود و تپش قلب من . سرم را چرخانم و ابتدا به ویورا و بعد به تریستان نگاه کردم . منتظر بودم تا یکی شان شروع کند و حمله کند تا زودتر قال قضیه کنده شود.وی همچنان خبری نبود.قلبم بیشتر و بیشتر در سینه ام می کوبید و حتی مار فلزی دور دست و پاهایم هم منتظر بود . دوباره نگاهم بین آن دو نفر ، قهرمان و شرور ، خواهرم و شاید دوستم ، ویورا و تریستان چرخید . احساس کردم آن لحظه قرار بود تاثیر گذار تر از یک لحظه عادی جنگ بین یک قهرمان و شرور باشد .بلاخره ویورا حرکتی کرد و با چرخشی سریع یک چاقوی کوتاه را به سمت تریستان پرتاب کرد.تریتسان هم روی زمین خم شد و یک نور که مانند آبی رنگ را به سمت ویورا فرستاد که حالتی شبیه به مه و نورانی داشت.ویورا با یک چرخ و فلک سریع و پرشی نرم روی پاهایش از آن نور آبی رنگ فاصله گرفت و با پرشی دیگر به سمت تریستان گرفت.به قدری این حرکت ویورا را دیده بودم که می دانستم می خواهد چه کار کند . ناخودآگاه فریاد زدم:«چاقو ها»ویورا با تعجب به من نگاه کرد و تعادلش به طرز فجیعی به هم خورد.تریستان از فرصت استفاده کرد و یک پرتو دیگر به سمتش فرستاد. دیگر دیر بود.فاتحه اش خوانده بود.لبم را گاز گرفتم و طعم خون را روی زبانم حس کردم.نباید آن موقع فریاد می زدم.فقط همه چیز خراب تر شده بود . دهانم را با زکرد تا فریادی بزنم و سعی کردم قدمی به سمت ویورا بردارم که هرلحظه ممکن بود آسیبی شدید ببیند ولی واقعا دیر بود، همیشه دیر عمل میکردم ... همیشه همیشه
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
وایییییییی!
فکر میکردم از گذاشتنش پشیمون شدیییی
خوشحالم که نشدی ✨
عالییییییی بود 🤩